
"بی نقص ترین و بهترین رویای جهان از از نظر شما چیست؟"
من از وقتی که توانستم پلک هایم را کامل از هم باز کنم و دنیا را ببینم، رویای بازیگری داشتم! هر سال که بزرگتر میشدم فکر محقق کردن رویایم هم بزرگتر میشد. دوست داشتم بهترین بازیگر جهان باشم، هر روز جلوی آینه با لباس های مختلف، اکت های مختلف، دیالوگ ها و مونولوگ های مختلف، نقش های متفاوت از هم بازی میکردم! هر نقشی که جلوی آینه بازی میکردم مرا به یک دنیای دیگر میبرد، کاملا در حس و حال آن نقش غرق میشدم!
دو سه سال بعد از تولد ۱۸ سالگیم، به این فکر کردم که شاید بازیگری انقدر هم رویای خوبی نباشد! من از بدو تولدم میخواستم بازیگر شوم، اگر رویای اصلی من چیز دیگری باشد چه؟ اگر بازیگری مرا به جاهای خوبی نرساند چه؟ برای فهمیدن جواب این سوال احتمالا تنها یک راه حل داشتم، گشتن، آن هم دور دنیا! تصمیم گرفتم کشور ها و شهر های مورد علاقهام را از جنبه های تاریخی و فرهنگی شان نگاه کنم! تصمیم داشتم چندین شغل متنوع را امتحان کنم، و از بین آنها اصلی ترین و بهترینشان را انتخاب کنم.

اول به آفریقا سفر کردم، در آنجا شترمرغ سواری کردم، از ببر ها و شیر های آزاد در مناطق اطراف بازدید کردم، و حتی در کنار کوسه با چند توریست دیگر غواصی کردم!

بعد از آفریقا نوبت مصر بود، کشوری که تاریخش را دوست داشتم! در مصر توانستم شن سواری کنم، از اهرام ثلاثه دیدن کنم، و درباره ی فرعون های مختلف، چیز های جالب بخونم. میدانستید مصری ها اعتقاد داشتند که زمین پهن و گرد است و رود نیل از وسط آن جریان دارد؟

از مصر به ایتالیا رفتم، در ونیز از کلیسای سن مارکو و در رم از کولوسئوم دیدن کردم و در شهر ناپل یک پیتزای ناپلی درست کردم!

از ایتالیا به فرانسه رفتم، از برج ایفل دیدن کردم و در یکی از کافه های برج ایفل ، یک نقاشی کلی از سطح شهر پاریس کشیدم، و در یکی از شیرینی فروشی های معروف، با کمک آشپز، شیرینی ماکارون درست کردم و اجازه دادند که باهم بخوریم! طعم فوق العاده ای داشت.

فقط سه کشور دیگر مانده بود، انگلیس، ژاپن، و ایران! در انگلیس از برج ساعت دیدن کردم در که درسال ۲۰۱۲، به افتخار ملکه الیزابت دوم به برج الیزابت تغییر نام یافت. و در پارک ملی نیو فارست، کمی چای نوشیدم و روی نیمکت ها غروب آفتاب را تماشا کردم.

در زاپن با لباس های محلی مخصوص، از شکوفه های گیلاس دیدن کردم ، در کلاس های موسیقی درام شرکت کردم و خوشنویسی یاد گرفتم!

حالا فقط ایران مانده بود، از تخت جمشید دیدن کردم، و درباره ی تاریخ آنجا چیز های جدید یاد گرفتم. از بچگی عاشق تاریخ ایران بودم و دوست داشتم یک فیلم ، با یک نقش تاریخی در باره ی تاریخ ای بازی کنم! شیراز، اصفهان، کردستان و یزد را گشتم و مساجد، جنگل ها، رقص ها و لباس های محلی و آرامگاه های شاعران را دیدم!

بعد از حدود یک ماه از سفر بازگشتم! سعی کردم درباره ی کارهایی که کردم، چیز هایی که دیدم، و جاهایی که رفتم، فکر کنم! من حالا بلد بودم درام بزنم، خطاطی کنم، پیتزا و شیرینی درست کنم، شن سواری کنم، حتی از نزدیک کوسه دیده بودم! حس خوبی داشت، بخش های تازه ای وجودم را کشف کرده بودم.
اما همچنان در عمق قلبم، دوست داشتم یک بازیگر باشم. شاید یک سری از رویاها، مثل رفتن به فضا، یا دیدن حمله ی زامبی ها و زندگی کردن با یک دیو در خانه، فقط یک رویا باشد. اما اگر بازیگر باشم میتوانم رویاهایم را زندگی کنم! در اصل رویایم را زندگی کنم!

فهمیدم که کسی نمیتواند تعیین کند چه رویایی درست است و چه رویایی غلط. هرچیزی که شما حس خوبی بدهد، و شمارا به خودتان، مثل یک آینه نشان بدهد،میتواند رویای شما باشد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت 🎀🛐
عالی بوددد🎀🎀
مرسی عزیزممم