
سلامم بلخره بعد از ۳ سال این داستان هم تموم شد.قول داده بودم تمومش بکنم و بعد از تستچی خداحافظی بکنم. شاید یکروزی برگشتم. اما فعلا تا یک ماه بعد از این پارت هستم. خوشحال میشم بدونم نظراتتون رو درمورد داستانم حالا که تموم شده. این پارت یکم فرق داره و از دیدگاه های متفاوت داستان رو میخونیم. اخرش هم چند تا فکت درمورد داستان داریم. امیدوارم خوشتون بیاد💞💞
(به زبان لیا بلک) راهرو ها حالا جای سوزن انداختن نیست. همه ی دانش اموز های هاگوارتز و معلما یا درحال فرار برای نجات جون خودشونن، یا مبارزه میکنن و یا زمین رو ادم هایی که جونشون رو توی این جنگ از دست دادن پر کرده. به حرف دریکو فکر میکنم که میگفت بلاتریکس به دنبال اینه که من رو بکشه. سریع تر حرکت میکنم. ذهنم میره ۵ دقیقه پیش که با دریکو فاصله ای نداشتم. قلبم تیر میکشه کاش زمان همونجا متوقف میشد. تو راه با چند نفر درگیر میشم ولی به سرعت در میرم و به برج نجوم میرسم. مطمعن بودم که اینجا پیداش میکنم. باد به شنلش میزنه و شنلش تکون میخوره. هوای بیرون حالا کم کم داره روشن میشه. اروم قدم برمیدارم=رگولوس..) به سرعت برمیگرده. میگم=منم...لیا) میگه=تو نباید اینجا باشی..) میگم=رگولوس...من...نامت رو خوندم) میگه=قرار بود بعد از جنگ بخونی..) صورتش نگران میشه. میگم=تو حق نداری این کارو بکنی) میگه=میدونی که چاره ی دیگه ای ندارم) میگم=چرا همچین حرفی میزنی...همیشه یه راهی هست رگولوس...اگر بخوای...میتونیم پیداش کنیم باور کن) به سمتش میرم. به لبه برج تکیه داده. دستشو میگیرم و سعی میکنم از لبه دورش کنم. =رگولوس...امروز با یک مرگخواری حرف زدم که سن زیادی داشت..حافظه اش درست سر جاش نبود...اما تورو میشناخت..خیلی هم دوستت داشت...گفت پیشش میرفتی...و این عکس رو بهم داد) از تو جیب شنلم عکسی که پیرزن بهم داد رو در میارم و میزارم کف دستی که گرفته بودم. با دو دستش نگاه میکنه. میگم=اون بهم گفت بهت سلام برسونم و بگم که دفعه بعدی بری خونش و از کیک جدیدی که درست کرده امتحان کنی. گفت من رو میشناسه و گفت که همراهت بیام چون نمیتونی حتی روی خط راست راه بری) جمله ی اخرو به شوخی گفتم و باعث شدم بخنده. میگه=لیا...اون...مامانبزرگمه. خیلی وقته الزایمر گرفته...فکر کنم از وقتی ۱۰ ساله بودم. حتی نمیدونه که من نوه اشم. فقط میدونه خیلی دوستش دارم. و میدونه چقدر تو برام مهمی و ....دوستت دارم) جمله ی اخر رو چند ثانیه بعد گفت. بهش خیره میشم. میگه=وقتی ۵ سالم بود و عمارت بلک کلا درگیر بحث و دعوا و جنگ بود منو میبرد یه گوشه و سعی میکرد حواسم رو پرت کنه...) میگم=چرا مرگخوار شده...ولدمورت که میدونه کاری از دست اون بر نمیاد) میگه=فکر کردی برای ولدمورت اهمیتی داره؟چه اهمیتی داره از دست کسی کاری بر میاد یانه. ولدمورت کسی که عمیقا ازش متنفره رو مرگخوار کرده. حتی کرده هورکراکسش)
