
رمان مأموریتهای مخفیانه مدرسه ما

سلام من شیرکاکائو هستم،یه رمان نوستم که لحن و حالت کتابی نداره.🤝🏻 اگه داخل تستچی طرفدار پیدا کنه میزارمش💖🤝🏻 اگه خوندین خوشحال میشم نظر بدید. یه سوال چرا من کلا ۹ تا پست در چارسو دارم؟تا جایی که یادمه ۲۴ تا اینا داشتم🫠 بریم باهم پارت اول رو بخونیم بخونیم🥳
راوی: نازنین آقا! قسم میخورم، از اون روزی که چشم باز کردم و فهمیدم که مدیر مدرسه خودکار طلاشم رو گم کرده، تا حالا هیچی به این هیجانی برام پیش نیومده بود. یعنی قبل از اون؟ هیچی! فقط کلاس، مدرسه، امتحان، استرس، بعد دوباره کلاس... حوصلهسر رفتگی محض! ولی خب، الان قضیه فرق میکرد. این یه "پرونده" بود! یه مأموریت واقعی! و کی از همه بهتر برای حل کردنش؟ معلومه که من! کارآگاه نازنین، معروف به "نازنینِ حلکننده معماهای پیچیده" (خودم در حال اختراع این لقب). داشتیم تو حیاط مدرسه ولو میشدیم که مثل همیشه، پریسا با اون قیافه درسخوانش اومد کنارم نشست. "باز چته نازنین؟ دوباره داری به جنایتهای نامعلوم فکر میکنی؟" خندیدنم گرفت. "جنایت که نه پریسا جون، ولی یه پرونده داغ داریم! یه پرونده جنایی، البته از نوع مدرسهایاش!" ترانه که داشت با ذوق یه تیکه کیک یزدی رو میخورد، سرش رو بلند کرد. "جنایی؟ وای! چه باحال! مثل اون فیلمه که..." "شوت! ساکت!" کیمیا که داشت با یه گلسر پر از لامپ LED ور میرفت، زیر لب غرولند کرد. "یه وقت آبرومون رو نبری نازنین. این دفعه واقعیه؟" "صد در صد!" نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام رو جدی کنم، همونجوری که توی فیلمها پلیسها حرف میزنن. "امروز صبح، سر کلاس ادبیات، خانم معلم... خانمِ، خانمِ..." "خانم احمدی؟" پریسا چشمکی زد. "آره! همون! خانم احمدی، دفترچه خاطرات صورتیاش رو که همیشه میذاشت تو کشوی میزش، نذاشته بود. یعنی گذاشته بود، ولی الان نیست! غیب شده!" چشما چهار تا گرد شد. حتی ترانه هم کیکش رو نصفه ول کرد. کیمیا هم گلسرش رو انداخت.
