 
 تا حالا شده فک کنین توی هیچکدوم یک از گروه های هاگوارتز نیستین؟ این مینی داستان برای شما یه گروه جدید رو معرفی میکنه و ۳ شخصیت جدید البته اینو بگم که ده ها جا ازمون دادم و همیشه ریوونکلاویی شدم🙂
سال ۱۹۳۷ بود. هاگوارتز مثل همیشه با شکوه، با چهار گروه شناختهشدهاش نفس میکشید: گریفندور، اسلیترین، ریونکلا، و هافلپاف. هر دانشآموز، با مراسم کلاه گروهبندی، به یکی از این چهار خانه فرستاده میشد. و همه فکر میکردند این تقسیمبندی، کامل و بینقص است. اما نه همه. در سال اول، سه دانشآموز بودند که هیچکدامشان در مراسم گروهبندی، انتخاب نشدند. کلاه، برای هرکدامشان فقط یک جمله گفت: «تو برای هیچکدام ساخته نشدهای. ولی هنوز وقتت نرسیده.» نامشان این بود: اِلیا وِنترا: دختری با موهای نقرهای و چشمانی که انگار گذشته را میدیدند. مارلو فینچ: پسری که وردها را بدون چوبدستی اجرا میکرد، ولی هیچکس نفهمید چطور. تِبِن کراو: ساکتترین دانشآموز هاگوارتز، که با حیوانات حرف میزد ولی با انسانها نه. این سه نفر، بهجای گروهبندی، به «اتاق بینام» فرستاده شدندجایی در طبقهی چهارم، پشت ساعت بزرگ. نه کسی باهاشون حرف میزد، نه کسی دلیلش رو میپرسید. فقط گاهی، در راهروها، زمزمههایی شنیده میشد: «اونایی که هیچجا جا نمیشن، خطرناکتر از اوناییان که جا میشن.»
سهتایی نشسته بودند در اتاق بینام، جایی که نه پرچم داشت، نه نشان، نه تاریخ. مارلو با صدای آرام گفت: «ما نه گریفندوریم، نه اسلیترین. نه ریونکلا، نه هافلپاف. پس چرا هنوز اینجاییم؟» تبن، که همیشه ساکت بود، فقط با انگشتش روی میز خاکگرفته نوشت: "هالوراسین" الیا پرسید: «این یعنی چی؟» تبن لبخند زد. «اسم پرندهایه که هیچکس ندیده، ولی همه خوابش رو میبینن. مثل ما. از همون لحظه، تصمیم گرفتن گروه خودشون رو بسازن. نه برای رقابت، نه برای افتخار، بلکه برای بودن. برای داشتن جایی که بشه متفاوت بود، بیتعریف، بیقالب. مارلو وردی نوشت که فقط اعضای گروه میتونستن بخوننش. الیا یه نشان طراحی کرد: پرندهای بیچهره، با بالهایی از نور و سایه. و تبن، با صدای حیوانات، خبر تشکیل گروه رو به جنگل ممنوعه فرستاد. در پایان آن شب، صدایی از دیوارهای اتاق بینام بلند شد. نه صدای ورد، نه صدای استاد، بلکه صدایی شبیه تأیید. «هالوراسین پذیرفته شد. گروهی برای آنهایی که هیچجا جا نمیشوند، ولی همهجا را میفهمند.»
صبح روز دوشنبه، تالار بزرگ مثل همیشه پر از صدا بود. دانشآموزها با ردای رنگی گروههاشون نشسته بودن، پرچمها در هوا شناور بودن، و کلاه گروهبندی روی سکوی مرکزی بیحرکت بود. اما اون روز، یه چیز فرق داشت. سه نفر با ردایی خاکستری، بدون نشان، از انتهای تالار وارد شدن. مارلو، الیا، و تبن. آروم، بیصدا، ولی با نگاهی که انگار چیزی تازه رو با خودشون آورده بودن پروفسور آرکتوس بلِین، استادوردهای خاموش، بلند شد و گفت: «دانشآموزانی که هیچجا جا نگرفتن، حالا جایی ساختن. گروهی به نام هالوراسین. سکوت سنگینی افتاد. گریفندوریها پچپچ کردن: «یعنی چی؟ گروه خاکستری؟ اینا که حتی مسابقهی کوییدیچ ندارن! اسلیترینیها خندیدن «اگه نمیتونی برنده باشی، گروه بساز؟ چه ضعیف. ریونکلاها فقط نگاه کردن. و هافلپافیها، با مهربونی، براشون جا باز کردن مشکلات از همون روز شروع شد. کل اسها گروهبندیشده بودن، و هالوراسینیها هیچجا جا نداشتن. در کتابخانه، قفسهی مخصوص گروه نداشتن. در خوابگاهها، تختی برایشان نبود. پروفسور لینورا کِرِست، استاد تاریخ جادوی فراموششده، گف شاید این گروه، یادآور چیزیه که هاگوارتز فراموش کرده اینکه جادو فقط دستهبندی نیست، بلکه تجربهست. در پایان روز، سه نفر برگشتن به اتاق بینام.
