
پارت یک فن فیک «آمیتیست غرق شده» داستانی از زبان اسکورپیوس و ادامه فرزند نفرین شده می باشد. نویسنده:هالینکا
اگر از من بپرسید که: «سال پیش چگونه گذشت؟»من پاسخ میدهم که «ترسناک و هیجان انگیز بود.»انتظار نداشتم که بعد از همچین داستانی محبوبیت پیدا کنیم؛آلبوس هم از این وضعیت خجالت میکشید.او فردی نبود که با محبوبیت ناگهانی راحت کنار بیاید؛من هم نبودم.فکرش را بکن،بعد از آن داستان اتاق ما پر از نامه های عاشقانه شد.از هرکسی نامه دریافت کردم غیر از کسی که میخواستم. به هر حال،آن سال تحصیلی حرصآور تمام شده بود و امسال سال پنجم تحصیلی ما در هاگوارتز شروع میشود. روی چمدان بزرگ و قهوهای رنگ پرست سوت راکندی نشستهام.ساک های کوچک و بزرگ مشکی رنگم اطرافماند.کوله پشتی سبز رنگم(که به پیشنهاد آلبوس خریده بودم) که پر از کتاب هست را در کنارم نگه داشته ام و به سیلوراس،جغد نقره ای مغرورم، که با خشم از داخل قفس به من نگاه میکند خیره بودم.بوی روغن موتور قطار،بخار و هوای پاییزی به مشام میرسد.سکو ¾9 شلوغ است.جادوآموز های هاگوارتز با خانواده هایشان خداحافظی می کنند و به دوستان خود سلام میدهند و خوش و بش میکنند.
من خداحافظی خود را کردهام.پدرم،دراکو لوسیوس مالفوی،یه دلیل یک جلسه مهم،زودتر با من خداحافظی کرد و رفت.حدود نیم ساعت هست که منتظر آلبوس هستم.شاید وسط راه با جیمز دعوا کرده یا اینکه لیلی یک لباس جدید میخواهد. درکل،طبیعیست که دیر کند. به چشمان سیلوراس خیره ماندم؛گفته هایم را تکرار کردم:«نه سیلو،من قرار نیست برات موش اضافه گیر بیارم تا بخوری.یادم نمیره چطور موش نیکلاس مکجورد رو شکار کردی و خوردی!» سیلوراس صدایی ناراضی از خود ایجاد کرد.من پوفی کردم و به اطراف نگاهی انداختم.بخار سکو را پوشاندهست و چشم چشم دیگری را نمیبیند؛اما یک چیز معلوم است. موهای وز همرنگ روباه های کره ای،چشم های گرد و زیبا و کک و مک هایی که گونه ها و بینی کوچکش را پوشانده است.اخمی کرده و لباس گریفیندور را به تن دارد.زیرلب غرغری میکند و جلوتر از خانوادهاش راه میرود.شاید با برادر کوچکترش،هوگو دعوا کرده،شاید هم مقاله ای که میخواست بنویسد را ننوشته.هرچه که بود،هرجور که قیافه میگیرد،بامزه و زیباست.رز مثل همیشه بوی شیرین گل های سرخ و نان تازه میداد.لبخندی زدم،حتی از دور هم عطرش حس میشود.
تا به حال کسی بهش گفته بود که از گل های سرخ هم شیرین ترست؟اگر بهش بگویم عصبانی میشود و قهر میکند؟ در فکر و خیال و سناریو های خود غرقشده بودم تا اینکه،صدایی از پشت شنیدم:«دوباره؟» زمزمه غرولند کنان آلبوس کنار گوشم بود.من از جام پریدم.هول شدم و گونه هایم گرم شدند.به اطراف نگاه سریعی کردم.بعد به چهره آلبوس که عاقل اندر صفیه نگاهم میکند چشم دوختم.فاز دفاعی فعال میشود. «آلبوس!من رو ترسوندی!» «من که چندبار صدات کردم،البته تو با "رزی شیرینت" مشغول بودی» «آلبوس!» به اطراف نگاهی کردم و مطمئن شدم که کسی نشنیده باشد:«چرا همه جا جار میزنی؟از خاله دافنه هم بدتری» «من با همه دافنهت آشنا نیستم ولی بحث غیبت کنون دومینیک و ویکتوار رو آشنام» کولهم رو سمتش پرت کردم.او آخی کشید و تند گفت:«چته دیوونه؟؟!از اول تابستون محو رزی هستی!قبلا حداقل محو نمیشدی و به یک نگاه بسنده میکردی!»
