
چند قسمت داستان بعد از یک قرن

(خاطره ای که توی ذهن فاضله مرور شد)کارل در حالی که چشم اش از احساسات برق میزند و بغض اش را قورت میدهد..:«من نمیخواهم تو به باند برادر زاده ی شهردار بپوندی.پدر من برادر شهردار را می شناسد و من میدانم که آن چطور آدمی هست.نیلا من نمیخواهم تو را مجبور به کاری کنم ولی لطفا جایی باش که بتوانم ازت محافظت کنم چون دوستت دارم»نیلا با چشم های باریک شده مثل پرده ی کرکره ای تاریک به کارل نگاه میکند.نیلا با جدیت به چشم های کارل خیره میشود..:«تو نمیتوانی من را مجبور به کاری کنی»نیلا با تمسخر دستش را روی بینی کارل میگذارد:«پس هیس»نیلا با قدم های مطمئن و جلیقه ی مشکی مخصوص اش شروع به دور شدن میکند

چند لحظه بعد پسر محقق شروع به قدم برداشتن میکند در حالیکه شمشیر اش را غلاف میکند؛به سمت فاضله برمیگردد:«باید بریم،اگر میخوای برادر زاده ی شهردار را بکشی» فاضله شروع به حرکت میکند ولی آسیب هایی که دیده باعث میشود کند تر حرکت کند.پیر محقق حرکات فاضله را نگاه میکند و به طرف فاضله میرود.فاضله دست اش را دو طرف بدن اش حلقه میکند و سرش را پایین میگیرد؛چون از غیر قابل پیشبینی بودن پسر محقق می ترسد.پسر محقق پشت اش را به فاضله میکند و نیم خیز میشود..:«سوار شو»دست های فاضله به دو طرف می افتند و سرش را بالا تر میگیرد،از تعجب چند لحظه حرفی نمیزند.فاضله طبق حرف پسر محقق، روی شانه ی پسر محقق سوار میشود.

در حین گذر از کوچه ای که به محل زندگی مادر فاضله ختم میشود،پسر محقق صحبت میکند.مثل اینکه کوه آتشفشان شروع به فوران کرده و هر چیزی را بیرون می ریزد..:«من میدانم تو هفت ساله هستی و عاطفه هم فقط هفت ساله است.عاطفه خواهر ناتنی من هست اما مادر های ما متفاوت هستند.پسر عموی نیوان از عاطفه استفاده کرد که تو را احساساتی کند و به کارل فرصت محافظت از خودش را بدهد.دلیل اینکه من در ابتدا کمی خاکی بودم این بود که رفتم تا خواهر ناتنی ام را نجات بدهم»

پسر محقق با حالتی خنثی فاضله را زمین میگذارد،هر دو با استفاده از تکنیک زندان وارد خانه ی مادر فاضله میشوند.نفس فاضله برای چند لحظه توی سینه حبس میشود و وحشتی تمام وجود اش را میگیرد که از ترس چشم اش بسته میشود،حس میکند مرده.پسر مو حنایی کنار یک جنازه ایستاده،موهای آراد از شدت خون ریخته شده روی موهایش به رنگ قرمز در آمده.پسر محقق با ابرو های در هم رفته جلوتر میرود و به جنازه نگاه میکند.قلب فاضله توی سینه اش تند تر میزند و چند قدم جلو میاد.

پسر مو حنایی با تنفر به جنازه نگاه میکند.موهای مشکی بدن ورزیده و خونی،شانه های پهن و ضربه خورده.فاضله با لکنت.:«رئیس؟»پسر مو حنایی شمشیر اش را می اندازد و به سمت در خروجی میرود.پسر محقق پلک های جنازه را بلند میکند و چشم های مشکی مرد را می بیند.مرد چشم مشکی رئیس ماموریت کشته شده

صدای پسر محقق،پسر مو حنایی را در جای خودش میخکوب میکند.:«صبر کن»چشم های زیتونی پسر محقق برق میزند.:«توضیحی برای این نداری؟»پسر مو حنایی.:«توضیح؟تو وقتی پدرت هم مرد از پسر عمو توضیح میخواستی؟»پسر محقق نزدیک تر میرود و یقه ی لباس پسر مو حنایی را میگیرد.:«من قبول کردم همراه فاضله برم چون تو قبلا محافظ بودی،چه چیزی را از من مخفی میکنی؟»

پسر مو حنایی هم داد میزند.:«تو چه چیزی را از من مخفی میکنی؟»پسر مو حنایی با بی حوصلگی پسر محقق را از زمین بلند میکند و به زمین میکوبد.بین پسر محقق و پسر مو حنایی دعوا میشود. فاضله در حالی که سعی میکند استرس خودش را کنترل کند.:«کافیه»پسر محقق پای پسر مو حنایی را میگیرد و پسر مو حنایی را می چرخاند.فاضله با صدای بلند تر..:«کافیه دیگه»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بوددد
مرسی..:)
عالی بوددد
مرسی..:)
پیر محقق
*پسر محقق