اولین چالش، مسابقهی کوییدیچ بود. نه کسی باور داشت که هالوراسین تیمی داشته باشه، نه کسی حاضر بود باهاشون بازی کنه. ولی مارلو، با وردی خاص، چوبهای قدیمی رو زنده کرد. الیا، با پرندههای جنگل ممنوعه تمرین کرد. و تبن، با سکوتش، تونست طلسمهای دفاعی رو بدون ورد اجرا کنه. روز مسابقه، تیم هالوراسین با لباسهای خاکستری و نشان پرندهی بیچهره وارد زمین شد. تماشاگرها خندیدن. ولی وقتی تبن، بدون چوبدستی، طلسم محافظ رو روی دروازه اجرا کرد، همه ساکت شدن. مارلو، با پرتابی دقیق، اسنیچ طلایی رو گرف و الیا، با وردی که از دل نور ساخته بود، تونست طلسم حملهی اسلیترین رو خنثی کنه. نتیجه؟ مساوی. ولی برای هالوراسین، این یعنی پیروزی در کلاس جادوی سیاه، استاد آرکتوس بلِین گفت: «جادوی سیاه فقط ورد نیست. گاهی، تاریکی از درون میاد. چه کسی جرأت داره با خودش روبهرو بشه؟» همه سکوت کردن. ولی تبن، جلو رفت. و بدون ورد، فقط با نگاه، موجود تاریکی رو آروم کرد. استاد فقط گفت: «تو جادو رو نمیگویی. تو جادو رو میفهمی. اون روز، هالوراسین دیگه فقط یه گروه نبود. یه نشونه بود. نشونهی اینکه جادو، همیشه از دستهبندیها عبور میکنه. در پارت پنجم، میریم سراغ لحظهای که هاگوارتز مجبور میشه هالوراسین رو به رسمیت بشناسهو تصمیمی که اعضای گروه میگیرن: آیا میخوان بخشی از سیستم باشن، یا چیزی فراتر از اون؟ بزن بریم برای پایان؟
سه ماه گذشته بود. هالوراسین دیگر فقط یک اتاق خاکستری نبود. تبدیل شده بود به پناهگاهی برای آنهایی که در هیچکدام از چهار رنگ جا نمیشدند. دانشآموزهایی که نه شجاعی گریفندور را داشتند، نه جاهطلبی اسلیترین، نه هوش ریونکلا، نه مهربانی هافلپالکه چیزی دیگر بودند. چیزی که هنوز اسم نداش در جلسهی شورای مدرسه، استادان جمع شده بودند. پروفسور آرکتوس بلِین، استاد وردهای خاموش، گفت: «هالوراسین باید به رسمیت شناخته شود. نه بهعنوان گروهی جایگزین، بلکه بهعنوان گروهی مستقل.» پروفسور لینورا کرست، استاد تاریخ جادوی فراموششده، اضافه کرد: «مثل بقیهی گروهها، باید معنیاش را بدانیم. گریفندور یعنی شجاعت. اسلیترین یعنی جاهطلبی. ریونکلا یعنی خرد. هافلپاف یعنی وفاداری. و هالوراسین؟» تبن، که همیشه ساکت بود، بلند شد. برای اولین بار، با صدایی آرام گفت: «هالوراسین یعنی درک بیتعریف. یعنی دیدن بدون قضاوت. یعنی بودن، حتی وقتی هیچکس نمیفهمد چرا. رندهای که هیچکس ندیده، ولی همه خوابش را دیدهاند.» سکوتی سنگین افتاد. و بعد، کلاه گروهبندی، که سالها فقط چهار نام میخواند، زمزمه کرد: «هالوراسین پذیرفته شد. گروهی برای آنهایی که مرزها را نمیپذیرند، بلکه معنا را میسازند. از آن روز، پنجمین پرچم در تالار بزرگ برافراشته شد. نه قرمز، نه سبز، نه آبی، نه زردبلکه خاکستری با نقش پرندهای بیچهره. و هر سال، چند دانشآموز بودند که کلاه فقط برایشان میگفت: «تو از آنهایی هستی که خواب پرنده را دیدهاند. خوش آمدی، هالوراسینی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
 
   
  
  
  
  
  
 
فرصت
خیلیییییی عالی و قشنگ بووود🥹🌌🌑
گاهی وقتا لازمه که ادم فقط با جریان زندگی همراه بشه نه اینکه باهاش بجنگه...🌟
حس میکنم اگه هاگوارتز وجود داشت و منم بودم، شاید منم ترکیبی از گروه ها یا گروهی جدا میشدم...
ولی کی میدونه، شایدم...
خسته نباشی☄
چه جالب.
آرزو میکنم هالوراسینی باشم
خیلی خوب بوددددد
🎀وای خییلییی خوب بودددد ، واقعا دارم میگم
راستی خوش اومدی به تستچی
مایل به فرند عسلی؟🎀
خیلی باحال بوددد
البته که گروه من نیست ولی بازم(شاید م باشه کی میدونه🌚)
چه زیبا فوق العاده ست
واقعا جالب بود , در اینده صد درصد نویسنده ی خوبی میشی مطمعنم
خیلی خوب بودددد🌚
اما خوب گروه من نیست... 🦦
میگم من دارم یه داستان هری پاتری مینویسم میتونم از این ایدت استفاده کنم و این گروه رو تو داستانم بیارم