
جمعیت متراکمه و جایی برای سوزن انداختن نیست, بوی دود همه جارو گرفته. ساعتم از کار افتاده ولی میتونم بگم تقریبا یک ساعته که متوقف نشدم و به سرعت همه جارو میگردم. هرجایی که وجود داره. بین تمامی مرگ خوار ها دنبال رگولوس ام. اما نه ولدمورت رو دیدم و نه بلاتریکس و نه مرگ خوار هایی که عمیقا به ولدمورت وفادارن رو. که این یعنی هر چقدر که بگردم رگولوس رو پیدا نمیکنم و احتمالا همراه ولدمورت به جای دیگه ای رفته. اما دست از گشتن برنمیدارم. به هرکسی که میرسم ازش میپرسم که پسری با موهای فر مشکی و قد بلند و صورتی که همیشه رنگ پریده اس ندیدن؟ و تا به حال تقریبا همه شون طوری بهم خیره شدن که انگار من هری پاترم و اونا برای کشتن من اینجان و نه کسه دیگه. به اخر جمعیت رسیدم. به سمت مرگخوار زنی میرم که بهش میخوره 70 سال رو رد کرده باشه و حتی نمیتونه روی پای خودش راه بره و قبل ازینکه بهش برسم روی زمین میوفته. کمکش میکنم که بلند بشه. بد نگاهم میکنه اما نه به بدی که بقیه مرگ خوار ها نگام کردن وقتی ازشون پرسیدم رگولوس رو دیدن یانه. وقتی کمک میکنم زن پیر بلند بشه ازش میپرسم=رگولوس بلک رو حتما میشناسین..از وفادار ترین مرگ خوار هاست...این دور و اطراف ندیدینش؟) پیرزن اول به مدت 5 ثانیه بهم خیره میشه. دستش رو گرفتم که دوباره روی زمین نیوفته و مچ دستم رو سفت گرفته به طوری که ناخن هاش به داخل پوستم فرو رفتن. با صدای خش داری که انگار از ته چاه میاد جوابم رو به زبونی که تا نمیدونم چیه میده. اما بعد از چند لحظه این زبون برام اشنا بنظر میاد, زبون مار ها. هری به این زبون حرف میزد وقتی ولدمورت به سرش نفوذ میکرد و حالا این زن با من به زبون مار ها صحبت میکنه. =متوجه نمیشم..معذرت میخوام...میشه لطفا..به زبونی به جز زبون مار ها صحبت کنین..) پیرزن سعی میکنه متعجب شدنش ازینکه زبان مارهارو بلد نیستم رو پنهان کنه. شروع میکنه دوباره حرف زدن=رگولوس...آه رگولوس جوان...مدت زیادی از وقتی که دیدمش میگذره...بار اول به خانه ام پناه گرفته بود تا گردن کلفت های وزارت خونه پیداش نکنن...رگولوس...زیادی جوون بود برای کار هایی که میکرد اما هیجوقت جلوش رو نگرفتم..میدونستم اون همیشه بیشتر از سنش میفهمه و کارهایی که میکنه..همه یک هدفی پشتشون هست. اما این اواخر...بی هدف پیش میرفت. اخرین باری که دیدمش توی یکی از کوجه های تنگ و تاریک دیاگون بود. صورتش سفید و بدنش خونی بود. بهش گفتم که همراه من به خونه ام بیاد تا درمانش کنم. زخمش احتمال عفونت کردن داشت. اما معتقد بود که دیووانه شدم و اون حالش خوبه و زخمش فقط یک زخم جزعی عه. بهش گفتم اگر اینطوری فکر میکنی باشه حداقل بیا تا برات معجونی که تازه دستور پختش رو از یکی از روزنامه های هفتگی پیدا کردم رو درست کنم. دست رد به سینه ام نزد. همراهم اومد ولی کل مدت نگرانی عجیبی رو توی چشماش میدیدم. دیگه اون رگولوس قبل نبود. شوق و اشتیاق قبل با اینکه اندک بود, اون رو هم نداشت...)
