
بفرمایین برای پارت یک داستان!
پریسان:(مایااااااا بدو بیا اینجاااااا) مایا: یا خدا با خودم گفتم باز چکار کردم مامان اینجوری صدام میکنه. لونا:(باز چکار کردی مامان کفریه؟) مایا:(بخدا هیچی! جانم مامان قشنگم؟) پریسان:(تبریک دختر قشنگم آزمون زبانتو قبول شدییییی) مایا:(جدیییی؟؟؟) پریسان: گوشیو که عکس قبولی های آزمون ورودی زبان بود رو به مایا دادم. مایا: باورم نمیشههه! هممون قبول شدیمممم! چی بهتر از اینکه با دوستای 8 سالت توی یه کلاس باشی! لونا:(چیشده؟) پریسان:(مایا آزمون زبانشو قبول شدهه) لونا: گوشیو از دستشون گرفتم. هم آیسان هم پانیذ قبول شده بودن! مایا:(میشه بقیه قبولیا عم ببینیم؟) لونا:(فکر کنم بشه) سعی میکنم پیدا کنم. (مثه اینکه جمع خرخونا جمع شده!) مایا:(جدیییی؟؟ بده مگه؟ هممون شبیه همیم) مثله اینکه آریا و آروینم قبول شدن! خوبه اوناعم حقشون بود هممون خیلی تلاش کردیم. پریسان:(راست میگه. اینکه همشون توی اکیپشون درس خونن خیلی خوبه واقعا. راستی میخوای مهمونشون کنی بیرون؟) مایا:(باشه توی گروه پیام میدم) پریسان:(کادوت محفوظه خوشگل من) گونشو بوسیدم. لونا: دستی روی سر مایا کشیدم. (یکی عم از منو آرتین داری) مایا: لونا و مامانو بغل کردم. (مرسی عشقای من!) پریسان:(برو دخترم برو ببین بچههاعم دوست دارن بیان یا نه) مایا:(باشه مرسی) توی اتاقم میرم. خدا میدونه چقد خوشحالم. مدرسه همیشه قبول میکرد کلاسامون یکی باشه امیدوارم ایندفعه هم قبول کنه!....
مایا: میرم تا توی گروه پیام بزارم. اسمش {دزدان دریایی} بود! نمیدونم کِی این اسمو انتخاب کرده بودیم! 《سلام چطورین. میبینم هممون قبول شدیمممم! مامانم پیشنهاد بسیار زیاااد غیر عاقلانهای داد که دعوتتون کنم شام بیرون. پایه این؟》 گوشیو رو تخت انداختم و سمت کمد وسایلم رفتم. چیا داریم اینجا؟؟؟~~ مایا: الان ده دقیقست منتظرشونم ولی هیچکدوم نمیان! برای همشون یچیزی خریدم با یه شاخه گل. بالاخره آریا از در کافه میاد داخل. (سلام داشآریخرخونم!) آریا:(سلام مامان گروه) مایا:(آریا جدیدا رومخ شدی!) آریا:(خب آخه انگار میخای بهمون جایزه بدی!) مایا:(چشماتو برم!) آیسان و پانیذ رو از بالا میبینم که دارن میان. آریا:(قالت گذاشتن؟) مایا:(از آیسان بعید نیست) خندیدیم. آیسان:(سلام زوج همیشه زودرس) آریا: (ما نرمالیم شما دیر میاین) پانیذ:(بابا نرمالااااا! عیلک سلام) مایا:(سلام چطورین! جدیدا باهم میاین چشمم روشن!!) آیسان:(عشقم بخدا جلو در رسیدیم بهم) مایا:(باشه بابا قبول) پانیذ:(آروین نیومده نه؟) آیسان:(طبق معمول) آریا: گوشیم زنگ خورد. آروین بود. 《آری داداش ده دقیقه دیگه اونجام! مدیونید سفارش بدید》 (باشه بابا بیا) آیسان:(مثله همیشه...) آیسان، مایا، پانیذ:(ده دیقه دیگه اونجام! مدیونید سفارش بدید) آریا: خندیدم. دختراعم همینطور... آروین تقریبا پنج دقیقه بعدش رسید. مایا براش دست تکون دادو اومد بالا و نشست سر میز همیشگیمون...
