
سلاممم✨💫 اینم از پارت هشتم⭐
●بعد از اینکه پروفسور مگگونگال ورد را به آنها آموزش داد، همه مشغول به امتحان کردن شدند. دریکو سخت در تلاش بود اما موفق نمیشد. دقایقی که گذشت صدای فریاد ارنی مک میلان بلند شد:《تو تونستی!!!!!این یه لیوان آب شفافه!!!!》همگی نگاهشان به سمت ویولت برگشت او جام آب شفافش را تماشا میکرد. پروفسور مگگونگال به سمت او آمد و جام آب را بررسی کرد و سپس با نگاهی تحسین آمیز گفت:《آفرین خانم بلک. ۵ امتیاز برای گریفیندور》ویولت نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. انتظار داشت که بتواند این کار را بی عیب و نقص انجام دهد اما به شدت میخواست روی اسلیترینی ها را زمین بیندازد و موفق شده بود. در هنگامی که پروفسور مگگونگال به هانا ابوت کمک می کرد پروفسور آمبریج در زد و وارد کلاس شد. پروفسور مگگونگال او را سرتاسر برانداز کرد و سپس گفت:《میتونم ازتون بپرسم چه چیزی شما رو اینجا کشونده پروفسور؟》پروفسور آمبریج در حالی که داشت کلاس و اطرافش رو بررسی میکرد گفت:《اوه پروفسور مگگونگال من فقط برای یک بازرسی جزئی اینجام شما میتونید به کارتون ادامه بدید.》 پروفسور مگگونگال با تردید به صحبت با هانا ابوت ادامه داد. زاخاریاس اسمیت رو به ویولت کرد و پچ پچ کنان پرسید:《تو میدونی برای چی پروفسور آمبریج امروز سر همه ی کلاس ها میاد؟》ویولت ابرو بالا انداخت و با تعجب پرسید:《سر همه ی کلاس ها؟》زاخاریاس جواب داد:《حداقل سر همه ی کلاس های هافلپاف که بود.》پروفسور آمبریج در حالی که چیزی را در کاغذش یادداشت میکرد گفت:《پروفسور مگگونگال میتونم بپرسم چند ساله که در هاگوارتز تدریس میکنید و چه درسی رو؟》پروفسور مگگونگال از بالای عینکش نگاهی تیز کرد و گفت:《سی و نه ساله که به عنوان پروفسور تغییر شکل در هاگوارتز تدریس میکنم.》سپس چوب دستی اش را تکان داد و تمامی جغد های روی میز را هم زمان تبدیل به جام کرد و لحظه ای بعد دوباره آنها را به شکل اصلیشان برگرداند. همه ی بچه ها حتی دریکو دهانشان از تعجب باز مانده بود و پروفسور مگگونگال را تشویق میکردند.●
● پروفسور با یک نگاه همه را ساکت کرد و سپس خطاب به پروفسور آمبریج گفت:《دیدید که میتونم این شغل رو داشته باشم حالا هم اگر بازرسیتون تموم شده دلورس عزیز خوشحال میشم که ادامه ی آموزشمون رو داشته باشیم.》پروفسور آمبریج لحظه ای هاج و واج نگاه کرد، اما بعد دوباره همان لبخند زورکی قبل را زد و از کلاس بیرون رفت.در زمان باقی مانده کلاس اسلیترینی ها به ویولت چپ چپ نگاه میکردند و برخی از دانش آموزان هافلپاف بر خلاف مشکلاتشان با گریفیندوری ها از او کمک میخواستند. در پایان کلاس پروفسور مگگونگال به ویولت گفت که جلسه ی بعد که گریفیندور کلاس تغییر شکل دارد کلاس را نپیچاند و ویولت هم با لبخند او را تایید کرد. ویولت آهی از سر راحتی کشید و بعد هم به سمت دریکو رفت و به او گفت:《خب دیگه امیدوارم کلاس هات تموم شده باشن.》دریکو سرش را تکان داد و گفت:《هنوز یک کلاس مونده نجوم ساعت ۹ شبه. اگه میخوای میتونی بری چون منم همچین از اینکه همه جا دنبالم راه میفتی و میای خوشم نمیاد.》 ویولت با تیکه و کنایه گفت:《چشم قربان. امر دیگه فکر کرده من خیلی خوشم میاد.》و بعد هم در حالی که میدوید آنجا را ترک کرد و به حیاط رفت و زیر درختی نشست. باد ملایم اما سردی گونه هایش را نوازش میکرد و باعث میشد برگ های درختان روی سرش بریزند. فضای حیات مانند همیشه پر از شور و نشاط بود. پسر ها میدویدند و همدیگر را اذیت میکردند برخی از دختر ها هم دسته دسته جمع میشدند تا سعی کنند زیبایشان را به بقیه نشان دهند،(p.o.v:جوری که توی دهه نود میلادی پیکمی ها رو خطاب میکردن.😅) برخی هم سخت کنجکاو بودند تا بدانند چرا پروفسور آمبریج حالا یک ماه بعد از شروع سال تحصیلی شروع به بازرسی کلاس ها کرده است.●
