
ممنون میشم تا آخر همراه من باشین امیدوارم خوشتون بیاد دوستون دارم💘
سلام خوشگلای من من آرتینم قبلا با اسمای دیگه منو میشناختید حالا کسایی که قبلا اینجا بودن و پستای منو میدیدن خواستم بگم بشدت دلتنگتونم امروز میخوام مثل گذشته فعالیتم توی تستچی شروع کنم ممنون میشم مثل قبل حمایتم کنین امیدوارم از این پست خوشتون بیاد یه حرف دیگم دارم که توی قسمت نتیجه بهتون میگم . دوستون دارم خوشگلای من💘

حتما. این بار از جایی دیگر آغاز میکنیم. --- من فقط با پدربزرگم راحت حرف میزدم. دنیا برای من خیلی شلوغ و پرسروصدا بود. مدرسه، جمعهای خانوادگی، حتی صحبت با مادرم هم مثل پوشیدن یک لباس تنگ بود که نمیگذاشت راحت نفس بکشم. اما پدربزرگ فرق میکرد. او هیچوقت از من سوال پیچم نمیکرد. کنارش روی نیمکت باغچه مینشستیم و ساعتها فقط به صدای برگها گوش میدادیم. وجودش مثل یک خانه امن بود.

وقتی رفت، دنیا برایم خلوتتر و ساکتتر شد. دیوارهای تنهاییام بلندتر شدند. تا اینکه یک روز، تلفن عمومی قرمز رنگ سر کوچه زنگ زد. کسی پشت خط نبود. فقط یک سکوت آشنا بود. و بعد، صدایش را شنیدم. واضح و زنده، انگار که کنارم ایستاده بود. "دخترم، گلدون شمعدونیهای پشت پنجره رو آب دادی؟" نفسّم بند آمد. گلدونهایی که فقط من و او از رازشان باخبر بودیم.

از آن روز، آن تلفن تبدیل به تنها نقطه اتصال من به جهان شد. هر بعدازظهر، وقتی راه میرفتم که از کنارش رد شوم، زنگ میخورد. هیچکس جز من صدایش را نمیشنید. با او از چیزهایی حرف میزدم که برای هیچکس دیگری نمیتوانستم بگویم. از ترسهایم، از رویاهای عجیب و غریبم، از اینکه احساس میکردم در این دنیا جا نشدهام. و او فقط گوش میداد. بعد، با همان صدای آرامش که بوی خاک و زمان میداد، جوابم را میداد. "دنیا گاهی اوقات برای روحهای لطیف مثل تو سنگین است، عزیزم. اما تو قویتری از آنچه فکر میکنی."

یک روز، زیر باران پاییزی ایستاده بودم و به او گفتم که چقدر از تنها ماندن میترسم. از اینکه همیشه همینطور تنها بمانم. صدایش لبخندی داشت. "تنهایی تو را با خودت آشنا میکند، دخترم. و وقتی با خودت آشنا شوی، هرگز تنها نیستی. من همیشه اینجا هستم، در هر قطره بارانی که به شیشه پنجرهات میخورد." امروز، تلفن زنگ نزد. دلم گرفت. اما وقتی به سمت خانه برگشتم، پرندهای روی سیم برق کنار تلفن نشست و آواز خواند. در آن لحظه، چیزی در قلبم شکفت. فهمیدم که پدربزرگ دیگر در آن جعبه قرمز رنگ زندانی نیست. او در نسیمی است که موهایم را تکان میدهد، در آواز آن پرنده، در سکوت آرامشبخش باغچه. او خانه امن من بود، و خانهها هرگز تو را ترک نمیکنند. آنها فقط در وجودت جا خوش میکنند.
بزن بعدی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عااالی
فرصت؟