
به پارت اول خوش اومدید امیدوارم لذت ببرید🌃🌃
همه یه رویایی دارن نه ؟ میگن رویا همون تصور افراد از آیندشونه بعضی وقتا قابل دسترس ولی بعضی مواقع دور و دست نیافتنی ولی بعضی رویاها حرفهایی برای گفتن دارن ...
خیلی وقته که دارم این کار رو انجام میدم . دویدن ، حمله کردن ، فرار و بعضی وقتا لم دادن و خواندن ، توی یه گوشه دنج از کتابخونه... قسمت آخر رو به شخصه بیشتر ترجیح میدم ؛ یه آرامش دست نیافتنی ، بوی نم بارون جنگل که توی ساختمون میپیچه و ... ای کاش دنیا همیشه انقدر آروم بود... ولی خب .. برگردیم سر داستان در حال فرار کردن از موجود عجیب و گنده ای که احتمالا قصد نابودیمون رو کرده
حالا من چرا وسط این مهلکه ام ؟ در واقع این یه کمی تقصیر خودمه ... ولی دردسر ها از خیلی قبل تر شروع شدن... حدودا کلاس سوم چهارم دبستان (اون موقع تصور این که باید ۱۲ سال درس خونده باشی که دیگه نری مدرسه خیلی سخت بود ) حالا میخوام داستان بخش غم انگیز زندگیم رو شرح بدم : یه دختر ۱۰ ساله که دوست زیادی توی مدرسه نداشت نمرات خوبی نمیگرفت و عضو گروه بچه باحالای کلاس نبود. ببینید داستان این نبود که من بد یا کند ذهن یا خسته کننده باشم من باهوش بودم فقط دوست نداشتم درس بخونم و با بقیه جوش نمی خوردم ولی ظاهرا اینا دلایل کافی ای نبودن
من توی تنهایی خودم کارای هنری میکردم مکعب روبیک حل میکردم با خودم راحت بودم اما هر روز سخت تر شد یه روز بقل دستیم جلو خودم از معلم پرسید که منو سال بعد تجدید میکنن یا نه و خب معلم نیم نگاهی به من انداخت و گفت بستگی داره " می دونی ... احساس مزخرفیه و زمانی که مادرم به مدرسه میومد تا با معلم صحبت بکنه ، همیشه ناراحت بر میگشت، شاید به نیم نگاهی میکرد ولی چیز زیادی نمی گفت اما همین برای نابودیم کافی بود آروم آروم آدمای اطرافم شروع به از بین بردن روان و روحیم کردن و افسردگی آروم و آروم نفوذ کرد . بدتر سکوت مادر ، سکوت بابا بود . ناامیدی نسبت به من... و در آخر باورم شد که من چیزی جز یه احمق سر به هوا نیستم البته تا اون شب
یه خواب عجیبی دیدم داشتم می دویدم و یه صدایی توی سرم میگفت بدو ، فرار کن " توی یه غار بودم . فضای غار عجیب بود . سنگ های نوک تیز با رنگهای مشکی ، بنفش و قرمز تیره داشت نمی فهمم ، چرا ترسیدم ؟ از چی باید فرار کنم؟ تو کی هستی ؟ ادامه داد فرار کن " به دویدن ادامه دادم لباسام پاره بودن یه جاهایی از بدنم هم زخمی شده بود ناگهان پام به یکی از سنگهای نوک تیز گیر کرد و زمین افتادم سرم ضربه بدی خورد و نتونستم تکون بخورم دیدم تار شد ولی لحظات آخر یه آدم با ظاهری نا معلوم و شنل پاره و فانوس توی دست چپش و یه خنجر توی دست راستش بالای سرم وایستاده بود
...
از خواب پریدم در حالی که خیس عرق بودم و کلافه فکر کنم خیلی خوابیدم ... ولی اگر میدونستم امروز چی در انتظارمه احتمالا دوباره به تخت برمیگشتم و برای به مدت طولانی بخواب میرفتم...
پارت بعدی رو از دست ندید...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جهت حمایت
عالی بود.
ادامه بده حتما.
خداقوت بهت سازنده🌼
عالی بود خوشگلم خسته نباشی 🎀✨🛐
ممنون میشم یه سر به پستام بزنی و حمایت کنیی 🩰🪼
اگه میشه پستامو حمایت کنید چون همشون زمان بد منتشر شدن اصلا حمایت نشدن