
وقتی ماری سر تکون داد، یه لحظه فکر کردم داریم بزرگترین اشتباه زندگیمون رو میکنیم. ولی خب، دیگه راه برگشتی نداشتیم. پشت سرمون پارکینگ بود و بارون خون. برای فرار از یه جهنم، باید میرفتیم توی یه جهنم دیگه. «آروم باش، ماری. فقط چند قدمه.» من جلو افتادم. چراغ قوهی آبی توی دستم، تنها چیزی بود که میتونست راه رو توی اون تاریکی مطلق نشون بده. قدم اول رو برداشتم. همونطور که حدس میزدم، به جای آجر سرد، پام رفت توی یه چیز شبیه مایع غلیظ. حسش عجیب بود؛ نه آب بود، نه روغن. انگار وارد یه ژلهی سرد و سنگین شده بودم که هیچ بویی نداشت. هوا یهو فشرده شد. صدای شلپشلپ خون روی زمین دیگه به گوش نمیرسید. صداها کاملاً خفه شدن. انگار پنبهی ضخیم گذاشته بودن توی گوشم. حس میکردم فشار زیادی داره من رو هل میده به عقب. «بیا ماری! محکم بگیر دستم رو.» ماری نفسنفسزنان، با زور و تکیه به من، دو سه قدم بعدی رو برداشت. وقتی هر دومون کاملاً از دیوار آجری رد شدیم و رفتیم توی اون دنیای جدید، دریچه پشت سرمون فوراً بسته شد. دیوار دوباره سفت شد، یا شایدم دیگه چشم من نمیتونست اون موجهای ناپایدار رو ببینه.
چشمهای من بین ماری که از درد به خودش میپیچید و اون نور نارنجی/زرد که داشت از عمق رودخونه بالا میاومد، مدام جابهجا میشد. ماری دستش رو محکم به شکمش فشار داده بود و داشت زیر لب ناله میکرد. «تارا… من نمیتونم تکون بخورم… برو…» «خفه شو ماری!» داد زدم. «نمیرم. مگه دیوونهام ولت کنم اینجا؟» نور داشت نزدیکتر میشد. دیگه فقط یه انعکاس نبود. داشت میاومد بالا. انگار یه چیز غولپیکر و نورانی داره از کف اون مایع تیره میزنه بیرون. صدای خفهای توی فضای ساکت پیچید. یه صدای سنگین و کشدار که شبیه برخورد دو تا فلز خیلی بزرگ بود، ولی خیلی آروم و آهسته. «باید قایم شیم.» به اطراف نگاه کردم. ساحل کوچیک بود. هیچی برای پنهان شدن نداشتیم. فقط اون رودخونهی ابدی بود و پشت سر ما همون دیوار آجری که دریچه بود. ماری از درد یه نفس عمیق کشید که وسطش قطع شد. «اون… اون داره میآد دنبال ما…» «کی؟» «نمیدونم… حس میکنم… این دنیای اونا نیست…» اون نور حالا کاملاً از آب بیرون زده بود. یه شکل هندسی عجیب بود. نه شبیه قایق بود، نه شبیه موجود زنده. یه بلوک نورانی مستطیل شکل که داشت روی سطح آب، یا اون مایع غلیظ، سر میخورد. کل فضای دور و برش رو یه هاله نارنجی-زرد گرفته بود. توی اون نور، میتونستم یه سری جزئیات ببینم: سیمها و کابلهای فلزی که از همون بلوک نورانی آویزون بودن و توی آب کشیده میشدن. شبیه یه دستگاه غولپیکر بود که داره به آرومی اسکن میکنه. «تارا، باید بریم…» ماری سعی کرد چهار دست و پا حرکت کنه. دیدم که ماری واقعاً نمیتونه حرکت کنه. فرصتی نداریم. اگه این نور به ما برسه، کارمون تمومه. اگه این دستگاه باشه، حتماً یه چیزی رو دنبال میکنه. و