منظورش خودشه.=پس فکر میکنی اهمیتی میده که یه زن ۹۰ ساله مرگخوار باشه؟) میگم=اون گفت...وقتی مرگخوار ها ریختن خونش تو فرار کردی...چرا؟ مگه خودت هم..) میپره وسط حرفم=اگه نامه رو خوندی پس حتما این رو هم فهمیدی که ولدمورت با تبدیل کردن من به هورکراکس نتونست مانع این بشه که من به دنبال هورکراکس های دیگه بگردم. من تا همین دیروز هم سعی میکردم پیداشون کنم لیا. و ولدمورت این رو نمیخواست. برای همین اون موقع که دروازه ی گرینگوتز رو باز کرده بودم تا ببینم انگشتر مادرش اونجاست یانه...وقتی خبر داری شد مرگخوار هارو فرستاد...قبل ازینکه دستشون بهم برسه نابودش کردم. اما شکست خوردم. اون انگشتر هورکراکس نبود.) عکسو برای چند ثانیه دوباره نگاه میکنه و بعد میزاره تو دستم=نگهش دار) میگم=دریکو گفت که...بلاتریکس تا امروز صبر کرده که من رو بکشه. میدونستم. قبلش هرچی باهاش بحث کردم اهمیتی نداد. مشخص بود داره خودشو کنترل میکنه تا یجا تلافی کنه.) میگه=باید مراقب خودت باشی پس) میگم=رگولوس...میتونیم هورکراکستو جوری نابود کنیم که خودت زنده بمونی) میگه=میتونیم؟ تو و کی اونوقت؟ لیا میدونی که به تنهایی نمیتونی...اصلا شاید نشه. شاید قوی ترش کنیم. همه چی ممکنه) بهش خیره میشم. میگم=چرا یجوری حرف میزنی انگار هیچ علاقه ای نداری که زنده بمونی) میگه=چون میدونم زنده موندنم به ضرر همست) میگم=نه به ضرر من...) سعی میکنه تو چشمام نگاه نکنه میگه=حتی به ضرر تو لیا) میگم=نمیزارم خودتو فدا کنی...) میگه=و فدا نکردن خودم کاریه که ولدمورت ازم میخواد. تا زنده بمونه) میگم=رگولوس...تا اینجا اومدی...نمیشه...تسلیم بشی) میگه=تسلیم؟ من اسمشو این نمیزارم. اسمشو جبران میزارم. جبران همه ی شب هایی که به ولدمورت وفادار بودم. جبران شب هایی که باعث مرگ ادم های بی گناه شدم..) میگم=کسی ازت همچین چیزی نمیخواد همه ما اشتباه میکنیم رگولوس...کسی ازت نمیخواد که این وسط قهرمان باشی...) میگه=به فرض که من زنده بمونم. فکر کردی چیزی ازم میمونه؟ جز عذاب وجدان و ترس. دیگه حتی نمیتونم نزدیکت بشم لیا...چون تو..برام...یادآور اینی که من نمیتونم بدون حسرت و پشیمونی کسی رو دوست داشته باشم. من باعث میشم اذیت بشی لیا...و اونوقت نمیزارم که از پیشم بری...در صورتی که این غلطه.) حرف هاش در همه. انگار که خودش هم متوجه چیز هایی که میگه نیست. دستش به سمتم میاد و گونه ام رو نوازش میکنه. پشت سرش، نور های چوبدستی مرگ خوار ها و جادوگر های عادی رو میبینم، بوی چوب سوخته و دود همه جارو گرفته. میگم=تو از خودت غلط ترین تصویری که میتونی رو داری رگولوس...رگولوسی که من میشناسم، بمن کمک کرد کوییدیچ یاد بگیرم...من رو از مرگخوار ها نجات داد توی عمارت ولدمورت مراقبم بود...رگولوسی که من میشناسم حاضره جون خودشو بده تا بقیه زنده بمونن...و رگولوسی که من میشناسم، منو دوست داشت، بدون اینکه به کسی اسیبی بزنه) از چشماش اشک میاد=لیا..تو واقعا من رو نمیشناسی) میگم=خیلی ممنون بعد از این همه مدت...این چیزیه که بهم میگی)
