
سلام کیوتیا 🎀✨ ببخشید که یکم طولانی شد ، هم خودم یکم اوکی نبودم و یکم سر نوشتنش یه اشتباهاتی کردم که باعث این وقفه شد

شبِ عادی بود ، سر سفره شام بودیم ، جون سوک زنگ زده بود و گفته بود برام شام گرفته ، اومد دم خونه که شاممو بده و بره که مامانم نزاشت بره و به زور اوردتش تو خونه.. (جون سوک:+ من:- مامانم:× ) +ببخشید مزاحمتون شدیم ×این حرفا چیه .... نمیدونم چی بگم دستت درد نکنه برامون غذا گرفتی اخه چرا +همین طوری داشتم از جلوی مرغ سوخاری فروشی رد میشدم یاد نابی افتادم ،گفتم براش بگیرم -مرسی جون سوکا... همون موقع گوشیم زنگ خورد.شماره ناشناس بود ، تا تلفن رو برداشتم پدرم پشت خط بود... لی سونگ وو (Li_Song_woo)

بعد از سال ها سر این موضوع گریه میکردم و تنها سوالی که ازش کردم این بود که : -چرا ترکمون کردی +.... +میخوای بدونی؟ -اوهوم... +پس فردا میام دنبالت بریم بیرون به تمام سوالاتت هم جواب میدم . باشه گنجشکِ من؟ -...باشه...پس....منتظرم بعد خیلی اروم طوری که هیچ اتفاقی نیوفتاده اومدم پیش بقیه و بعد از رفتن جون سوک،به مامانم همچو گفتم

روز بعد از هیجان زیاد دور و ور ساعت های ۸ صبح بیدار شدم . مامانم از سر وصدا ی من بیدار شد ، خیلی اصرار کرد که صبحانه بخورم اما من اصلا اشتها نداشتم . رفتم سراغ دفتر برنامه ریزی روزانم که ببینم چه کارهایی دارم که میتونم تا قبل از اومدن پدرم انجامشون بدم ؛ تا دفترمو باز کردم دیدم نوشته ^۲ روز مانده به سال تحصیلی..^ رنگ تو ی صورتم نمونده بود...

فکر اینکه دوباره باید اون بچه های رومخ رو ببینم و تحمل کنم عذابم میداد ... تا اینکه مثل همیشه چشامو بستم به نیمه ی پر لیوان فکر کردم ، ^میرم مدرسه ، عمرم میگذره ... زود تر بزرگ میشم..^ رفتم تو آشپزخونه پیش مامانم ، ظرفهای دیشب رو میشست . گفتم: -مامان، حواست بود پسفردا مدرسه ها باز میشه؟ - عوو!واقعا؟ -اوهوم. -... -میگم...پول داریم؟ -پول؟... واقعیتا از موسسه خیریه یکم پول گرفتم ...اما..برای اجاره خونه.. (نزاشتم حرفش تمومشه) -ولش کن کلی خودکار و دفتر نصفه دارم ، کیف پارسالم هم هنوز میشه استفاده کرد...

تقریبا میشه گفت این مکالمه هر سال ما بود .. عادت کرده بودم. رفتم تو اتاقم ، دوباره به لیست نگاه کردم ، (گرد گیری اتاقم ، حمام، اماده کردن کیف مدرسه...) ترجیح دادم اول حموم برم . حموم رفتن های من کمتر از یک ساعت و نیم الی دو ساعت نمیشن..چون توی حموم سناریو های مختلف میسازم و همش فکر میکنم . وقتی از هموم اومدم بیرون ساعت ۹:۴۵ بود . لباسامو پوشیدم و از مامانم خواستم یه چیزی بده بخورم ، که طبق معمول تیکه ای از کیک دیشب مونده بود

مامان میگفت علاقش به شیرینی پزی از بچگی بوده ، اما از سال ۲۰۲۱( یک سال پیش ) تصمیم گرفته به طور تخصصی یادش بگیره که شاید بتونه قنادی خودشو بزنه . من عاشق پای سیب بودم ، اونم زود به زود درست میکرد ، مثل دیشب... با اشتهای کامل کیکمو با چاییخوردمو ساعت ده و نیم شده بود ... رفتم سراغ کمد لباسهام ، یه شومیز راه راه سفید مشکی داشتم ، اونو برداشتم همراه یه شلوار بگ ستش کردم ، زیر شومیز هم یه لباس مشکی نسبتا جzب برداشتم و پوشیدم . موهامو با مداد سفیدِ مداد رنگی هام ، گوجه ای بستم و ماسکمو روی گوشیم ، اماده گذاشتم

کاملا حاضر شده بودم که مامانم با چشمانی اشک آلود اومد تو اتاقم ، از دیشب خیلی بغضکرده بود اما جلوی خودشو گرفته بود ، بغلم کرد و زد زیر گریه، با دستم اروم پشتشو نوازش کردم و گفتم: -گریه نکن میدونی که بدم میاد... خودشو ازم جدا کرد زیر پلکشو پاک کرد و با دستاش صورتمو قاب کرد و بوسه ای روی گونم به جا گذاشت و گفت: -پایین منتظرته...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب مینویسی قشنگ بود
منتظر بعدی اممم😉
فداتم کیوتی🎀✨
قشنگی زیاد میبینم🎀
قشنگی از خودته فرشته🪽🫂✨
نه بابا شما فرشته ی واقعی ای من اداتو در میارم😼
فدات شم من کیوتییی 🫂🌕