اون چیز الان ماییم. تنها یه راه به ذهنم رسید. چراغ قوهی آبی رو برداشتم و انداختمش دور. پرت شد سمت رودخونه و خاموش شد. حالا تنها نور موجود، همون نور نارنجی دستگاه بود. سریعاً ماری رو از زمین بلند کردم. اون سنگین بود و درد داشت، ولی من از یه جای ناشناخته قدرتی گرفتم. تا ته کوچه برگشتیم، جایی که دیوار آجری دوباره سفت و جامد شده بود. «ماری، پشتمو بگیر. محکم.» «چیکار میخوای بکنی؟» «میخوام برگردم.» نفس عمیق کشیدم. دستم رو گذاشتم روی همون قسمت از دیوار که قبلاً دریچه بود. هیچ حسی نداشت. فقط آجر سرد و کثیف بود. نور نارنجی-زرد دستگاه، داشت با سرعت بیشتری به سمت ما میاومد. صدای فلز کشدارش بلندتر شده بود. «نمیتونم… باز نمیشه…» ترس مثل یه پتک به سرم خورد. آیا راه برگشت فقط یکبار کار میکرد؟ اگه نه، ما توی این دنیای غریب گیر افتاده بودیم، با یه زن در حال زایمان و یه چیز نورانی ترسناک که داشت میاومد دنبالمون. وقتی امیدم داشت تموم میشد، ناگهان انگشتهای من دوباره همون حس مایع سرد و غلیظ رو تجربه کردن. دیوار توی نقطهی تماس دستم دوباره شروع به موجدار شدن کرد! «باز شد!» نور آبی ضعیف و خونآلود خیابون، دوباره از پشت دیوار شفاف نمایان شد. اما اون نور نارنجی لعنتی، فقط چند متر با ما فاصله داشت. داشت میومد کنار ساحل. بدون فکر، ماری رو به زور هل دادم توی مایع سرد. جیغ خفهی ماری در لحظهای که وارد دریچه شد، توی اون فضای ساکت طنینانداز شد. وقتی من هم خودم رو پرت کردم توی دریچه، فقط یه لحظه دیدم که بلوک نورانی نارنجی رنگ درست کنار دریچه ایستاد و کابلهای فلزی آویزونش، آروم آروم وارد مایع دریچه شدن… دنبال ما میاومد!
نور نارنجی/زرد، مثل یه موج داغ، از دریچهی روی دیوار بیرون زد و توی بنبست پیچید. چشمهام رو محکم بستم. حس کردم دیگه تموم شد. اونجا، توی اون دنیای سرد و ساکت، تنها بودیم. حالا اینجا، توی دنیای خودمون، با این نور ترسناک و غریبه، گیر افتاده بودیم. صدای نفسنفس زدن ماری توی بغلم، تنها چیزی بود که توی گوشم زنگ میزد. «آروم باش ماری… نزدیکه…» سعی کردم آروم صداش کنم، ولی صدام بیرون نمیاومد. یهو، یه صدای آشنا شنیدم. یه صدای مردونه و کمی نگران. «تارا؟ اینجا چه خبره؟ چرا همه جا خونیه؟» چشمهام رو باز کردم. جان بود. همون جان همیشگی، با موهای بهم ریخته و یه نگاه متعجب. اما وقتی نور نارنجی رو دید، صورتش رنگ ترس به خودش گرفت. «این دیگه چیه؟» بدون اینکه منتظر جواب بمونه، دوید سمتمون. سریع خم شد و ماری که دیگه از حال رفته بود، رو از بغلم گرفت. ماری انقدر ضعیف شده بود که مثل یه عروسک توی بغل جان افتاد. «این کیه؟ چی شده؟» جان با نگرانی پرسید. «نمیدونم جان… توی یه دنیای دیگه بودیم… یه دریچه… بعد این نور… ماری دیگه طاقت نیاورد…» حرفم رو به سختی میتونستم ادامه بدم. جان با دیدن شکم برآمدهی ماری، تازه متوجه شد که اوضاع چقدر جدیه. «وای خدای من… داره زایمان میکنه؟» هنوز داشتیم حرف میزدیم که نور نارنجی، کاملاً از دریچه بیرون اومد. دستگاهی که شبیه بلوک بود، حالا روی زمین بنبست ایستاده بود و با کابلهای آویزونش، به اطراف نور میپاشید. انگار داشت دنبال ما میگشت. جان سریع او را به خودش فشرد. «نترس تارا. من اینجام. باید یه کاری کنیم.» نگاهش رو به دیوار انداخت. دریچه هنوز باز بود، ولی فقط یه نور نارنجی ازش میاومد. انگار اون دنیای پشتش، دیگه ما رو قبول نمیکرد. «اون دستگاه… داره سعی میکنه بیاد اینجا؟» جان پرسید. «نمیدونم… ولی ازش اومدیم بیرون.» جان نگاهی به ماری انداخت. «باید ببریمش بیمارستان. سریع.» اما چطور؟ با این دستگاه ترسناک که جلوی راه رو گرفته بود؟ «ولی چطور ازش رد بشیم؟» پرسیدم. جان به دستگاه نورانی نگاه کرد. «شاید… شاید لازم نباشه ازش رد بشیم.» «منظورت چیه؟» «این نور… مثل اینه که داره دنبال یه چیزی میگرده. شاید اگه ما خودمون رو توی تاریکی قایم کنیم…» داشت فکر میکرد. نگاهش رو از نور به ماری که نفسنفس میزد، و بعد به من که هنوز داشتم به اون دیوار لعنتی نگاه میکردم، رد شد.
«تارا، اون دستگاه نورانیه. نور آبی چراغ قوهی تو رو دید. شاید اگه ما خودمون رو توی تاریکی قایم کنیم…» «ولی ماری…» «من این خانم رو میبرم. تو اول برو یه جایی قایم شو. بعد بیا کمکم کن.» ناگهان، یه فکر خطرناک به ذهنم رسید. «نه جان. بهتره هر سه تامون با هم باشیم. شاید… شاید اگه ما خودمون رو بهش نشون بدیم…» جان شک داشت. «مطمئنی؟ اون ترسناکه تارا.» «ولی شاید اون دنبال ما نیست. شاید فقط داره یه چیزی رو اسکن میکنه.» به سمت دستگاه رفتم. جان با ترس دنبالم اومد. ماری رو محکم بغل کرده بود و سعی میکرد آرومش کنه. وقتی چند قدم نزدیکتر شدم، احساس کردم گرمای شدیدی از دستگاه میآد. نور نارنجی قویتر شد و شروع کرد به چرخیدن. انگار داشت یه چیزی رو پیدا میکرد. «شاید… باید یه نشونه بهش بدیم.» یه لحظه فکر کردم، اون نور سبز فسفری توی رودخونه چی بود؟ آیا اونم یه جور نشونه بود؟ «جان، اون نور سبز… توی اون دنیا…» قبل از اینکه بتونم حرفم رو کامل کنم، ماری توی بغل جان، یه نالهی ضعیف کرد. «تارا…» همون لحظه، نور نارنجی دستگاه، مستقیم روی ماری متمرکز شد. کابلهاش کمی لرزیدن. انگار داشت اون رو اسکن میکرد. جان ماری رو سفتتر بغل کرد. «نکنه… داره بچهاش رو حس میکنه؟» دستگاه نورانی، با یه حرکت آهسته، یکی از کابلهای بلندش رو به سمت ماری دراز کرد. کابل از سیمها و فلزهای درهمتنیده تشکیل شده بود و سرش شبیه یه سوزن ضخیم و نورانی بود. جان با وحشت فریاد زد: «نزدیک نشو!» و سعی کرد ماری رو عقب بکشه. اما ماری توی بغل جان، دستش رو بلند کرد و به سمتی که کابل دراز شده بود، اشاره کرد. یه صدای زمزمهی ضعیف توی گوشم