مایا: بعد از رفتن گارسون، کادوی بچه ها رو بهشون دادم خوشحال شدن. گلاشون طبق سلیقشون بود. آریا و آیسان آبی، آروین مشکی و پانیذ هم سفید. بچه ها ازم تشکر کردن. خوب بود که یچیزی بهشون دادم. آیسان:(بچهها ولی آزمون امسال خیلی سخت بود نسبت به آزمونایی که من از سال قبل دیده بودم) آریا:(طراح سوالشون مرضی چیزی داشت خدایی؟ سوالا مثه س.گ سخت بود!) آروین:(مامانم تو این دوران خیلی گیر داده بود بم.... ج..رم داد به معنای واقعی) آیسان:(وای آروین مامان منممم) آروین:(هممون فکر کنم. لام..صب تو این دوره امتحانه گروهمون کویر لوت بود) مایا:(آروین تو سراغ گوشیم میومدیی؟؟) آروین:(دیگه اونقدرم بدبخت بیچاره نبودم) آریا:(والا دروغ چرا هممون تو گروه بودیم به جز این بدبخت فلک زده...) به پانیذ اشاره کردم که با فیگوری که مایا بهش داده بود مشغول بود. پانیذ:(نامو..ا مسخره نکنید! مامانم فقط چهار ساعت در هفته اجازه میداد دیگه منم نمیتونستم اونجا وقتمو به چ.وخ بدم تصمیم گرفتم تو اینستا و اینا بچرخم حداقل) مایا:(خاله پروین همیشه سختگیر بود)...
...مایا:(ممنون) گارسون:(نوش جونتون چیزی خواستین صدام کنین) مایا: هممون تشکر کردیم مثله همیشه کافه کتاب برامون سنگ تموم گذاشته بود. آیسان:(آروین... انقدر سفارش دادی حالا میتونی بخوری؟) آروین:(آره بابا غمت نباشه. تا مهمون خرپولمونیم همه چی خوبه) مایا چشم غرهای بهم رفت. مایا:(واقعا انقد نیاز داری من دعوتتون کنم؟) آروین:(بعله) مایا:(باشه بابا) آریا:(افتخار عکس میدین؟) پانیذ: آروین اومد یه رول سوخاری برداره که زدم رو دستش. (بخدا اگه یه گشنه باشه تویی آروین) آیسان:(یه آدم سیدم تو جمع باشه تویی آریا) خندیدیم. آریا عکس گرفت ~~ مایا:(لعن.تیا چقدر گشنتون بود که همرو خوردین؟) آروین:(آجی من از صبحه هیچی نخوردم) مایا:(ضعف نکنی!) آروین:(چرا اتفاقا داشتم میمردم از گشنگی کاش ظهر دعوت میکردی) خندیدیم. مایا:(ببخشین منو عباس آقا دفعه دیگه ظهر دعوت میکنم) آروین:(بخشیدم) خندیدیم. مایا: گوشیم زنگ خورد مامان بود. (جانم مامان) 《کجایید؟》 (همون همیشگی) 《آرتین تو شریعتیه بگم بیاد دنبالت؟》 (نه مامان راهی نیست که میام خودم) 《خطرناکه دخترم》 (با آریا میام) 《باشه دستش درد نکنه بیاید》 (با اجازه) 《مراقب باشین خدافز》.. (آری؟) آریا:(جانم؟) مایا:(با من میای تا در خونه؟) آریا:(حله) مایا:(قربونت) آریا: وقت گیر آوردم ایول! آیسان:(بچه ها پایه آیس پک هستین؟ مهمون من) آروین:(بریم بریم) مایا:(تا وقتی از جیب تو نباشه پایه همچی هستی نه؟) آروین:(پس چی) مایا: پاشدیم رفتیم تا آیس پک فروشی. طعمای موردعلاقمونو به حساب آیسان خریدیم و رفتیم. کمکم از هم خداحافظی کردیم و هرکدوم رفتیم خونه خودمون. با آریا رفتیم سمت خونمون. توی راه میشه گفت یه کلمهعم بینمون رد و بدل نشد و جفتمون حواسمون جای دیگه بود. تا اینکه آریا لب باز کرد:...
