
یک داستانک عاشقانه،... امیدوارم لذت ببرید، نظراتتون رو حتما برام بنویسید
چشمه¹... ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد. خودش را تکانی داد و کمرش را صاف کرد. خندهاش گرفت. حتا در تنهایی هم بدش میآمد کسی کمرش را قوز ببیند. یادش آمد حالش گرفته بود؛ دوباره قیافهاش را جدی کرد. _ مست شدهام انگار! پاک دیوانه... دوباره خندهاش گرفت. کف دستش را روی قبر زد و بلند شد. صدای رکاب انگشتر، سکوت بیرمق قبرستان را لرزاند. _ خیلی نامردی چشمه جان... رفتی و ما را توی بی آبی رها کردی..! ولی لبخندش اهل تلافی بود؛ به محضِ زدنِ لبخند، لبخندش هم او را زد انگار. لب پایینش لرزید و قطرهٔ اشک، سُر خورد بین لبانش. طعم شور اشک و تلخی لحظه، نیازش به چشمه را دوباره به رویش آورد. به سرعت رویش را چرخاند و اشک ها را پاک کرد؛ ولی لبخندش خیلی بدکینه بود. لب پایینش هنوز هم میلرزید. حتا الان هم او نباید اشکش را میدید. شاید چشمهٔ شیرینش شور میشد. دوباره انگار با خودش شوخی های قدیم را زمزمه کرده باشد. میخندید. پاک دیوانه! میخندید بین گریستن هایش. یا شاید هم میگریست بین خندیدن هایش دوباره کنارش نشست. * دوباره کنارش نشست و به دقیقه نکشیده بود که دراز کشید. سرش را روی پای زن گذاشت و چشم هایش را بست. دست زن، به طور غریزی بین موهای مرد را شکافت. _ مسعود جان؟... هنوز چشم هایت میسوزد؟... مسعود، سرش را به سمت زن چرخاند و با همان چشم های بسته آه کشید. _ به لطف شما چشمه خانم... پیاز ها را دادی من خرد کنم... زنی آیا تو؟ از آن همه نذری، پیازش به ما رسید... نامرد ها خیلی زیاد بودند!... زن خندید و قطرهٔ چشم را برداشت. انگار قبل از اینکه چیزی بپرسد، قطره را آماده کرده بود. _ عزیزم... چشم های قشنگت را نشانم بده ببینم... مرد، غرغری کرد و خندید؛ ولی تسلیم شد. آرام چشم هایش را باز کرد و با آن چشم هایی که طرفدار پرسپولیس شده بودند، چشمهاش را تماشا کرد. _ قطرهای از چشمهات بده درمان شویم... خندید. _ کوثر، آقا مسعود... کوثر... این برای بار هزارم... _ فرقی دارد؟ تو چشمهٔ کوثر این خانهای... باشد، باشد... کوثر خانم... _ آفرین پسر خوب... لبخند زد و درجا قطره را توی چشم مسعود خالی کرد. مسعود، به سرعت سرش را چرخاند و سعی کرد اشک ها را پنهان کند. اثرات قطره بود؛ ولی حتا الان هم او نباید اشکش را میدید؛ شاید چشمهٔ شیرینش شور میشد. دو دست گرم را اطراف صورتش احساس کرد. کوثر، صورت مرد را آرام با دست هایش، فنجانوار به سمت خودش چرخاند. شست ها اشک ها را متفرق میکردند و لب های روی پیشانی، قلب مرد را آرام. _ نترسی مسعودِ من... چشمه ما بزرگتر از این حرف هاست که با اشک شور شود. *