من ازش پرسیدم رگولوس رو اینجا دیده یا نه ولی اون غرق خاطراتی شد که نمیدونم حقیقت دارن یا از خودش دراورده. یا شاید هم رگولوس رو با کسی دیگه اشتباه گرفته. اما متوقفش نکردم. =آه. پسر خوبی بود. وقتی مرگخوار ها در خونه ام رو زدن از پنجره ی پشتی فرار کرد. دیگه بعد از اون ندیدمش و حتی نمیدونم حالش خوب بود یانه. نمیدونم هنوز زنده است یانه ولی میدونم اگر که حالش خوبه باید به خودش بیاد. همیشه حس میکردم که میشناختمش...اما...هیجوقت به ذهنم نرسید که یک پسر نوجوان مثل رگولوس رو کجا میتونستم دیده باشم. زیادی بامن مهربون بود. این رو میگم چون من رو نمیشناخت و این که انقدر به من لطف داشت برام عجیب بود. شاید هم فقط قلب خیلی بزرگی داشت. این رو مطمعنم.) میگم=اون اخرین باری که دیدینش..مرگ خوار ها وقتی در خونه تون رو زدن چرا فرار کرد؟ خودش هم مرگخواره اخه..) میگه=میدونم...میدونم...آه رگولوس...تا جایی که به یاد دارم چیزی رو داشت که بقیه نداشتن. شاید هم به دنبال چیزی بود که نباید میبود. راستش دقیق یادم نمیاد. اما وقتی مرگخوار ها در خونه رو زدن...اون وحشت کرد. حتی بدون خدافظی من رو ترک کرد. نکنه...توام یکی ازونایی ها؟ ازونایی که دنبال رگولوس من بودن و اون ازشون ترسید؟) یقه شنلم رو میگیره در حدی که نفس کشیدن برام سخت میشه. با دستام مچ دستاش که دور یقه ام ر وسفت گرفته رو میگیرم=نه نه...منی یکی از دوستای نزدیکشم...میدونم که امشب توی این جنگ هست فقط...نمیدونم الان کجاست...واقعا نیاز دارم باهاش صحبت کنم... و هرچی دیرتر..ممکنه تا اخر عمرم حسرت بخورم) یقه ام رو ول میکنه و میگه=تو قیافت زیادی اشناست...اهاا حالا که یادم میاد از یه دختری یک عکسی بهم نشون داد...ولی...اره..تو بودی..توصیفایی که میکرد هم دقیقا خودته..فقط...نمیدونم..راستش چیز زیادی یادم نمیاد) نزدیکه تعادلش رو از دست بده و بیوفته و از شونه هاش میگیرم و نگهش میدارم=امروز ندیدینش؟این اطراف؟ از هرکسی میپرسم جواب درستی نمیده) میگه=دختر جون مرگ خوار هایی که از همه وفادار ترن رو که نمیارن همون اول بین ماها. میاد. ولی نه به این زودی) میگم=میدونین جنگ کی شروع میشه؟ من ساعتم از وقتی اومدیم اینجا از کار افتاده...) میگه=یه 4 ساعتی میشه که اینجا منتظرم) به ساعت خودش نگاه میکنه=از کار افتاده مال منم..ولی احتمالا به زودی شروع میشه) میگم=ممنونم..) میگه=صبر کن...عکسی که بهم نشون داد رو دارم..) دستش رو میکنه توی جیبش و کاغذی مچاله شده و رنگ و رو رفته رو درمیاره. این عکس مال وقتیه که سال 4 ام بودم و اولین تابستونی بود که دیدمش. من و جرج و رگولوس وقتی داشتن بهم کوییدیچ یاد میدادن. البته صورت جرج رنگش خیلی کمتر معلومه ولی صورت من از همه واضح تره.عکسو کنار صورتم میگیره و میگه= خودشی.باورم نمیشه. چقدر دنیا کوچیکه...کی فکرشو میکرد) میگم=از من یادتون میاد چیزی بهتون گفته باشه؟) میگه=اخرین بار میگفت قراره ببینتت..معلوم نیست کی ولی یروزی بزودی...البته این داستان میگم مال خیلی وقت پیشه من خیلی وقته ندیدمش...و اینکه...یادمه چند شبی که خونه ی من خوابید این عکسه رو کنارش میزاشت و ساعت ها بهش خیره میشد و به فکر فرو میرفت.)
