تجربه های زندگی... اندکی از من... خوشحال میشم متن را تا انتها مطالعه کرده و نظرتون رو بفرمایید❤
تکه ای گوشت شده بود انگار. به حال و بی محتوا. گوشه خانه افتاده بود و به سقف اتاق، خیره مانده بود. گهگاهی، انگشتی را تکان میداد. یک بار شست دست، یک بار انگشت کوچکش، یک بار هم انگشتان پا. وقتی هم که خیلی خیالش دَرْهَم میشد، دستش را مشت میکرد و غلتی میزد. حوصلهاش به اندازه تحمل خودش هم نبود، چه رسد به افکارش. دوباره غلت زد. به چپ اینبار. نگاهش به فضای بین دو کمد مانده بود و ذهنش اما جای دیگر. خوب میتاخت. وقتی وقایع روزت انقدری زیاد شود که علوفهٔ این ذهن اسبی را تأمین کند، باید هم تاختنش را اینگونه تحمل کنی. مگر این اصطبل کوچک جمجمه چقدر جا دار است که اینگونه میتازی نامرد؟ چشم هایش را محکم به هم فشار داد و خودش را بالا کشید. نگاه بی رمقش، شارژِ نداشتهٔ گوشی را دوباره به رخش کشید. نگاه بی رمقش، برقِ نداشتهٔ سیمِ شارژر را هم به رخ گوشی کشید. دوباره خودش را انداخت. آه خسته اش، فقط گرمای اتاق را بیشتر میکرد انگار. دوباره نشست؛ ولی اینبار بیقرارتر. تنها شدن و بیکاری اش فقط به درد ذهن غر غروی اسب صفتش میخورد. وقتی که خودش را لبه تخت کشید و ایستاد، تازه متوجه خیسی لباسش شد...
وقتی که خودش را لبه تخت کشید و ایستاد، تازه متوجه خیسی لباسش شد. نگاهی بی رمق به کولر انداخت و حتا ایستادن موتور بی برقش را هم رخ گوشی کشید. گرما انگار شوخی ندارد. به خودش که آمد، ایستاده بود و گوشی را بالا برده بود. دلش میخواست با تمام قدرت گوشی را به زمین بزند. چشم هایش را جوری به هم فشار داد که سرش گیج برود. دوباره لبه تخت نشست. نگاهی به گوشی کرد و اینبار، گوشی بود که قیمتش را به رخ مَرد کشید. مرد هم فوحشش را به اداره برق داد. چه باید میکرد؟ دنباله نگاهش را یخچال تَقَبُّل کرد. ولی حتا ایستادن در این شرایط بی معنی بود، چه برسد به غذا خوردن. دوباره بی تاب شد. بی معنی ایستاد و شروع کرد دور اتاق راه رفتن. نویسنده میگوید: چند جایی، انسان خودش را هم گردن نمیگیرد، چه رسد به بندگی خدا. اولی اش گشنهگی است، دومی هم وقت گرما باشد. ولی وقتی دولت میخواهد تو را عابد تر بار بیاورد، برق را قطع میکند. حالا این تویی و گوشی خاموش و گرما و اگر شانست بزند گشنه هم باشی. حالا تحمل کردن را یاد میگیری که اگر پسفردا وضعیت سخت بود، بندگی خدا را بتوانی گردن بگیری. اینها همه دارای ابعاد است. ما نمیفهمیم... بله... ما نمیفهمیم... دیگر خدا قلم را از دستِ فرشتهٔ شانهٔ چپِ مرد گرفت. خدا هم رحمش آمد. گفت ولش کن بنده را... عصبی شده فوحش میدهد. فرشته که حسابی دمغ شده بود، نگاهی به فرشتهٔ آنطرفی کرد که مبهوت، مرد را نظاره میکرد. لبخندِ طعنه داری صورتش را پر کرد، روی شانه مرد دراز کشید و آرنجش را تا کف دست زیر سرش عمود کرد. + چیه...؟ فوحش هایش را نشنیده بودی؟... فرشته راستی که کمی اخم هاش در هم رفته بود، آه دردناکی کشید و چیزی توی دفترش نوشت. + چی نوشتی؟... ها؟... به قول انسان های خارجی: come on... بیا دیگه... بزار ببینم... به جستی خودش را به او رساند. فرشته راست که دفترش را بسته بود، او را پس زد و کنج گردن مرد نشست. _ اَه اَه اَه... سر تا پا خیس است... ولی دلم به حالش میسوزد... + بحث را عوض میکنی چه؟ حداقل اگر نمیگذاری ببینم چی نوشته ای، آن خودکار اکلیل دارت را بده فوحش هایش را بنویسم... خدا خودکار قرمزم را گرفت؛ دلش رحم آمد فکر کنم...
مرد که غر غرِ معده اش، پایین تر را هم به کار انداخته بود، به سمت توالت دوید. ایستاد، مشت دیگری به دیوار کوبید و حتا بی عرضهگیِ پمپ آب را هم به رخ گوشی کشید. اصلا همه چیز تقصیر گوشی بود که اگر روشن بود، دو ساعت برای مرد ده دقیقه میشد. الان دیگر فرشته چپ هم از غلظت فوحش های آبدار مرد، مبهوت مانده بود. بیخیال دفتر دوستش شد و رفت سر شانه خودش. نویسنده میگوید: کاری به دفتر فرشته راستی ندارم که دفترش را الکی خطخطی کرده بود تا حرص فرشته چپی را در بیاورد و نگوید چه نوشته، حتا واقعا هم چیزی نکشیده بود، کارم به برق است که بی خبر آمد. درست مثل بی خبر رفتنش. دیگر از اینجا را شرح دادن کار من نیست... مرد مانده بود وسط خانه و هزار کار مهم و نکرده. نمیدانست از کدام شروع کند. بی خیال دستشویی و گشنگی شد، حتا یک لحظه هم جلوِ کولر نایستاد. دوید توی اتاق و گوشی را زد به شارژ. خدا، لبخند معناداری زد و خودکار فرشته چپی را پس داد. بنده هم بنده های قدیم... بنده خدا بودند... خدا هم رحمتش بی انتها... الان هم خدا همان خداست؛ ولی ما بنده خدا نیستیم. بنده خودمان هم نیستیم. بنده گوشی شده ایم انگار... فرشته راستی، دفتر خالی اش را ورقی زد و گوشه ای از آن چیزی نوشت. خودکار اکلیلی، بعد از مدت ها انگار دلش نمیخواست متوقف شود، تمام صفحه را جوهری کرد و جوهر پس داد. فرشته آهی کشید و صفحه را کَند و پایین انداخت. خدا ولی صفحه را گرفت انگار. ندا توی گوش فرشته پیچید که همین هم خوب است... حسنه نوشتم برایش... بعدا نگوید تو بی رحمی... فرشته که اشکش را از روی لبخندش پاک کرد، متوجه جوهری بودن دستش و اکلیلی شدن صورتش نشد. خط دیدش روی مرد قفل شد که مسحور است انگار. چشم هایش قفل شده بودند به گوشی و اسب وحشی هم در اصطبل جمجمه اش آرام گرفته بود... قلبش دیگر زنده نبود. قلبش مجازی شده بود. و اینجاست که هر چقدر هم تلاش کند، فقط میتواند بگوید: ألا بذکر الموبایل تطمئن قلبی... همانا گوشی قلبم را آرام میکند... و این یعنی حجت تمام شد...
پایان... امیدوارم لذت برده باشید... منتظر نقد ها و نظراتتون هستم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)