
قسمت شانزدهم فصل دوم...
زن کم کم پس از آغشته کردن دستانش به روغنی خاص شروع به م.ا.س.ا.ژ دادن او می کند. از ل.م.س های ملایم و آرامش بخش او کم کم احساس راحتی به سراغش می آید و خستگی های روحی و جسمی اش کم کم مانند حباب هایی نامرئی از بدنش خارج می شوند و پس از بالا رفتن ناپدید می شوند. از احساس حرکات دست زن بر روی کمر خود، کم کم به حالت خلسه مانندی فرو می رود و ذهن همیشه شلوغش شروع به خاموش شدن می کند. پساز چند دقیقه چنان غرق می شود که تمام فضای اطراف در نگاهش محک می شوند و احساس غرق شدگی در خلاء بی پایان و آرامش بخشی می کند. زن کاملا از وضعیت او خبر داشت بی صدا به کارش ادامه می داد؛ که با به صدا در آمدن در اتاق دست از کار می کشد و در را باز کرد تا بداند چه کسی پشت در است. زن با یکی دیگر از همکارانش مواجه شد.
_لطفا همراه من بیائید برای صحبت با شما به اینجا تماس گرفته اند. زن به ناچار سری تکان داد و غیبت کوتاه را چندان بد نمی دید، قبول کرد. _باشه فقط بذار به مشتری اطلاع بدم. همکارش سری تکان داد و آنجا را ترک کرد. قبل از رفتن با صدایی که به گوش او برسد گفت: _ببخشید خانم من باید یک لحظه به تماسی مهم پاسخ بدم، شما همینجا دراز بکشید تا زود برگردم. با شنیدن صدای زن با دست برای رفتن او اشاره کرد و گفت: _راحت باش من عجله ای ندارم، منتظر می مانم برگردید. زن پس از دریافت اجازه اتاق را ترک کرد و او را همراه با سکوت تنها گذاشت. کمی بدنش را بر روی تخت جا به جا کرد و چشمانش را بست تا کمی به مغز خود استراحت بدهد. پس از کمی صدای باز شدن در را شنید. با گمان بازگشت زن چیزی نگفت و در همان حالت ثابت ماند. سپس در همان حالت درخواستی کرد و منتظر ماند. _میشه یکم هم سمت پهلوهام رو این بار ماساژ بدید؟.
بدون شنیدن جوابی بعد کمی صدای دستکش لاتکس در گوشش پیچید و چشمانش را به آرامی بست. خیلی زود لمس های ملایمی را در دو سمت کمرش احساس کرد. دستانی که به آرامی و کمی فشار بر روی بدنش در حرکت بودند. اما این بار دستانی که احساس می کرد کمی گرم تر بودند، مانند اینکه بدنش با شعله های آتش در تماس است. کم کم از فشار بیشتر، کمی ابروهایش درهم پیچید و خواست لب به اعتراض بگشاید که نفسی در پشت گوش خود احساس کرد. چشمانش با تعجب گرد شدند و حرفی که می خواست بزند در گلویش خفه شد. صدای بم و خش دار آشنایی در گوشش اکو شد. _سلام رز کوچک من. بدون گفتن حرفی اقدام به بلند شدن کرد اما با فشار دستان تنومند مرد سر جایش قفل شد. با صدایی خونسرد به او گفت: _نه نه رز کوچک من، نیازی به ترسیدن نیست، اگر قرار بود بلایی سرت بیارم، الان جای این ها خروج خ.و.ن داغ بر پشتت احساس می کردی.
با وجود ترس و اضطراب تسلیم دستورات او شد. مرد با دیدن تسلیم شدن او نیشخندی بر لبش نشست. در آن لحضه دلش می خواست برگردد و با حرکتی او را غافلگیر کند؛ اما کاملا ناتوان مجبور تسلیم شده بود. پس از کمی با صدایی که به سختی درحال کنترل لرزیدن آن داشت گفت: _خیلی خوب کافیه، میخوام بشینم. مرد لبخندی شیطنت آمیز به او زد و به آرامی عقب کشید. با برداشته شدن دستان، او با گرفتن کناره های تخت نشست و پیراهن را پائین داد. مرد با همان استایل همیشگی اش رو به روی او ایستاده بود و با نگاهی قضاوتگرانه به او چشم دوخته بود. با همان چهره بی احساس همیشگی به او نگاه انداخت و پرسید. _چرا اومدی؟. _به همان علت همیشگی.
بعد پرسیدن سوال احساس احمق بودن می کرد. با وجود اینکه می دانست چرا همیشه در اطرافش است این را پرسیده بود. این بار کمی فکر کرد و سوال دیگری پرسید. _چرا بهم راجب آزادی کیل دروغ گفتی؟ تو گفتی که می تونم آزادش کنم ولی رفتم و بهم گفتن باید منتظر دادگاه بمونم تا قاضی با توجه به جرم های توی پرونده اش حکم صادر کنه. از این حرف او مرد خنده خونسردی از ته گلو بیرون داد و سرش را به چپ و راست تکان داد. پس از آن نفسی عمیق بیرون داد و از ساده لوحی او با پوزخندی در پشت ماسک پارچه ای اش، درحالی که با آن چشمان سیاهش به او خیره شده بود، با صدایی خشن و سرد جواب داد. _تو فکر می کنی که من اجازه میدم یکی مثل اون، بیرون بگرده و تورو آزار بده؟ تو واقعا ساده و احمقی که فکر کردی اون تغییر می کنه. اصلا تغییر هم بخواد بکنه من به اون اجازه نفس کشیدن توی هوایی که تو توش نفس می کشی نمیدم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی🎀🍫