سر و صدای جنگ بیشتر میشه. نفسی میکشم. میگه=من همیشه نفر دوم بودم لیا...همیشه...برای خانواده ام، اولویت دوم و برای تو...من خیلی دریکو رو اذیت کردم. میگم که من بدون اذیت کردن کسی نمیتونم کسی دیگه ای رو دوست داشته باشم) میگم=حالت خوب نیست...حتی نمیفهمم چیمیگی) میگه=شاید هم تو حالت خوب نیست و نمیخوای قبول کنی) حالا از چشمای من هم اشک میاد. میخوام بغلش کنم. میخوام بغلش کنم و باز ازش خواهش کنم که نظرش رو عوض کنه. میخوام بهش بگم که چقدر دوستش دارم و چقدر درمورد خودش اشتباه فکر میکنه. بهش بگم که تفکری که از خودش داره غلطه و نزارم بگه که نمیشناسمش. اما همون لحظه چشماش به پشت سرم گرد میشه. (از دید رگولوس بلک) به لیا خیره شدم. حرف هایی که از دهنم درومد، خیلی هاش رو گفتم تا قانع اش کنم که ادم مناسبی نیستم براش. میخوام بهش بگم که دریکو دوستش داره. حتی شاید بیشتر از من. بهش بگم که اون ادم بهتریه تا من اما حسادت نمیزاره این حرف هارو بزنم. دستم رو روی گونش میزارم. میاد سمتم اما همون لحظه پشت سرش ولدمورت و بلاتریکس رو پشت سر ولدمورت میبینم. چشمام گرد میشه و قلبم به تپش میوفته. از مرگ نمیترسم. از ولدمورت هم نمیترسم. میترسم لیا بخاطر من، اتفاقی براش بیوفته. میترسم، چون نمیخوام از دستش بدم. ولدمورت میخنده=رگولوس...رگولوس عزیزم...پس اومدی) بهش نگاه میکنم=خیلی وقته تام. خیلی وقته که اومدم) ولدمورت میگه=و همراه خودت...یه مهمون اوردی...مگه نه؟) لیا رو پشت خودم میبرم اما مقاومت میکنه و کنارم وایمیسته. به ولدمورت میگم=باهاش کاری نداشته باش. طرف حسابت منم خب؟ نه لیا) لیا متعجب بهم خیره شده. اما من نگاهش نمیکنم. ولدمورت بهم اشاره میکنه=وقتشه بریم رگولوس) به دنبالش میرم و برمیگردم به لیا نگاه میکنم=از جات تکون نمیخوری لیا..) ولی مطمعنم به حرفم گوش نمیده. وقتی ازش دور میشم قلبم تیر میکشه و یجورایی مطمعنم این اخرین باریه که میبینمش. (از دید لیا بلک) میبرنش. قلبم تیر میکشه. زمین میوفتم و زانو میزنم. وقتی ولدمورت و بلاتریکس دنبالش میرن دیگه انگار هیچ راهی برای برگردوندنش ندارم. اما بعد از چند دقیقه به دنبالش میرم. و به سمت جنگل ممنوعه حرکت میکنن. با فاصله ی زیادی دنبالشون میرم و وقتی متوقف میشن. پشت یک درخت نزدیک رگولوس مخفی میشم. قلبم تند میزنه. تسترال هایی رو میبینم که دور اینجارو گرفتن. اما تسترا همیشه میگفت تسترال ها اسیبی به کسایی که کاری بهشون نداشته باشن نمیزنن. رگولوس میگه=من اماده ام تام)