من بینیم را چین دادم و گفتم:«بهت گفتم آلبوس،من مطمئنم اون یک روز عاشقم میشه.من بذر بلوط رو سال پیش کاشتم،حالا باید ازش مراقبت کنم تا جوونه بزنه و به درخت تبدیل بشه...» ده دقیقه به ساعت یازده شد.من کولهم رو برداشتم:«به هر حال،باید سوار قطار بشیم.همون کوپه همیشگی؟» آلبوس چشم هاشو چرخوند:«امیدوارم...» ما وارد قطار شدیم.به سمت آخرین کوپه در آخرین واگن اسلیترین حرکت میکردیم. سال چهارم موهایش کمی کوتاهتر بود.هرسال موهای آشفته سیاه رنگش را کوتاه میکرد ولی امسال بلند گذاشتهست. پوستش از همیشه رنگ پریده تر و چشم هایش سبز عقیقی گرانبها تر شدهست.البته لجبازی هایش هم چندبرابر شده،اما به رویش نمیاورم.بعد از داستان کوفتی سال پیش خیلی از عاداتمان را اصلاح کرده بودیم.من حالا جوینده تیم کوییدیچ اسلیترین شدهم.آلبوس بیشتر در کلاس ها فعال هست و برای تورنمنت معجون سازی به عنوان نماینده هاگوارتز حضور دارد-من برای بخش تاریخ جادو و جادو شناسی نماینده هستم-ولی حالا از قبل محبوب ترست.منظورم از محبوبیت،همان محبوبیتی هست که بین دختر ها جریان دارد.البته به لطف جیمز که یک دور با همه دختران هاگوارتز قرار گذاشته است،نمی دانیم ممنونش باشین یا نه،نامه های عاشقانه نصف شدند.
به سرعت از میان راهرو عبور میکنیم.آلبوس با لجاجت درمورد رزی با من شوخی میکند و من سعی میکنم با خنده پاسخش را بدهم.او مدام درمورد عشقم به رزی من را به سخره میگیرد.از حق هم نگذریم،راست میگوید.طبیعی نیست که سه هفته ای تب داشته باشم فقط چون رزی من را اشتباهی در آغوش کشیده بود.بابا لحظه ای شک کرد که نکند دیوانه شدهام. آلبوس با خنده و تمسخر گفت:«کی آخه میتونه اون دختر دیوونه رو دوست داشته باشه؟» من با نیشخند درحالی که در کوپه رو باز میکردم پاسخ دادم:«خفه شو.من می تونم-» به داخل کوپه نگاه کردیم.یک پسر سیاهپوست در لباس اسلیترین در کوپه نشسته بود.چشمانش خاکستری بود و با کنجکاوی به ما نگاه میکرد. او تا به حال در هاگوارتز نبود.یعنی ما اورا در اسلیترین ندیده بودیم.من در کوپه را رها کردم.لبخند استرسی ای زدم:«آم...میتونیم اینجا بشینیم؟» پسر از شوک بیرون اومد.کمی بلند شد:«البته!آم...بیاید..» او هم لبخند معذبی زد.من و آلبوس وارد کوپه شدیم و روی صندلی روبرویش نشستیم.آلبوس نگاهی به من کرد.با آبرو به من اشاره کرد که سوال بپرسم. من آب دهنم را قورت دادم:«خب...» به پسر روبرو چشم دوختم:«آم...جادواموز جدید هستی؟ما تا به حال تورو تو هاگوارتز ندیدیم» پسر با لبخندی گفت:«آره...من انتقالی هستم.از بوباتون انتقالی گرفتم و در گروه اسلیترین دسته بندی شدم.اسمم الکس نیلز هست،دو رگه مصری-فرانسوی هستم و خب...پونزده سالمه،سال پنجم» کمی اطلاعات را پردازش کردم.یخم باز شد و با کمی هیجان گفتم:«من اسکورپیوس مالفوی هستم و ۱۵ سالمه» به آلبوس اشاره کردم:«اینم آلبوس پاتر هست.ما هر سه تا همسن هستیم» الکس کمی گیج شد:«آم...شما همون...؟» آلبوس غرغری کرد:«پسر هری پاتر و پسر مالفوی شایعات؟» الکس معذب گفت:«آره....»
آلبوس گفت:«نگران نباش،نمیخوریمت.من نه اونقدری که فکر میکنی با استعداد هستم و نه این بشر وارث تاریکی هست» من خنده معذبی کردم:«آره...» آلبوس تاکید کرد:«تازه،برخلاف ولدمورت دماغ داره و خب،بر و روش خوشگله،لقب شاه اسلیترین بیشتر بهش میاد» من سعی کردم جلوی آلبوس را بگیرم:«آل-» «خودش رو بکشه هم نمیتونه به دختری نگاه کنه،همه چشمش به رزی-دختر دایی من- هست-» «آلبوس!» آلبوس بهم نگاه کرد:«چیه؟!» «دستت درد نکنه!همه زندگی من رو ریختی روی میز!» من و آلبوس شروع کردیم به بحث کردن.الکس به ما میخندید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چقدر ناظرتون مهربونه... ناظرم وان شات منو رد کرد. چقدر تبعیض آخه.
داستانت خیلی خوبه توصیفش
ناظر ها رندوم هستن😂💔
من خودم این داستان رو سه ناظر چک و بعد تایید کردن💔😂
ممنونننننننن♥♥♥♥
خیلی ممنون میشم حمایت کنی💕