پیچید، انگار که باد آرومی توی گوشم داره حرف میزنه: «بگذار… بگذارید به دنیا بیاید…» کابل نارنجی رنگ به آرامی نوک خود را به شکم ماری، درست جایی که نوزاد قرار داشت، نزدیک کرد. نور دستگاه قویتر شد و تمام فضای بنبست، از گرمای عجیبی پر شد. نور نارنجی-زرد حالا بیشتر شبیه یه نور سفید درخشان بود. جان که ترسیده بود، میخواست فرار کنه. «تارا، بیا بریم! داره بهش آسیب میزنه!» «صبر کن جان!» توی اون نور شدید، دیدم که شکم ماری شروع به لرزیدن کرد. کابل نورانی در حال انجام دادن کاری بود… انگار داشت انرژی یا نیرویی رو منتقل میکرد. بعد، همون صدای سنگین و کشدار که توی اون دنیا شنیده بودم، دوباره تکرار شد. این بار، نه از دستگاه، بلکه از داخل بدن ماری! و بعد، یک انفجار کوچک. یهو، یه مایع غلیظ و تیره، همراه با یه صدای خفه، از ماری خارج شد. ماری نفس عمیقی کشید و بعد، با آرامشی عجیب، نوزادش رو به دنیا آورد. نوزاد، یه دختر کوچولو، به دنیا اومد. بدنش پوشیده از همون مایع تیره بود. جان، با چشمهای گشاد شده از ترس و تعجب، نوزاد رو توی دستش گرفت. «وای خدای من…»
«نه!» فریادم توی بنبست ترکید. زانو هام شل شد و روی سیمان افتادم. درست کنار جان که داشت با وحشت به ماری نگاه میکرد و آن نوزاد را محکم گرفته بود. ماری… تمام شد. آخرین کلماتش، «تارا… محافظت کن… از… نور…» توی مغزم میپیچید. این وصیت بود. «نه ماری! تو نباید میرفتی! باید از بچهت مراقبت میکردی!» داد زدم. اشکم سرازیر شد. دیگه هیچی حس نمیکردم جز درد از دست دادنش و این مسئولیت وحشتناک. جان زمزمه کرد: «تارا… اون رفت. تموم شد.» من به نوزاد نگاه کردم. زنده بود. نور. حالا باید مراقبش بودم. به سختی بلند شدم. دستگاه نور نارنجی خاموش شده بود. یک تکه فلز بیخاصیت کنارمون بود. «جان، من نمیتونم ماری رو اینجا بذارم.» گریهام دوباره اوج گرفت. «اون به من اعتماد کرد.» «تارا، نمیتونیم با یه جسد اینجا بمونیم! اگه کسی ما رو ببینه، هر سه تامون تمومیم.» جان عصبی بود. «این دستگاه… شاید کلید باشه.» گفتم و به اون بلوک سرد خیره شدم. «شاید ماری برای همین اینو سبک کرده باشه.» به سمت دستگاه رفتم و اون رو هل دادم. سبک بود. خیلی سبک. «من میبرمش جان. تو نوزاد رو بگیر. محکم نگهش دار.» «تارا، این چیه دیگه؟» «نمیدونم! هر چی که هست، به ماری قول دادم از نور محافظت کنم. این دستگاه رو هم میبرم.» پارچهای رو که داشتم، روی ماری کشیدم. کافی نبود، ولی همین کار را هم باید سریع انجام میدادیم. «بیا بریم جان. سریع. باید یه جای امن پیدا کنیم.» از بنبست بیرون زدیم. دنیای بیرون، با نور روزش، به طرز عجیبی خطرناک به نظر میرسید. من نگهبان یک راز بودم، یک نوزاد، و یک دستگاه عجیب. «قول میدم ازت محافظت کنم، ماری.» این را زیر لب گفتم و دستگاه و نوزاد را به سمت آیندهای نامعلوم بردم.