ولدمورت میگه=آه رگولوس...چقدر حیف که مجبورم با دستای خودم یکی از هورکراکس هام رو بکشم. فکر کردم این کار مانع این میشه که دنبال نابود کردنم باشی...اما انگاری بیشتر مشتاق شدی. حیف) چوبدستی رو به سمت رگولوس میگیره و از پشت درخت درمیام=نه!) هر سه نفر بهم نگاه میکنن. حتی تسترال ها برای لحظه ای از حرکت می ایستن و وقتی شروع به حرف زدن میکنم دوباره حرکت میکنن. =نمیتونین...بسه انقدر ادم های بی گناه رو کشتین) بلاتریکس خنده ی بلندی میکنه و تو جنگل میپیچه. ولدمورت هم با لبخند بدی میگه=لیا وقت برای حرف های انگیزشیت نداریم) بلاتریکس چوبدستیش رو سمتم میگیره. رگولوس میگه=نه...گفتم که...طرف حسابتون منم نه لیا...) بلاتریکس میگه=لرد ولدمورت شاید طرف حسابش تو باشی...اما من خیلی خوب میدونم طرف حسابم دختر سیریوس بلکه..) با لبخند بهم نگاه میکنه. به رگولوس نگاه میکنم میخوام چوبدستیم رو درارم اما بلاتریکس خلع سلاحم میکنه. خیلی زودتر ازینکه کامل درش بیارم. ولدمورت میگه=حالا که رگولوس انقدر جدایی براش سخته...شاید باید از یه راه دیگه وارد بشیم بلاتریکس مگه نه؟) بلاتریکس میخنده و میگه=حافظه پاک کردن خوراکمه تام) چوبدستی جفتشون حالا به سمت رگولوسه. رگولوس یک قدم عقب میره اما بعد می ایسته. بلاتریکس که میخواد ورد رو بگه یک قدم به سمت رگولوس میرم میخوام هلش بدم که ورد بهش نخوره رگولوس بهم خیره میشه یک تسترال به سمت بلاتریکس حمله ور میشه و جهت چوب بلاتریکس به سمت من میره=اوبلیویت obliviate!) و به من برخورد میکنه. بدنم سرد میشه و به زمین میوفتم و اخرین چیزی که میبینم چهره ی وحشت زده ی رگولوس ارکتروس بلکِ. (از دید رگولوس بلک) به زمین میوفته. بلاتریکس اول وحشت زده اما بعد بلند بلند میخنده. کنارش زانو میزنم=لیا...نه لیا ...خواهش میکنم...لی....لیا...وای...)میخوام با چوبدستیم به سمت بلاتریکس وردی پرتاب کنم اما همون لحظه ولدمورت من رو نشونه میگیره=آواداکداورا Avada kedavra! شب بخیر رگولوس..)
... واقعا مثل چیزیه که تو کتاب ها میگن، وقتی که میمیری و هورکراکس باشی، کامل نمیمیری، همیشه حق انتخاب داری، برگردی یا همراه اون هورکراکس بری. چهره ی رنگ پریده ی لیا از جلوم کنار نمیره. میدونم که زندست. اما حافظه اش...یعنی ورده کامل اثر کرد؟ عذاب وجدان. بهش که گفتم. من بدون حسرت و عذاب وجدان نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم. عذاب وجدان اینکه لیا بخاطر من ورد بهش برخورد کرد... مطمعن نیستم اثر کرده یانه. اما باید برگردم. باید هرطور شده کمکش کنم و برای برگشت لحظه ای دریغ نمیکنم. .... بهوش میام. بیمارستان هاگوارتز. به سرعت متوجه میشم کجام پ به سرعت میفهمم جنگ تموم شده. دستام رو به تخت بستن. شنل رو از تنم دراوردن و علامت مرگخواری روی دستم کمرنگ تر از قبل شده اما هنوز هست. پرستار هارو صدا میکنم. داد میزنم. انگاری که کسی صدام رو نمیشنوه اما به سرعت دو پرستار به سمتم میان و داروی بیهوشی رو بهم تزریق میکنن.
