
بزن بریم:)
رز آلدروین، دختری ساکت اما پر از راز، در خانهای قدیمی در حومهی آکسفورد زندگی میکرد. دیوارهای خانهشان پر بود از کتابهای خاکخورده، ساعتهای شکسته، و قابهایی که عکسهایشان محو شده بودند. او فقط با مادرش زندگی میکرد—زنی مهربان اما همیشه نگران، که هر شب قبل خواب به رز میگفت: «تو خاصی، عزیزم. یه روزی همهچی رو میفهمی.» رز فرق داشت. وقتی ناراحت میشد، چراغها چشمک میزدند. وقتی خوشحال بود، گلها در باغچه بیدلیل شکوفه میدادند. اما هیچکس جز مادرش این چیزها را نمیدید. مدرسه برایش جهنم بود؛ بچهها مسخرهاش میکردند، و معلمها از نگاه نافذش میترسیدند. اما رز همیشه خوابهایی میدید. خواب قلعهای بلند با برجهایی در مه، راهروهایی پر از نقاشیهای زنده، و بچههایی با ردای مشکی که چوبدستی در دست داشتند. او نمیدانست این خوابها از کجا میآیند، اما حس میکرد واقعیاند. در صبحی خاکستری، وقتی رز در اتاق زیر شیروانی مشغول ورق زدن دفتر خاطرات مادربزرگش بود، صدایی از پنجره آمد. یک جغد سفید با نامهای در منقار، آرام روی طاقچه نشست. رز با ناباوری جلو رفت. نامه را گرفت. روی پاکت نوشته بود: > «خانم رز آلدروین > اتاق زیر شیروانی > خانهی شمارهی ۷ > خیابان ویلو، آکسفورد» با مهر قرمز هاگوارتز. رز نفسش را حبس کرد. قلبش تند میزد. مادرش از پلهها بالا آمد، چشمهایش پر از اشک بود. «بالاخره اومد... وقتشه که بری، رز.» و آن لحظه، زندگی رز برای همیشه تغییر کرد.
رز هنوز نامه را در دست داشت. انگار کلمات روی کاغذ میدرخشیدند. مادرش با لبخندی تلخ گفت: «وقتشه بری وسایلت رو بخری. یه جایی هست که فقط جادوگرا میتونن پیداش کنن... کوچهی دیاگون.» با کمک یک جادوگر پیر به نام آقای فینچ، که مادرش او را از گذشته میشناخت، رز وارد کوچهای شد که با ضربهای به آجرهای پشت یک مغازهی قدیمی باز شد. دیوارها کنار رفتند، و دنیایی از رنگ، نور، و عجایب پیش رویش ظاهر شد. مغازهی چوبدستیسازی اولیوندرز، کتابفروشیهای پر از طلسم، لباسهای جادویی، و حتی بستنیهایی که طعمشان با احساسات تغییر میکرد. رز وارد اولیوندرز شد. پیرمردی با چشمان خاکستری به او نگاه کرد و گفت: «منتظرت بودم، خانم آلدروین. چوبدستی شما باید از چوب درخت سرخدار باشه... با مغز پرِ ققنوس. کمی سرکش، ولی قدرتمند.» وقتی چوبدستی را در دست گرفت، نور سبز ملایمی از نوکش بیرون زد. اولیوندرز لبخند زد. «جادو توی خونته.» در مغازهی لباسها، رز ردای مشکی هاگوارتز را پوشید. وقتی خودش را در آینه دید، حس کرد بالاخره به جایی تعلق دارد. اما ته دلش، چیزی سنگین بود. مادرش در سکوت نگاهش میکرد. «رز... یه روزی باید بدونی که پدرت کی بوده. ولی هنوز نه.» رز چیزی نگفت. فقط چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دنیای جدیدی در انتظارش بود. و او آماده بود، حتی اگر هنوز همهی حقیقت را نمیدانست.