پریسا اخم کرد. "خب شاید انداخته تو کیفش؟ یا داده دست یکی از همکاراش؟" "نه! این دخترای فضول کلاس، مثل همین سحر خانوم که همیشه فضولی میکنه، همین اول صبح کشو رو چک کردن. وقتی دفترچه نبوده، جیغ و داد کردن. خانم احمدی هم رنگش پریده بود. گفت که فقط یه نفر میتونه دفترچهاش رو برداره." "کی؟" همه با هم پرسیدیم. "خودش گفت... گفت فقط اون کسی که توش نوشته: "بهترین معلم سال" میتونه دفترچه رو برداره." سکوت. بعد انفجار خنده. ترانه رو گفت: "این که یعنی هیچکس! یعنی دفترچه گم شده!" "نه!" با قاطعیت گفتم. "یعنی یکی از ماها برداشته! یه جاسوس تو کلاسه!" پریسا آه کشید. "نازنین، فکر میکنی واقعاً یکی از بچههای کلاس این کار رو کرده؟ شاید واقعاً گم شده." "نه بابا! این دفترچه قیمتیه! توش کلی چیز نوشته! از خاطرات بچگی تا... تا شاید یه نقشه گنج!" هیجان توی صدام موج میزد. "این یه مأموریت سریه. باید بفهمیم کی این کار رو کرده و چرا! تیم مخفی ما، یعنی ما چهار تا، باید این پرونده رو حل کنیم. نه؟" کیمیا گلسرش رو برداشت و با یه نگاه مرموز گفت: "ولی چطوری؟ ما که نمیتونیم همینجوری بریم از بقیه بازجویی کنیم!" "نگران نباش کیمیا جون." چشمکی بهش زدم. "من یه نقشه دارم. یه نقشه فوق سری و البته فوقالعاده خطرناک!" پریسا آه کشید. "اوه خدایا! باز شروع شد..." "اول از همه،" ادامه دادم و دستم رو بردم وسط، "همه دستاشون رو بذارن روی دست من. این یعنی پیمان ما! پیمان حل پرونده دفترچه خاطرات صورتی!" ترانه با ذوق دستش رو گذاشت. کیمیا با اکراه. پریسا هم که انگار داشت میرفت حمام، ولی خب، مجبور بود. "خب، حالا گوش کنین." نفس عمیقی کشیدم. "اول باید بفهمیم کی تو کلاس از همه بیشتر حرص میخوره که خانم احمدی بهترین معلم باشه.
دوم، باید ببینیم کی بیشتر از همه دفترچه رو دوست داشته. و سوم..." حرفم رو خوردم. یه صدای آشنا از پشت سرمون اومد. "نازنین! پریسا! ترانه! کیمیا! دوباره اینجا جمع شدین؟ وقت کلاس علومه! زود باشین!" صدای معلم علوممون بود. خانمِ... خانمِ... آها! خانمِ... چی بود اسمش؟ مهم نیست! "وای! دیر شد!" پریسا بلند شد. "بذار ببینم." گفتم. "طبق نقشه اول، باید اطلاعات جمع کنیم. از بچهها میپرسیم که کی دفترچه رو دیده. ولی خیلی عادی. نباید کسی بفهمه که ما داریم تحقیق میکنیم. فهمیدین؟" کیمیا گفت: "یعنی چی عادی؟" "یعنی مثلاً بگیم 'وای، دفترچه معلممون رو ندیدی؟' یا 'خیلی دوست دارم بدونم چی توشه!' همینجوری. بعد جواباشون رو به خاطر بسپرین. مخصوصاً اگه کسی خیلی هیجانزده شد یا خیلی عادی رفتار کرد. این خودش یه سرنخ گندس!" ترانه با دهن پر گفت: "باشه! سعی میکنم!" "عالیه!" گفتم و بلند شدم. "پس، مأموریت اول: جمعآوری اطلاعات اولیه! ساعت چهار بعد از مدرسه، تو اتاق کیمیا. اونجا که کسی مزاحمون نمیشه." همه سر تکان دادند. "ولی یادتون باشه،" با لحنی جدی گفتم، "این یه پرونده فوق سریه. اگه آبرومون بره، خانم احمدی ما رو میکشه! مخصوصاً اگه بفهمه ما داشتیم فضولی میکردیم!" چند تا "واییی!" و "ای وای!" شنیدم و بعد با عجله به سمت کلاس علوم دویدیم. پرونده دفترچه خاطرات صورتی رسماً شروع شده بود! و من، کارآگاه نازنین، قول میدادم که این پرونده رو حل کنم، حتی اگه مجبور بشم کل مدرسه رو زیر و رو کنم! --- خب، نظرت چیه؟ این شروع خوبی برای رمانمون هست؟ لحنش خودمونی و مناسبه؟ شخصیتها رو تونستم خوب معرفی کنم؟ اگر دوست داشتی، برویم سراغ قسمت بعدی!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
باحال بود😄
پارت بعد پلییییززززز🎀🎀🎀
فرصت؟💗
عالی بود ناظر بودم