(از نگاه دریکو مالفوی، ۲ سال بعد) فکر نمیکردم آخرش، من بمونم و لیا. کسی که از همون سال اول که دیدمش دوستش داشتم. بر خلاف چیزی که همه ازم میخواستن. اما هیچوقت فکر نمیکردم من بمونم و لیایی که حالا هیچ چیزی یادش نیست. و دوباره فقط من باشم که دوستش دارم. سال پیش که یک سال میشد توی بیمارستان ماگل ها بستریه، به سختی درش آوردم و اوردمش تو عمارت مالفوی. مادرم توی جنگ گم شد و پدرم هیچوقت نتونست خودش رو ببخشه و دیگه به خونه برنگشت. معلوم نیست مامانم چه بلایی سرش اومد. میگن که زندست اما معلوم نیست کجاست. پدرم هم دیگه به عمارت نیومد چون همه چیز رو تقصیر خودش میدونه. بهتر. واقعا هم تقصیر خودشه. همیشه بوده. طول کشید با نبود مامانم کنار بیام اما بلخره لیارو اوردم اینجا. کمتر از یک ماه اینجا دووم اورد، هنوز بعد از جنگ بدنش ضعیف بود و بدون حافظه. مکگوناگال رو که دیدم بهم گفت شوک بزرگیه اگر بخواد همه ی اتفاق هایی که افتاده رو بدونه. گفت که بزارم به زندگی ماگلیش ادامه بده. همیشه حس میکنم این کار گناه خیلی بزرگیه در حقش. که ندونه کی بوده و ندونه چه کارایی کرده. تو عمارت مالفوی دووم نیاورد و حق داشت. منم دووم نمیاوردم تو اون عمارت سرد و تاریک. بردمش یک خونه ی ساحلی که برای لوپین بود. راستش ادرسش رو همون مکگوناگال بهم داد. هر از گاهی لوپین بهمون سر میزنه و لیا فقط بهش خیره میشه. گاهی وقتا دوست دارم باور کنم لیا همه چیز رو به خاطر میاره و فقط خودش رو به اون راه میزنه. لوپین چند بار نشست باهاش حرف زد اما لیا بجز دو سه کلمه جواب بیشتری بهش نداد. چند ماه اول که تازه به خونه ی ساحلی رفته بودیم مدام ازم میپرسید که چجوری اشنا شدیم و چجور دوستایی بودیم. یروز که نشستم براش توضیح بدم نتونستم. تصمیم گرفتم بهش بگم که دوست های خوبی بودیم و باهم بزرگ شدیم. دروغ هم نگفتم. فقط اصل حقیقت رو نگفتم. وقتی هری اومد بهش سر بزنه باهاش به سرعت دوست شد و باهم کلی حرف زدن. سخت بود.
چون باید ماگل فرضش میکردیم. سخت بود. خیلی سخت بود که همه چیز رو فراموش کرده باشه. اخیرا بامن خیلی حرف میزنه. یروز که بهم گفت خاطراتش رو کم کم داره به یاد میاره راستش اولش خوشحال شدم بعد کمی ترسیدم. چون این لیا هیچوقت قرار نیست لیایی که قبلا بوده بشه. ازش پرسیدم چیارو به خاطر میاره و خاطرات مدرسه ی ماگلی رو گفت که توش امتحان ریاضی و ادبیات داشتن و من همکلاسی کلاس زبانش بودم. گاهی وقتا سعی میکردم تصور کنم هنوز همون لیاست و داریم باهم شوخی میکنیم. وقتی ازم پرسید چرا ازش مراقبت میکنم، بهش گفتم در حقم کاری کرده که هیچکس نکرد و برای همیشه بهش مدیونم. وقتی ازم پرسید چی گفتم به خاطر ندارم. نمیتونستم بگم "دوستم داشتی وقتی هیچکس نداشت" چون حقیقت همین بود. نمیتونستم بزارم بفهمه ازم خوشش میومده و من هم همینطور. رگولوس بلک بعد از جنگ از هاگوارتز فرار کرد و تا به