آریا:(مایا چند وقته میخوام یچیزی بگم ولی مطمئن نیستم) مایا: نگاهش کردم. خب پسر چرا دیگه اطلاع میدی؟ عین آدم حرفتو بزن. (بفرما) آریا:(را... را... راجبه...) مایا:(آریا خجالت نمیکشی آدمو جون به لب میکنی؟ بگو دیگه داریم میرسیم) آریا:(مایا رایان بهم یچیزی گفته بود که باید بهت بگم!) خیلی محکم حرفمو زدم. مایا با اومدن اسم رایان به هم ریخت. ایستادو چشماشو بست. مایا:(نمیخواد بگی) آریا:(آخه...) مایا: با داد(فکر کنم واضح گفتم نگو!) آریا جا خورد. (آریا تو بهتر از هرکس دیگهای میدونی هرروز و هرساعت فکر نکردن بهش برای مثل عذاب جهنم بود پس چرا فقط الان که با شما بودم و یکم دور بودم از این حال و هوای مزخرف ولم نمیکنی!) آریا سرشو پایین انداخت. با صدای آروم گفتم(ممنون که رسوندیم) ازش دور میشم. آریا خیلی نامردی! واقعا نمیفهمی نباید این حرفو بزنیی؟! آریا: انتظار داشتم ناراحت بشه پس دیگه هیچی نمیگم چون میدونم خراب کردم. تقصیر من نیست خود رایان میخواست مایا اینو بدونه ولی به من چه که خودش تحمل نداره. نمیفهمم چی انقدر براش سخته؟ مگه رایان انقدر براش مهم بود؟ مگه... مگه دوستش داشت؟!...
مایا: نگاهی میندازم. آریا رفته. زنگ در رو میزنم و وقتی باز شد میرم داخل. در سنگین حیاط رو پشت سرم میبیندم. از پله ها بالا میرم و بعد از پارکینگ وارد راهرو میشم و کیلد آسانسور که طبقه 4 توفق کرده بودو میزنم. به نور قرمز رنگ کلید خیره میشم. چرا انقدر از دست آریا عصبانی شدم؟ مگه اون چه کار اشتباهی کرده بود؟ خب نباید میگفت دیگه. همصون میدونن چقدر عذاب وجدان دارم. اما بازم... دلم میخواد بدونم جی میخواسته بگه. ولی تحملشو دارم؟ فکرم درگیر اینا بودو نفهمیدم آسانسور رسیده بود. بالاخره وارد میشم و کلید طبقه سه رو میزنم. برمیگردم و تو آیینه آسانسور نگاهی به خودم میندازم. انگشتمو به نشونه تهدید بالا میارم و روبه روی مایای داخل آیینه میگیرم. گریه نکنیااا! حداقل الان گریه نکن! در باز میشه. نفس بلندی میکشم و از در بیرون میرم. زنگو میزنم. تا اومده در خونرو باز کنن مشغول باز کردن بند کفشای آل استارام میشم. نیروانا در رو برام باز میکنه. کفشامو داخل طبقه خودم تو جاکفشی میزارم و میرم داخل. جلوی در نیروانا، نامزد آرتین، رو بغل میکنم (نبودی چند وقت نیروانا بانو!) نیروانا تک خنده میکنه. نیروانا: (میامم که تو نیستی بی معرفت!) مایا: خنده ریزی میکنم و از کنارش رد میشم. پشت سرم نیروانا در رو میبنده. وقتی وارد هال میشم بقیه سر میز شامن. سلامی میدم و جواب میگیرم. میرم داخل اتاقم. مِی پشت سرم راه میفته. وقتی میاد تو اتاق در رو میبندم و همونجوری خودمو روی تخت میندازم فقط کلیپسمو باز میکنم. مِی رو از پایین تخت برمیدارم و توی بغلم میگیرمش. شروع میکنم به ناز کردنش. به یه نقطه خیره میشم... همین کم مونده بود رایان بیاد تو ذهنم. این مدت کم درد نکشیدم به خاطرش. فراموش کردن خودش و محبتی که بهم میداد غیر ممکن بود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود خوشگلم خسته نباشی 🎀✨🛐
ممنون میشم یه سر به پستام بزنی و حمایت کنیی 🩰🪼
قربان شما🎀🌸
بله حتما
عالیی بود
فرصتتت