همین الان، بعد از اینکه فهمیدم توی خونه تنهام و ماری… (نمیتونم بهش فکر کنم) … همه چیز بهم ریخته بود. جان گفت: “بریم خونه من.” اما من فقط خونه خودم رو میخواستم. دلم میخواست روی تخت خودم باشم، شاید اینطوری این کابوس تموم بشه. جان حرفم رو گوش کرد. با نوزاد توی بغلم و اون دستگاه لعنتی نور نارنجی که ماری بهم داد و من برداشتم، راه افتادیم سمت خونه من. اون لحظه فقط میخواستم بخوابم. همهچی خیلی سنگین بود. وقتی رسیدیم خونه، دیگه نتونستم طاقت بیارم. خودم رو پرت کردم روی تخت. بدنم از خستگی و شوک خالی شده بود. فقط خواستم بخوابم. به جان گفتم: “فقط بذار بخوابم.” چشمام رو که بستم، انگار توی یه چاه عمیق افتادم. خوابیدم. عمیق و سنگین. فقط میدونستم که باید تا صبح بخوابم.
و حالا صبح شده. چشمام رو باز میکنم. نور ضعیفی از پنجره میاد. سرم درد میکنه. اولین چیزی که یادم میاد… ماریه. قلبم فشرده میشه. کنارم رو نگاه میکنم. جان کنارم نشسته. نوزاد هم توی یه سبد کوچیک کنار تخت خوابیده. دستگاه نور نارنجی هم روی میز کنار تخت خاموشه. صدای نفس کشیدن جان رو میشنوم. احساس میکنم دیگه تنها نیستم، ولی هنوز اون حس وحشتناک تو گلومه. با صدایی که به زور از گلوم درمیاد، میگم: “ماری… چی شد؟” جان آروم سرش رو تکون میده. صداش خیلی خستهست. “صبح شده تارا. ماری… اون دیگه نیست. اون رفت. الان باید تصمیم بگیریم.” نگاهش به سمت نوزاد میره، بعد به اون دستگاه لعنتی نور.
“بیا بریم ج*سد ماری رو بیاریم. باید دفنش کنیم.” جان سری تکان داد. “باشه. تو لباست رو بپوش. من کار اینجا رو تموم میکنم.” از اتاق بیرون رفتم. از اتاق ماری تا کمد دیواری راهرو قدم زدم. در کمد باز بود. ماری اونجا بود. برگشتم و به جان که داشت در را باز میکرد نگاه کردم. “بیا.” جان با احتیاط ج*سد را از کمد بیرون آورد. “کجا میخوای ببریش؟” پرسیدم. “گفتم که. میریم بیرون. یه جایی که هیچکس پیداش نکنه.” از خانه خارج شدیم. تازه هوا داشت روشن میشد. سکوت سنگینی بین ما بود، فقط صدای قدمهایمون روی چمنها شنیده میشد. جان به سمت حیاط کوچک پشتی رفت. “اینجا خوبه؟” پرسیدم. “نه. اینجا خیلی نزدیکه به خونه. باید دورتر بریم. یه جایی که سنگین باشه، نتونن ج*سد رو بدزدن.” جان ج*سد را روی زمین گذاشت. “من ماشین رو میارم. باید اونجا دفنش کنیم.” “پس باید بریم؟” “بله. باید بریم.” به ماشین رفتم و در صندلی شاگرد نشستم. جان ج*سد را با زحمت به سمت صندوق عقب برد. “امادهای؟” سر تکان دادم. جان سوار شد و ماشین روشن شد. به سمت جاده تاریک حرکت کردیم. با طلوع آفتاب، جادهها خلوتتر به نظر میرسیدند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)