سکوت میکنم. بعد از چند ثانیه میگم=خیلی ممنونم...بهتره که من...برم) وقتی میخوام برم مچ دستم رو میگیره و میگه= وایسا دخترجون...اگر که دیدیش سلام من رو بهش برسون و بگو که دفعه بعدی حتما بیاد براش کیک جدیدی که درست کردم رو بخوره...توام بیا. مطمعنم دوست داره که توام همراهش باشی.) لبخندی میزنم و میگم=ممنونم) ته قلبم میدونم اون روز هیچوقت نمیاد اما دوست دارم باور کنم که بزودی اتفاق میوفته. عکس رو به سمتش دراز میکنم و میگه=نگهش دار...برای خودت..) بغلش میکنم.درسته تازه شناختمش ولی احساس میکنم بار اخریه که میبینمش. اما انگاری که سال هاست که میشناسمش. من تا به حال مادربزرگام رو ندیدم اما این همون حسیه که رون از داشتن مادربزرگ ازش حرف میزد و کاش میشد بیشتر تجربه اش کنم. ازش خدافظی میکنم و دوباره شروع به حرکت میکنم. عکس رو توی جیبم میزارم. سر و صدای مرگ خوار ها بیشتر میشه متوجه میشم که کم کم باید اماده بشیم. همون لحظه به کسی برخورد میکنم و میوفتم زمین و میگه=اخ ببخشید..) دریکو. بالای سرمه دستشو برام دراز میکنه اما نمیگیرم و خودم پامیشم و بهم خیره میشیم و شروع میکنم به حرکت کردن. چندبار صدام میکنه و ازم خواهش میکنه که وایسم اما به حرکت کردن ادامه میدم. میدونم کار درستی نیست و میدونم خیلی کار هایی که دارم میکنم رو ممکنه از کردنشون تا ابد پشیمون باشم. اما در حال حاضر چهره پیرزن وقتی بهم گفت که به رگولوس سلام برسونم رو یادم نمیره. حس میکنم شاید اگر این رو بهش بگم راضی بشه که خودش رو فدای این جنگ نکنه.
کم کم جمعیت حرکت میکنه به سمت هاگوارتز و با با چوبدستی هاشون ورد هایی رو به سمت قلعه میفرستن تا طلسم محافظتی رو بشکنن اما من فقط حرکت میکنم. و وارد قلعه میشیم. سعی میکنم مرکز وایسم تا رگولوس رو پیدا کنم اما میفهمم خطرناک ترین جا برای وایسادنه.رون و هری رو از دور میبینم برای لحظه ای چشمم به دنبال اینکه هرماینی کجاست میره و وقتی یادم میوفته که دیگه زنده نیست قلبم تیر میکشه. به دنبال هری میدووم. نباید اینکارو کنم احتمالا تا الان ازم متنفره. روی پله های طبقه دوم هاگوارتز بهش میرسم و صدای میکنم و همون لحظه به سرعت سرشو برمیگردونه. رون با اخم بهم خیره میشه و زیر لب حرف های بدی بهم میزنه. میدونم. مطمعنم فکر میکنه مرگ هرماینی تقصیر منه. البته میشه اینطوری هم برداشتش کرد. به هرحال من که همیشه خودم رو مقصر میدونم. به سمتم میاد و با چوبدستی منو به دیوار میزنه و نمیزاره حرکت کنم. هری سعی نمیکنه جدامون کنه. میگم=کاریتون ندارم...فقط هری...رگولوس بلک یکی از هورکراکس هاست. بهم اعتماد کن. اگر دیدیش راضیش کن که خودشو تحویل نده...ازت خواهش میکنم.) رون میگه=از کی تاحالا بخاطر اینکه به کسی که دوستش داری برسی دروغ میگی؟ از کی تاحالا جون بقیه رو بخاطرش به خطر میندازی ها؟اخ ببخشید یادم رفت..