ولی حالا شور شده بود. همه چیز شور بود. اشک هایش شور تر از همیشه بودند. چشمهاش را شور کرده بودند. آرام سرش را روی قبر گذاشت. _ خواهر هم خواهر های قدیم... شوخی هایش فقط حالش را بدتر میکرد انگار. نگاهش که به عکس کوثر افتاد، به سرعت نشست و کمرش را صاف کرد. خواهرش باید او را همیشه محکم ببیند. ببیند؟ میدید آیا؟ در چه حال بود الان؟ مرده وقتی میمیرد، چنان قلب ها را میشکاند که... که... نمیدانم. دلش بغل میخواست. بغل... ایستاد و به سمت بالای قبر رفت. درخت را بغل کرد و گریست. درخت هم میگریست انگار. * درخت هم میگریست انگار. پارچه های سیاه را از این درخت به آن دیوار کشیده بودند و فضا را دنج کرده بودند. آپارتمانشان حیاط داشت. مداح میگریست. مردم هم میگریستند و درخت هم حتا میگریست. کوثر میگریست و مسعود برای اشک های خواهر میگریست؛ ولی دور از چشم او. چه لزومی دارد خواهر اشک های برادر را ببیند؟ همهٔ حسینی های حسینیه، سینه میزدند و "حسین حسین" میگفتند. او امّا حواسش پِی پسر های جوان بود. گفته بود انتهای زنانه بایستد و حتا بین مردانه و زنانه پرده هم زده بود؛ ولی دلش آرام نبود. وقتی چای بعد از هیئت را از میان پرده به او داد، کوثر دستش را آرام در دست گرفت و لبخند زد. نگرانی های برادر را حس کرده بود. یک باره انگار آرام شده باشد. لبخندش قرار گرفته بود و دیگر احساس ناامنی نداشت. بعد از مجلس، محکم بغلش کرد و سرش را بوسید. _ میدانی که خیلی عزیزی برایم... تقصیر من نیست... دوباره محکم بغلش کرد. *
دوباره محکم بغلش کرد. کمی از گرد و خاک تنهٔ درخت، به لباس دریا مانندش ساحل بخشید. درخت را رها کرد و دوباره روی قبر زانو زد. قبر را بغل کرد. آخرین بوسه را روی اسم "کوثر" گذاشت و ایستاد. بدون اینکه به اطراف نگاه کند، به سمت ماشینش رفت. کمی بعد در خانه بود و افکارش دَرهم. _ لعنت... چرا من آخه؟... از این اتفاق متنفرم... خودش را روی مبل انداخت. _ به چیزی هم شک کردند؟... _ خیر مسعود خان... ترکاندی... آعی کشید و به سمت اتاق رفت. در زد و سریع وارد شد. لبخند زد و نشست. ایستاد و دوباره نشست. ایستاد و قدم زد. نشست و... _ لعنت به تو دختر... این قدر من اشک ریختم..! کوثر خندید و برادر را بغل کرد. _ ببخشید داداش... ولی تقصیر من هم نبود... تو هم انقدر تکان نخور... چرا انقدر بیقرار شدی؟... _ از خانواده هم شانس نیاوردیم... همه امنیتی شدهاند...!
هر دو خندیدند. ولی مسعود آرام نداشت. فکر اینکه اینگونه جان خواهر در خطر باشد، روانش را هاونگ میکوبید. سرش را روی شانه خواهر گذاشت. _ کوثر جان... فقط تو برایم ماندهای... زن هم که ندارم، بیا و نکن... کوثر امّا مصمّم بود. کاملا مصمّم. لبخندی زد و از آن آرامبخش های همیشگیاش به پیشانی برادر فشار داد و با صدا بوسیدش. _ زن هم خودم برایت میگیرم... یکی از دوستانم دختر خوبی است... مسعود لبخند زد. لبخندش امّا دوباره تلافی کرد. ولی اینبار، خون بین لب هایش ریخت. طعم گَس خون و تلخی لحظه، نیازش به آغوش محکمتر را دوباره به رویش آورد. چرخیده بود و خواهر را از گلوله، با سپر تن نجات داده بود. ولی حالا خواهر بود که ناباورانه، نگاهش بین شیشه شکسته و پهپاد خرد شده و خون برادر میچرخید. عملیاتشان شکست خورد ولی شکسته شدن کمر برادر هم، روح کوثر را خورد. و چشمهاش حالا دیگر شور نبود. که با خون برادر گَس شده بود... به آنی سخنرانِ هیئت گریزی زد. صدایش بین برادر و خواهر میچرخید. ... و قسم به آن لحظهٔ گودال... ۱۴۰۴/۰۶/۰۱ .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)