الان مخفی موند چون وزارت خونه به دنبال تمام مرگ خوار ها بود تا به ازکابان ببرتشون. هر از گاهی نامه ی ناشناسی به دستم میرسه که وقتی بازش میکنم از طرف رگولوسه برای لیا. به لیا ندادم که بخونه. خودم خوندم. و با این کار خودم رو تا حد مرگ اذیت کردم. اون نمیدونه لیا حافظه اش رو کامل از دست داده یا اصلا از دست نداده. هیچی نمیدونه. و این داره نابودش میکنه. توی یکی از نامه ها به لیا نوشت که از زندگی خسته بود و فقط بخاطر اون برگشت. اما حالا نمیدونه لیا زندست، حافظه داره اصلا یانه و یجورایی نمیدونه دلیلش برای زندگی کردن، در چه وضعیه. راستش یبار برای من هم فرستاد. اما هیچوقت براش ننوشتم. همیشه ته قلبم رگولوس رو کسی میبینم که باعث شد لیا خیلی وقتا منو نبینه وقتی نیازش داشتم. جواب ندادن به رگولوس رو، نوعی انتقام میبینم. که سزاوارشه. شاید یک روزی، دور، متقابلا براش نوشتم. اما هیچوقت نمیزارم نامه هاش به دست لیا برسه. که خب این کاریه که باید کرد. و تا ابد از لیا معذرت میخوام.
★فکت داستان Mr.Malfoy تسترا، که دختری مستقل بود و به تنهایی علاقه مند و تا حد زیادی افسرده بود و همون سالی که اومد با لیا دوست میشه و خیلی کمکش میکنه تو خیلی چیز ها و کمک میکنه لیا با دریکو صمیمی بشن. توی داستان ما شاهد این بودیم که تسترا رو سال ششم هاگوارتز لیا، از دست میدیم و توسط دمنتور ها کشته میشه. اما در حقیقت لیا سال ۴ام توسط گرگینه ای که مرگخوار بود وقتی اومد از لیا محافظت کنه کشته شد. ازونجا به بعد لیا فقط تسترا رو تصور میکرد و تسترا هیچوقت توسط دمنتور ها کشته نشد. برای همین هروقت به هرکی اینرو میگفت، فکر میکردن لیا دیوونه شده. لیا همیشه خودش رو مقصر میدونست چون تسترا بخاطر محافظت ازون کشته شد. لیا بعضی وقت ها بعد از مرگ واقعی تسترا، به جنگل ممنوعه میرفت و به تسترال ها (حیوانات مورد علاقه تسترا) غذا میداد. بین لیا بلک و تسترا، رابطه ی عاطفی/احساسی شدیدی شکل گرفته بود. اما تسترا قدمی برنداشت چون میدونست لیا گوشه ی قلبش، دریکو رو دوست داره.

فکت دوم= شاید همتون متوجه این شده باشید، اما لیا وقتی مرگخوار شد اینطوری نیست که عمیقا نخواد مرگخوار باشه. اون خون بلک داره پس خیلی هم ازینکه مرگخوار شده بود ناراحت نبود. به قول لوپین اگر میخواست میتونست فرار کنه. نخواست. که خب شاید یکی از انگیزه هاش این بود که بتونه بیش دریکو باشه و جدا از اون، مهارت های زیادی تو جادوی سیاه داشت. ★فکت داستان Mr.Malfoy لیا بشدت شبیه دلسینی بود و قیافه اش کاملا شبیه او. شباهت لیا و دلسینی(مادرش) تو موهاشون بود که دلسینی موهای بلوند صافی داشت برخلاف لیا که موهای لیا مثل موهای سیریوس(پدرش) حالت دار و همرنگ موهای او، خرمایی بود. گاهی وقتا حتی سیریوس باورش نمیشد که لیا انقدر شبیه دوران جوانی مادرشه. و عکسی که براتون اینجا گذاشتم عکس مادر لیا، دلسینیه.
