همه چیز در اتش( پارت ۱)

چه کسی میدانست که یک پسر بچه میتواند زندگی اش را عوض کند ؟یا حداقل با افتخار بمیرد؟ __________________ یک داستان در بارهی جنگ جهانی دوم(یذره یه چیزایی خودمم بهش اضافه کردم و دقیقا شبیه داستان جنگ نیست چون اگه اون طوری بود تو دسته ی اطلاعات عمومی بود و داستان نبود) و پسری به نام دنیل که با چیز های عجیبی سر و کله میزند.

او ارام ارام از سر کارش می امد.هر جا را که نگاه میکرد خرابه ای بود به همراه اتش های کوچک اما سوزان.در همین فکر بود که در خیابان ۷ تانک دید او میدانست که دیدن تانک نشانه ای از این بود که جنگ در ان منطقه برای چند روز بیش تر از همیشه میشود .

به راهش ادامه داد تا به پناه گاهش رسید در را باز کرد و لباس سفید پرستاری را از تنش در اورد اری او پرستاری بود که به سر بازانی که در جنگ زخمی شده بودند کمک میکرد.لباس هایش را روی صندلی خاک گرفته انداخت و به سمت گوشه ی پناهگاه حرکت کرد.

در گوشه ی پناه گاهش تفنگی داشت که مادرش میگفت پدرش این را به او هدیه داده است ،مادرش هیچ وقت در باره ی پدرش حرفی نزد فقط میگفت: از حرف زدن در باره ی اون احساس گناه میکنم.دنیل نمی دانست مادرش چرا این رامیگفت .

او هر روز ان تفنگ دوربین به سر را با پارچه تمیز میکرد هر روز هم حکاکی نا کاملی روی دسته ی تفنگ میدید که نوشته بود HET دنیل احتمال میداد پدرش میخواهد به او چیزی بگذرد اما چرا نا کامل؟.