تو همیشه همین بودی!) نگاهم رو از هری به رون میبرم و میگم=میدونم فکر میکنی باعث مرگ هرماینی شدم...حق هم داری...اگر من هم بجات بودم همین فکر رو میکردم رون...ولی باور کن..هیشکی حریف بلاتریکس نمیشه..) میگه=بلاتریکس اونو کشت؟) سر تکون میدم. یقم رو ول میکنه اما هنوز جوبدستی رو سمتم نگه میداره. به هری نگاه میکنم و میگم=بهم اعتماد کن هری...رگولوس یکی از هورکراکس هاست...و خودش اینو میدونه...اگر دیدیش...جلوشو بگیر...خیلی وقته دنبالشم...) هری میگه=چی به تو میرسه؟) میگم=تو اینطوری فکر کن که کسی که دوستش دارم زنده میمونه) چی میگفتم خب. به هرحال نمیتونم فکرش رو درمورد خودم عوض کنم. احتمالا فکر میکنه یکی از طرفدار های پر و پا قرص ولدمورت شدم. میگه=و اونوقت جی باعث شده فکر کنی وقتی رگولوس یکی از هورکراکس هاست و خودش با پای خودش میخواد خودش رو تحویل بده...من جلوش رو بگیرم؟ اگر جلوش رو بگیرم و نزارم که بمیره یعنی یکی از جون های ولدمورت زنده بمونه و این مساوی میشه با مرگ ادم های بی گناه بیشتر) وقتی به هری گفتم رگولوس هورکراکسه این نکته که هری و رون و تاچند وقت پیش هرماینی و محفل ققنوس به دنبال نابود کردن هورکراکس ها برای نابودی ولدمورت بودن رو فراموش کردم. میگم=هری..راهی وجود داره که جون ولدمورت رو ازش دربیاری و...خود رگولوس زنده بمونه مطمعنم...اما...اون میخواد یجورایی دنبال راه سخت تر نباشه...و این میدونی یعنی چی) میگه=وقتی اون خودش دنبال راه سخت تر نیست..چرا من باشم؟ چرا مجبورش کنم زنده بمونه وقتی نمیخواد؟ بعدشم از کجا معلوم که اینایی که میگی راست باشه و اصلا من بتونم یجوری هورکراکس رو نابود کنم بدون اینکه بهش صدمه بزنم؟)
میگم=هری...میدونم که الان هیچ اعتمادی بهم نداری..اما بجز ظاهرم, باطنم هیج تغییری نکرده..من هنوز همون لیام باور کن.بهت حق میدم که باورم نکنی ولی بخاطر سال هایی که دوست بودیم...ازت خواهش میکنم این یکبار رو بهم اعتماد کنی..) جنگ بیشتر شدهو حالا افراد زیادی جونشون رو از دست دادن و همه جا رد خون هست. هری میگه=سعیمو میکنم...رون بیا بریم) سر تکون میدم=ممنونم...و بابت همه چیز متاسف) هری قبل ازینکه بره ثانیه ای بهم نگاه میکنه اما من زودتر میرم. با چند نفر وسط راه درگیر میشم. دانش اموزایی از هاگوارتز که همشون فکر میکنن مرگخوار بدیم. اسیبی بهشون نمیزنم و سعی میکنم پرتشون کنم. اما روی پله ی به سمت برج نجوم لوپین جلوی راهم رو میگیره=لیا) میگم=میدونی که نمیخوام که کسی اسیب بزنم...) میگه=میدونم)سر تکون میده. میگم=پس چرا چوبدستیتو سمتم جوری گرفتی که انگار همین الان میخوای از بازی حذفم کنی) میگه=کار از محکم کاری عیب نمیکنه...اون بیرون رو ببین لیا...کی فکرشو میکرد یروز...بعد از سال ها...بار دومم باشه که توی جنگ با مرگ خوار هام و دختر صمیمی ترین دوستم رو به روم قرار داشته باشه و نه کنارم؟) میگم=انتخاب من نبود...