فکت سوم= ورد فراموشی معمولا برای ماگل ها انجام میشه. اگر روی جادو گر ها انجام بشه اثر ورد فراموشی میتونه همیشگی باشه یا موقتی. و اگر روی جادوگر ها انجام بشه معمولا ممکنه دچار اشفتگی ذهنی و اذیت فرد بشه. (دریکو بعد از مراقبت از لیا به مدت سه سال مجبور شد اون رو به یکی از بیمارستان های ماگل ها ببره تا تحت مراقبت های ویژه باشه اون خیلی تلاش کرد خودش از پس لیا بر بیاد اما نتونست) فکت اخر= رگولوس بلک اخرین نامه ای که به لوپین میده تا شاید به دست لیا برسه، چون دریکو نمیرسوند توش این جمله رو داشت This story was never about him. It was always about me. Malfoy always stood beside her, while I knew he didn’t deserve her. He was just near her— but he could never win her love. Not then. Not now. Not ever. -R.A.B
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
درود
عالی بود 🛐
میشه به پست اخرم سر بزنید؟
پین؟
اشکککک
قابل باور نیست این داستان تموم شد و تاکس میخواد برهه😭
این داستان دلیلی بود که من عضو تستچی شدممم😭💔
اخیییی☹☹
خیلی خوشحالم که عضو شدی
منم ناراحتم که میخوای بری😕
☹☹☹❤❤
من الان عضو تستچی شدم سلام👋
عالی
عههه اخییی به سلامتی
سلام تکس واقعا از داستان خوشم اومد حیلی سخته که دیگه ادامه نداره حیف شد که دیگه نمی تونی فعالیت کنی🥺🥺
مرسییی☹❤ اره واقعا
تنبلی کردم نخوندم 😭
امروز شروع میکنم
عیب نداره بابا میرسی😂
وای بی نظیر بود 😯😯💖
کاملا مغزم هنگ کرده😯😯😯
الان یعنی به دراکو رسید ؟ ولی هیچ وقت حافظش برنگشت؟
حقیقتا درسته مالفوی هدم ولی توی این داستان خیلی دلم می خواست که به رگولوس برسه و واقعا کارت عالی بود خیلی داستان متفاوت و قشنگی بود و واقعا روش وقت گذاشتی💝💖🤍
اره ببین حافظشو از دست داد و دریکو ازش ۳ سال مراقبت کرد
اصن تو ذهن خودم ادامش میدم🙂↔ نه نمیشه......
گریحححححح*
☹☹☹☹☹
فکت هارو بخون یجورایی ادامشو توش گفتم
هوم اونارم خوندم 🚶♀🚶♀
ولب خب....
☹☹☹💞
وای واقعا تموم شد.....نوموخامممم 😭😭😭
اصن باورم نمیشه، نمیتونم این پارت رو پردازش کنمممممم
ولی عالی بودددددد الان مثل همیشه گریم گرفتهههههههههه،
اصن با خودم فکر میکنم از فردا دیگه نیاز نیست منتظر پارت بمونم میگم وای نههههههههه، اصن نمیتونم...نمیشه....نوموخامممم 😭😭 حقیقتا هرچقدر بگم عالی بود کم گفتم، آخرشم....نمیتونم بگم خوب بود یا نه 🤧
اگه رفتی هم مراقب خودت باش قربونت بشم
امیدواریم وقتی رفتی زود برگردی ✨ ممنون که انقد زحمت کشیدی 🥲 شاهکار بودددد جدی
این شکلی شدم جدی☹☹☹☹☹☹
عاشقتم وای
مرسی که خوندی💞
عالییییی بوددددد خسته نباشییی💞🫂
ولی من باورم نمیشه که این پارت آخر بود😭😭❤🩹❤🩹
مرسیییی💞💞💞
خودمم همینطور☹
ولی جدی تاکس خیلی خفن بود رمانت واقعا بی نظیر بود خسته نباشی
مرسی عزیزم☹💞💞💞