صبح روز حرکت، ایستگاه کینگز کراس شلوغتر از همیشه بود. رز با چمدان قدیمیاش و قفس کوچک جغد سفیدش، کنار مادرش ایستاده بود. مادرش لبخند میزد، اما چشمهایش غم داشت. «یادت باشه، رز... همیشه به قلبت گوش بده. حتی وقتی جادوها فریبندهن.» رز با تردید به دیوار بین سکوهای ۹ و ۱۰ نگاه کرد. «مطمئنی باید از این رد بشم؟» مادرش فقط سر تکان داد. رز نفس عمیقی کشید و دوید... و ناگهان وارد دنیایی دیگر شد. قطار قرمز هاگوارتز با بخار و صدای سوت منتظر بود. رز سوار شد و دنبال کوپهای خالی گشت. اما در یکی از کوپهها، صدای خندهی سه نفر توجهش را جلب کرد. هری پاتر، با موهای آشفته و عینک گرد. هرماینی گرنجر، با کتابی در دست و نگاهی کنجکاو. رون ویزلی، با خوراکیهایی در آغوش. رز با تردید وارد شد. «میتونم بشینم؟» هرمیون لبخند زد. «البته! تازهواردی؟» رز نشست و برای اولین بار حس کرد شاید اینجا، جایی برای او هست. اما لحظهای بعد، در کوپه باز شد. دراکو مالفوی، با دو همراه همیشگیاش—کراب و گویل—وارد شد. نگاهش روی رز ثابت ماند. «خب خب... یه تازهوارد دیگه. با موهای آتشین و نگاه اسلایترینی.» رز اخم کرد. «تو کی هستی که بخوای قضاوت کنی؟» دراکو پوزخند زد. «فقط کسی که میدونه کجاها خطرناکتره. مراقب باش، دخترِ یشمی.» هری جلو آمد. «بسه، دراکو. برو دنبال کوپهی خودت.» دراکو با نگاهی سرد رفت، اما نگاهش روی رز ماند. و رز حس کرد... این فقط شروع یک دشمنی نبود. شاید چیزی عمیقتر در راه بود.
قطار با صدای سوتی بلند در ایستگاه هاگوارتز توقف کرد. رز با چمدانش پیاده شد، در حالی که قلبش تند میزد. قلعهی هاگوارتز در مه شبانه میدرخشید، با برجهایی بلند و پنجرههایی که نور طلایی از آنها بیرون میریخت. دانشآموزان تازهوارد با هدایت هاگرید، غول مهربان، سوار قایقهایی شدند که روی دریاچهی تاریک حرکت میکردند. رز کنار هرماینی نشست، و در سکوت به انعکاس قلعه روی آب نگاه کرد. «مثل خوابهام میمونه...» زمزمه کرد. در سالن بزرگ، شمعهای شناور در هوا، سقفی که مثل آسمان شب بود، و چهار میز بلند با دانشآموزان قدیمی، همهچیز جادویی بود. اما چیزی که بیشتر از همه توجه رز را جلب کرد، صندلی چوبی وسط سالن و کلاه قدیمی و سخنگو بود. نوبت رز رسید. با تردید جلو رفت و روی صندلی نشست. کلاه روی سرش قرار گرفت و بلافاصله گفت: «اوه، دختر باهوش و جسور... قلبت پر از سواله. میتونی در گریفیندور بدرخشی... ولی یه چیزی درونت هست... یه قدرت خام، یه تاریکی کنترلشده...» رز نفسش را حبس کرد. «من نمیخوام مثل اونایی باشم که از قدرت سوءاستفاده میکنن.» کلاه خندید. «اما تو فرق داری. تو میتونی اسلایترین رو تغییر بدی. پس... اسلایترین!» سالن برای لحظهای ساکت شد. رز بلند شد و به سمت میز اسلایترین رفت، در حالی که نگاههای متعجب هری، رون، و هرماینی را حس میکرد. دراکو با پوزخند جا برایش باز کرد. «خوش اومدی، دختر یشمی.» رز نشست، اما دلش هنوز با میز گریفیندور بود. شاید گروهش اسلایترین بود، اما قلبش هنوز انتخاب خودش را نکرده بود.

بچه ها این عکسه رزه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی و بی نظیر 🌸🌸🌸
خیلی قشنگ بود