فکر میکردم بعد سیریوس تو بهتر از همه منو میشناسی..) میگه=درست فکر میکردی) میگم=من نمیخواستم اینطوری بشه....نه هرماینی...نه رگولوس...وه نه هیچکس دیگه) میگه=میدونم..) به سمتم میاد. اروم و با احتیاط. میگم=میدونم نمیدونی. از چشمات مشخصه داری وانمود میکنی که درکم میکنی. دم آخری لازم به وانمود کردن نیست لوپین. شاید اخرین باری باشه که بتونی حرفات رو بهم بزنی. ازم شکایت کنی بخاطر اینکه دختر خوبی برای سیریوس نبودم و عضو خوبی برای محفلت) میگه=اتفاقا دم اخری نمیخوام که ازین حرفا بزنیم...میدونم خودت همه چیز رو بهتر از هر کسی میدونی) میگم=چیه؟ نکنه توقع داشتی مثل سیریوس از عمارت مرگخوار ها فرار کنم...هرکی دم دستم میاد رو بکشم تا برگردم پیش کسایی که دوستشون دارم؟اره اگر تو به جای من بودی اینکارو میکردی ولی من ترسو تر ازین حرفام خودتم خوب اینو میدونی سیریوس هم میدونست. اون دختر شجاعی که هرکاری میکنه تا به چیزی که میخواد برسه تو قصه هاست. شایدم یه جایی توی همین قلعه. اما اون من نیستم) میگه=من با تو هیج دشمنی ندارم. با اونی که از اطاعت میکنی ولی چرا) میگم=بس کن میدونی که این هیچ جوری انتخاب من نبود) میگه=نگفتم انتخاب تو بود) نگاهش میکنم. میگم=رگولوس رو ندیدی؟) میگه=چطوری میتونی بگی طرفدار ولدمورت نیستی و دنبال رگولوس باشی؟) میگم=میدونی که اون ادم بدی نبوده یا سیریوس انقدری بهت اعتماد نداشت که این رو هم بهت بگه) میخنده و میگه= پس فهمیدی؟) همون لحظه یکی از مرگخوار ها به سمت لوپین هجوم میاره و لوپین باهاش درگیر میشه و از فرصت استفاده میکنم تا ازونجا دور بشم.
یکی از دانش اموز ها باهام درگیر میشه. نمیتونم با اسیب نرسوندن بهش ازش رد بشم چون به سمتم ورد شکنجه و ورد های مرگ بار میفرسته پس یک ورد شکنجه بهش میندازم و سریع رد میشم. اولین راهروی نسبتا خلوتی که پیدا میکنم به دیواری تکیه میدم و به سختی نفس میکشم. همین الان باعث شدم یکی درد بکشه. سعی میکنم فراموش کنم و به دنبال رگولوس برم. یک لحظه فقط برای یک لحظه ی انگار وجود نداشته رگولوس رو ته همین راهرو میبینم. به سمتش میدووم با اینکه از دیدم خارج شده و دو نفر که باهم میجنگن سد راهم شدن. دریکو و هری. چه دو نفر غیر قابل پیش بینی ای. جفتشون بهم خیره میشن. خیلی یهویی. چوبدستی هاشون رو از سمت هم تکون نمیدن. هری همون لحظه یک ورد به دریکو میزنه و فرار میکنه. میدووم به سمت ته راهرو که رگولوس رو دیده بودم و دریکو از بازوم میگیره و متوقفم میکنه=لیا...صبر کن) میگم=ولم کن..) میگه=قبلشم هرچی صدات کردم جوابم رو ندادی رو رفتی..بزار حرفمو بهت بزنم..) میگم=تو حرفاتو توی عمارت زدی...کافیه) تلاش میکنم که برم اما بازوم رو محکم تر میگیره و به گوشه ی میبرتم تا ورد هایی که رد میشه بهمون نخوره.
