
دروووود به همه ی عزیزان ممنونم از همه ی کسانی که در این پست. منو همراهی کردن الخصوص کاربر رز
♡☆وردها خاموش میشود☆♡ هیچکس فکر نمیکرد روزی برسد که هاگوارتز، قلعهای که قرنها جادو را در خود تنفس کرده بود، درهایش را ببندد. نه بهخاطر جنگ، نه بهخاطر خطر، بلکه بهخاطر فراموشی. فراموشیِ جادو، فراموشیِ معنا، فراموشیِ خود. سالها بود که وردها دیگر با همان قدرت اجرا نمیشدند. دانشآموزها میآمدند و میرفتند، ولی چیزی در دیوارها خاموش شده بود. تالار بزرگ دیگر ستاره نداشت، راهپلهها دیگر سرکش نبودند، و حتی جنهای خانگی، بیصدا کار میکردند. در جلسهی نهایی، مکگوناگال با صدایی لرزان گفت: «شاید وقتش رسیده که سکوت کنیم، تا ببینیم آیا جادو هنوز درون ماست، یا فقط در چوبدستیها بود.» و قلعه، برای اولین بار، هیچ اعتراضی نکرد.
او آخرین دانشآموز بود. نه بهخاطر نمره، نه بهخاطر قدرت، بلکه چون هنوز باور داشت که جادو، چیزی فراتر از وردهاست. نامش «لئور» بود. با چمدانی کوچک وارد قلعه شد، جایی که دیگر هیچکس نبود. در تالار بزرگ ایستاد، جایی که صداها خاموش شده بودند، ولی دیوارها هنوز نفس میکشیدند. شب اول، صدایی شنید. از دل سنگها. زمزمهای آرام، مثل خاطرهای که سالها پنهان شده بود: «ما هنوز اینجاییم. ما هنوز به یاد داریم.» لئور به دیوار نزدیک شد. دستش را روی سنگ سرد گذاشت. و ناگهان، تصویرهایی در ذهنش شکل گرفت: دانشآموزهایی که میخندیدند، وردهایی که با عشق اجرا میشدند، و لحظهای که هاگوارتز، فقط یک قلعه نبودبلکه خانه بود.
لئور در تالار بزرگ ایستاده بود. سکوت، مثل شنل نامرئی، دورش پیچیده بود. او به دیوارها نگاه کرد، به سقف خاموش، به میزهایی که سالها شاهد خنده و گریه بودند. و گفت: «اگر جادو مرده، آیا خاطرهها هنوز زندهاند؟» دیوارها لرزیدند. نه از زلزله، بلکه از چیزی شبیه احساس. صدایی آرام، مثل نفس کشیدن سنگ، در فضا پیچید: «ما هرگز نرفتیم. شما فراموش کردید که ما زندهایم.» لئور نشست. دستش را روی زمین گذاشت. و قلعه شروع کرد به حرف زدن هر سنگ، هر پله، هر پنجره، خاطرهای را نشان داد: اولین وردی که با ترس گفته شد اولین دوستی که با خنده شکل گرفت اولین شکست، اولین بخشش، اولین عشق لئور گریه کرد. و قلعه گفت: «جادو، ورد نیست. جادو، لحظهایست که دل بلرزد و چشم ببیند.»
صبحی سرد بود. لئور از خواب بیدار شد و دید که دیوارها ترک خوردهاند. سقف تالار بزرگ، که روزی ستارهها را در خود داشت، حالا فرو ریخته بود. صدای سنگها، صدای شکستن خاطره بود. او دوید. از راهپلههایی که دیگر حرکت نمیکردند، از راهروهایی که بوی غبار گرفته بودند. و در حیاط مرکزی ایستاد، جایی که حالا فقط ویرانه بود. هاگوارتز، قلعهای که قرنها جادو را در خود نگه داشته بود، در سکوتی باشکوه، فرو ریخت. ه با آرامشی شبیه م. رگ لئور نشست. دستش را روی خاک گذاشت. و گفت: «اگر خانهام رفت، آیا هنوز میتوانم بمانم؟» اشکهایش، بیصدا روی خاک ریختند. و در همان لحظه، چیزی در زیر انگشتانش تکان خورد. جوانهای کوچک، سبز و لرزان، از دل خاک بیرون آمد. نه با ورد، نه با جادو، بلکه با خاطره، با اشک، با ایمان. لئور لبخند زد. و قلعه، در آخرین زمزمهاش گفت: «ما شاید فرو بریزیم، اما آنچه در دلها کاشتهایم، روزی دوباره خواهد رویید.» پایان. اما شاید، فقط پایان قلعه باشد. نه پایان جادو. نه پایان معنا.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
پین؟
میخوای پوست شاداب و زیبا تری داشته باشی؟ برسی
ایده ی استایل برای پاییز برسی
زامبی ها اومدن بیا فرار کنیم برسی
میشه پین بشه ببخشید نویسنده براشون زحمت کشیدم ولی برسی نمیشه
فرصتتت
🥲🥲🙂😭
شاید باورت نشه فقطلایک میکنم حوصله خوندن ندارم ولی همون چند کلمه ای که خودندم خوب بود آفرین
همینم خوب بود ماداو
حاجی تاپگان عشقیییییی
عادیه که دارم گریه میکنم؟🥲خیلی قشنگ بود
واقعا قربون شما
خیلی خوب بودد
عالیییی