● ویولت هم خیلی کنجکاو بود. با اینکه هری از قبل به آنها گفته بود که آمبریج در وزارت خانه کار میکند باز هم برای او قابل قبول نبود، و در ضمن به چه کسی گزارش میداد؟ مطمئنا هیچ شخصی وجود نداشت که بهتر از پروفسور دامبلدور استاد ها و کلاس های این مدرسه را بشناسد پس یک احتمال کاملا بعید بود که آمبریج برای او گزارش بنویسد. همینطور که غرق افکارش بود دختر از دور دوان دوان خود را به او میرساند و در راه دوبار هم زمین خورد. آن دختر آستوریا گرین گراس بود. دختری شیرین با موهای طلایی مانندش و پوست سفید و زیبایی که داشت. خانواده گرین گراس نیز گاهی در مهمانی هایی که برای اصیل زادگان برگزار میشد شرکت میکردند و به همین دلیل آستوریا و خواهرش دافنه(به خصوص آستوریا) نیز تا حدودی با ویولت صمیمی بودند. ویولت لبخندی زد و در حالی که آستوریا را در آغوش میکشید از او پرسید:《چی شده چرا اینجوری میدویدی؟》آستوریا سخت خسته بود خودش را روی زمین انداخت و بعد از لحظه ای سکوت گفت:《شنیدم با دریکو دوئل داشتید و تنبیه شدی درسته؟》ویولت خنده ای کرد و گویی انگار انتظار نداشت آستوریا جز این موضوع راجب به چیز دیگری با او حرف بزند گفت:《آره یه دوئل حسابی داشتیم که زدم شل و پلش کردم اونم رفت درمانگاه البته ناگفته نماند امروز رو مجبور شدم کل کلاس هاش رو باهاش برم، ولی به اون حسی که وقتی شکستش دادم داشتم می ارزید.》آستوریا با چشمان گرد شده اش پرسید:《کل روز؟ دختر این تنبیه واقعا خوش شانسیه دریکو با همه نمیگرده کاش سعی میکردی بهش کمک کنی.》ویولت با حالتی انزجار آمیز به آستوریا نگاه کرد و ضربه ای به سر او کوبید و گفت:《خوش شانسی؟ آستوریا باور کن به جز تو و پانسی پارکینسون هیچکس دیگه ای نیست که دلش بخواد یه روز کامل رو با ملفوی بگرده.》آستوریا در حالی که سرش را می مالید گفت:《آخ.میشه یکم ضرب دستت رو آروم تر کنی سرم درد گرفت. من فکر میکنم اون یه وجه مخفی ای داره که کسی تا به حال ندیده و نیاز داره که به یکی نشونش بده.وگرنه من کشته مرده گشتن باهاش نیستم که خودم کلی دوست دارم من و با پارکینسون مقایسه نکن.》●
●ویولت از خنده ریسه رفت و بعد گفت:《وای آستوریا تو خیلی خوبی. ببین حالا اگه خیلی میخوای اون وجه نا پیداش رو ببینی امشب ساعت ۹ یه کلاس دیگه هم داره، نجوم. به جای من برو و بگو من مریض بودم و بهش بگو به کسی نگه که تو به جای من رفتی.》آستوریا از جایش پرید ویولت را سفت بغل کرد و گفت:《ممنونممم ولی مدیونی بری جایی پر کنی بگی من مثل پانسی پارکینسوم ها! فقط میخوام بهش کمک کنم.خدافظ.》ویولت هم در حالی که میخندید برای او دست تکان داد و رفت. او به شدت دلش میخواست تا با دوستان خودش وقت بگذراند و هیچ علاقه ای به رفتن به یکی دیگر از کلاس های ملفوی آن هم وقتی تنها است نداشت، در ضمن مثل آستوریا هم نبود و معتقد نبود که دریکو با مهربانی شخصیت خوبی میشود بنابراین این پیشنهاد برای هر دو طرف خوب بود. واقعیت این است که آستوریا واقعا زیادی خوب و مهربان است. او از سال اول تا به حالا به هر دانش آموری که میتوانست کمک کرده بود و بیشتر روی کمک کردن تمرکز داشت تا درس خواندن.ویلت خودش رو به برج گریفیندور رساند و رمز عبور را به بانوی چاق گفت و وارد شد. و همزمان با ورودش فریاد زد:《بلاخره تموم شدددد.》او نگاهی به اطراف برج کرد و بعد گوش رون و دین توماس را گرفت و گفت:《مگه قرار نبود دیگه از گروه های دیگه اینجا مهمون دعوت نکنیدددد. خوشتون میاد تنبیه شیم؟》چو چانگ، لونا لاوگود،تری بوت، مایکل کرنر، آنتونی گلدشتاین و ماریه تا اجکام از ریونکلاو، و سدریک دیگوری، ارنی مک میلان ، هانا ابوت، جاستین فینچ فلچی، زاخاریاس اسمیت،و هانا ابوت ار هافلپاف در خوابگاه آنها بودند.هرماینی از خوابگاه دختر ها بیرون آمد و گفت:《ویو ولشون کن اون دو تا رو این دفعه استثنا من گفتم بیان.》ویولت نگاهی به هری کرد و وقتی تایید او را دید رون و دین را ول کرد و سپس گفت:《مگه الان گریفیندور تمرین نداره میشه یکیتون بگه اینجا چه خبره؟》.......●
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
شاید معجون سازی
یا تقیر شکل
موافقم درس های خوبین👍🏻
عالینننن
بلخررررررهههه 🎀🎀
ذوققققق
😅
😂ههه
ج چ : معجون سازی چون حس میکنم شبیه شیمی است
موافقم به نظر من هم چیز جالبیه
میشه لطفا یک سری به پست من بزنید؟🥺
یکم درمورد زندگی موروچه ها🐜🎤
حمایت شد پستت عزیزم💫