یاد دعوای اخرمون میوفتم. میگم=چیشده؟ باز کی فرستادتت..وقتتو اینجا تلف نکن ممکنه پنسی هرجایی باشه و اسیب ببینه برو پیشش) میگه=چرت و پرت نگو لی..میدونی که عصبی بودم یچیزی گفتم...میدونی که منظوری نداشتم لی..) میگم=منظوری نداشتی؟ معلومه که داشتی دریکو..) میگه=باورم کن...اگر فکر میکردم پنسی برام ادم بهتریه یک لحظه هم پیشت نمیموندم..باور کن..) میگم=پس چرا اون..حرفو زدی) میگه=عصبی بودم...و ناراحت. از همه بیشتر ناراحت بودم چون کسی که دوستش داشتم بهم خیانت کرد. تو.) میگم=خیانت؟ دریکو ما بهم زده بودیم. بعدش من رفتم با رگولوس تو اسمشو میزاری خیانت؟) میگه=اره من اسمشو میزارم خیانت وقتی که چند سال باهم بودیم و سر یک دعوای مسخره که گفتیم بهم زدیم و عقل هیچ کدوممون سر جاش نبود رفتی باهاش. انگار که از قبل منتظر بودی. انگار که جایگزینمو پیدا کرده بودی) میگم=من و تو هیچوقت برای هم مناسب نبودیم خودتم اینو میدونی. خاندان تو همه شون از اسلیترینن همشون...مرگخوارن اما خانواده من اگررکه مرگخوار بوده باشن هم به اجبار بودن...بعدشم من ریونکلام تو اسلیترین. خوب میدونی که لوسیوس همیشه مخالف این بود که..تو از کسی خوشت بیاد که گروهش جز گروه اسلیترین باشه) میگه=کی اهمیت میده اون چی میگفت...مهم این بود که ما چی حس کنیم لیا..که من چیزی که باید رو حس کردم. حسی که باید رو گرفتم و سعی کردم صدم رو برات بزارم اما تو..) میگم=میدونم..دریکو همه چیو میدونم. خراب کردم. بد خراب کردم اما...حالا...وقتش نیست) میگه=از نظر تو هیچوقت وقتش نیست...اما حالا...معلوم نیست که دیگه همو میبینیم یانه...نمیدونم یادته یا نه...سال چهارم که داشت شروع میشد ما یسری قول بهم دادیم...یادته؟ لب دریاچه نشسته بودیم..) میگم=بس کن..) سعی میکنم نگاهم به نگاهش نیوفته. قلبم تیر میکشه. با دستش چونمو نگه میداره و مجبورم میکنه که نگاهش کنم میگه=من قول دادم هرچی بشه کنارت بمونم و مراقبت باشم..یادته؟) میگم=معلومه که یادمه) میگه=لیا...ولدمورت به بلاتریکس قول داده بود که امشب...میتونه تورو بکشه) چشمام گرد میشه. میگم=چی؟!) میگه=اون شب که توی اتاق پیششون بودم...و منو دیدی...داشتن درمورد همین حرف میزدن. که بلاتریکس تا امشب صبر کنه. دیدی که وقتی رو مخش رفته بودی حرفی بهت نزد چون میدونست فقط چند ساعت دیگه میتونه کارتو تموم کنه. لیا...امشب باید مخفی بمونی...ازت خواهش میکنم نمیخوام بلایی سرت بیاد..) گونم رو تو دستش میگیره و میگم=نمیتونم دریکو...باید یکیو پیدا کنم) میگه=رگولوس رو لابد. اما جون خودت مهم تره...ازت خواهش میکنم) میگم=حتی اگر مخفی بشم احتمال مرگم وجود داره پس ترجیح میدم تو حرکت بمیرم تا تو مخفی بودن و ترس از پیدا شدن) میگه=مطمعن باش که رگولوس هم ازت میخواد که اول جون خودتو اولویت قرار بدی...حرف من رو که گوش نمیدی...حرف اونو گوش کن) میگم=اینطوری نگو...من تورو از همه بیشتر دوست داشتم دریکو...) بغضم میگیره. میگه=بیا این اخرا باهم رو راست باشیم خب؟ بهم دروغ نگو) اونورو نگاه میکنم و به هیچ وجه نمیتونم تو چشماش نگاه کنم. میگم=میدونی که دوستت داشتم...میدونی که بیشتر از رگولوس دوستت داشتم و برام مهم بودی) میگه=فعل گذشته استفاده میکنی) میگم=زیادی باهوشی) بهم خیره میشیم و سرشو میاره جلو ...............
راهمون جدا میشه. هرکدوم به یه سمت میریم چون اعضای محفل پیدامون کردن. داد میزنه=مراقب خودت باش...ازت خواهش میکنم..ممکنه رگولوس رو برات به عنوان یه تله در نظر گرفته باشن که پیدات کنن) و دیگه نمیبینمش و نه صداشو میشنوم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بوددد تاکس جانن زود تر بزار پارت بعدو
خیلی هیجان انگیز شده
اخجون پارت
بذارش تو دسته داستان
منتشر نمیشد وقتی میزاشتم
دفعه بعدی میزارم ببینم چیمیشه