
در این رمان کارکتر های mbti نقش دارند، الهام گرفته شده از {رمان اسرار جزیره گمشده} ---> «هیچوقت برای انتقام دیر نیست»
لحظه ورود به راهرو، از زبان Enfp: از قسمتی که نور به داخل راهرو میتابید تقریباً حواسم مدام به صداهای اطراف و دیوار ها بود ولی در همون حال با بقیه هم صحبت میکردم. به دیوار ها که دقت میکنم هیچ آثاری از یه بازی، یه معما یا هر چیزی که اون مرد راجب آن صحبت کرد دیده نمیشود. -کسی نظری راجب مرحله بعد نداره؟ Entj: فقط میتونم بگم مر*گباره Intj: فکر نمیکنی چرا به عنوان راهنما بهت یه تف..نگ دادن؟ Entj: برای همین این احتمال رو میدم که خطرناکه -باید زنده بمونیا، تو لیدری و اگر نباشی ما هم نیستیم Enfj: برای همین باید تمرکزمون رو روی اون بزاریم و مواظبش باشیم Entj به سمت enfj بر میگردد و بر سر آن با صدای بلند و طنین اندازی میگوید: من نیاز به محافظت ندارم، از پس خودم برمیام. فکر کردی بچه شش سالم؟ -ما همچین حرفی نزدیم. بعدشم این برای زنده موندن خودمونه نه چیز دیگه... از کنار entj میگذرم و جلوتر حرکت میکنم، گوش هایم را تیز میکنم و همزمان به فکر فرو میروم. قیافهی شوکه intp هنوز داخل ذهنم جای گرفته است، نمیدونم درست رفتار کردم یا نه؟ اما باز هم ما باهم دوست بودیم و هستیم، نباید آنقدر تند با او رفتار میکردم. اصلا intp چطور به اینجا رسیده است؟ او یک دادستان هست و خواهد بود، هیچوقت هیچ کسی رو به آن دنیا نفرستاده و یا خلافی انجام نداده، حتی آنقدر به پول احتیاج ندارد پس برای چه...؟ گوش هایم صدای ریزش میشنوند، چیزی مانند صدای ریزش آب... به سمت بقیه میچرخم و میگویم: امیدوار باشین، صدا میاد! همگی بر سرعتمان میافزاییم و به سمت صدا حرکت میکنیم، صدا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. به سمت intj میچرخم: خیلی ساکتی... Intj: لازمه حرفی بزنم...؟ - از خودت بگو، بنظر لازمه برای بقا بجنگیم. بهتر نیست همدیگه رو بشناسیم؟ Intj: به موقعش به اونجا هم میرسیم. - خب بزار من اول بگم، من... Entj: رسیدیم Enfj: واو... چقدر خوشگله! -باورم نمیشه همچین جایی توی این ساختمونی که شبیه زندانه وجود داشته باشه
Entj: باید نگران خطر های احتمالیش باشیم. -سخت نگیر و یه خورده از این منظره لذت ببر! از دروازه که میگذریم پله هایی به ارتفاع بسیار کم که حتی آنقدر لازم نیست پایم را بلند کنم که از آن ها رد بشوم به صورت مار پیچ از پایین تا بالا راه را باز کردهاند. از هر لبهی پله آبی جاریست و باعث میشود این منظره زیباتر به نظر برسد، سنگ های زیبایی با رنگه های آبی که به نظر میرسد فیروزه باشند اطراف این راه را پوشانده اند. همانطور ستون های به بلندی قامت یک زرافه سعی کردند از ریزش مارپیچ های بالایی خودداری کنند. ریزش آبی از بالاترین نقطه مارپیچ به پایین ترین نقطه زیبایی را دو چندان میکند. -فکر کن یه هیو*لای آبی از این وسط بزنه بیرون یا یه عالمه شب..ح...یوهاها Enfj:هیو*لای آبی چیه!؟ -اینایی که توی دریاها میچرخن و ده برابر ما هستن Intj: افسانه دریاچه لخ نس رو میگی؟ -آرههه Intj: اولا ده برابر نیستن تقریباً میتونند ۵ برابر قد مارو داشته باشند. دوما این ها برای افسانه هاست ولی بازم بهتره حواس جمع باشیم Enfj: حالا الان بریم بالا یا بریم پایین؟ - میتونیم جدا بشیم و بریم پایین و با... حرفم با صدایی زیبا از سمت زنی قطع میشود: «سلام! به مرحله اول خوش آمدید! وقتشه که به سمت و سوی آزادی از این مرحله برویم درسته؟ حالا خوب به معما گوش کنید دوستان من، از طرفی سرد و مرطوب و از طرفی گرم و خشک است، به سمت آن کنی پرتاب تا ریخته شود خو*ن همتان، گرچه که اون نمیبیند گمان نکنی که نمیشنود» Entj: منظورت از آن دقیقا چی بود؟ زن ادامه میدهد: «خواهی فهمید! فقط به سمت بالا حرکت کنید، اگر پایین بروید تا ابدیت در چرخهای بی پایان غرق خواهید شد. فقط یک شانس دارید» و بعد ناگهان صدایش از میان برداشته شد. -ایشالا که میدونید چیکار کنید، درسته؟ Intj ناگهان سمت entj میدود: تف*نگ رو بده! Entj: برای چی؟ Intj: بده! Entj آن را در دست intj میگذارد و intj خشابش را بیرون میآورد، همه ما از نگرانی چشمانمان گرد میشود: فقط...یکی...! Intj: این یعنی یک شانس... - باید حرکت کنیم و بریم سمت بالا Enfj: راست میگه، هرچی بیشتر معطل کنیم به ضرره - سطح آب داره بالا میاد Entj: همتون از پله ها به سمت بالا بدوید همگی به سمت بالا میدویم و نفس نفس زنان از آخرین پله صعود میکنیم. پایین شلوار هایمان و کفش هایمان خیس آب شده و باعث میشه که به لرز بیوفتم. جلوی ما فقط یه غاره، تنها چیزی که دیدیم... غاری به بزرگی یک ساختمان دو طبقه و متاسفانه میشه گفت که اوضاع اصلا خوب نیست. صدای چیزی از داخل آن مارا به سکوت وا میدارد، صدای کشیده شدن چیزی از داخل غاره به گوشمان میرسد. انگار موجودی به سنگینی یک جرثقیل خودش را روی زمین میکشد و همه چیز را به لرزه در میآورد. همین که سایهای از غار سر بیرون میآورد چند قدم عقب میرویم، ماری به بزرگی غار و به سنگینی یک جرثقیل خودش را از غار به بیرون سر میدهد، یا بهتر است بگویم مار ها... Entj:امم enfp درباره هیو*لای دریا چی گفته بودی... -فقط امیدوارم باش زنده بمونیم Intj: چشمانش کوره -بهتره بگی چشمانشان چون مار دو سره زبان مار بیرون میآید تا هوا را مزه کند، خودش را جلو و عقب میکند و در آخر از صدای نفس کشیدن ما و صحبت های ما مسیرش را پیدا میکند. ما که از دستش میدویم کاملا فراموش میکنیم که پله ها مارپیچ است و سمتی که ما میدویم هیچ پلهای وجود ندارد. پایم سر میخورد و همه ما پایین میافتیم اما چیزی مانع سقوط ما میشود.
enfj با تمام توانش و با یک دستش سکوی بالایی را نگه داشته است و با دست دیگرش ما چند نفر را... -ترو جون هر کی دوست داری ول نکن! Intj: نمیفهمم، چطور مار دوسر به این بزرگی وجود دارد. از ده برابر ما هم بزرگتر هست. Enfj: الان وقتش نیست، معما رو حل کنین! Entj: معما رو بگید، باید تا حد امکان عجله کنیم. Enfj نمیتونه تمام مدت ما هارو نگه داره! -از طرفی سرد و مرطوب و از طرفی گرم و خشک... Entj: میتونه آب باشه؟ Intj: اگر اشتباه باشه چی؟ آب خشک میشه مگه!؟ -آب اگر تبخیر بشه میتونیم بهش بگیم خشک Intj: تو الان جایی رو میبینی که آب تبخیر بشه؟ اینجا تماماً سنگ و آبه اما از نوع مایع، نه جامد یا گاز (بخار) Entj: زمان برخورد پایین این آبشار با گودال آب چطور؟ اینقدر در بخورد بهم پراکنده و ریز میشن که میشه بهش گفت بخار؟ -بازم مرطوب بودن خودش رو داره Entj: ولی از طرفی خشکه... Enfj: نمیخوام میون فکر هاتون بپرم ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم. میبینم که صخره ای که در دست عرق کردهی enfj است کمی ترک میخورد و توان او به سمت و سوی ضعف میرود. با نگاه محتاطانهای به entj نگاه میکنم و میگویم: یه کاری بکن! Entj: قسمت دوم معما... -به سمت آن کنی پرتاب تا ریخته شود... Entj: صبر کن! پرتاب کردن میتونه معنی یک شانس گلو*لهای باشد که به عنوان راهنما به من دادن؟ -احتمالا و قسمت آخر: گرچه که او نمیبیند گمان نکنید که نمیشنود Intj: منظورش کور بودن ماره Entj: ببینید! با صدای Entj پشت سرم را میبینم و مار دوسر در حال گوش دادن به مکالمات ماست. ساکت است اما گوش به زنگ، وقتی میبیند صدای ما قطع میشود زبانش را بیرون میآورد و تکان میدهد. با سر به entj میفهمانم:«نجاتمون بده!» Entj سر تکان میدهد، مثل اینکه نقشهای به ذهنش رسیده باشد، تف..نگ را بیرون میآورد و به سمت دیوار سنگیای نشانه میگیرد: داری چیکار میکنی ؟ Entj: اعتماد کن و بعد دستش را روی ماشه تف...نگ سر میدهد و تنها شانس ما به سنگی کوچک میخورد که پایهای برای یک سنگ بسیار بسیار بزرگ تر است. سنگ بزرگتر از ارتفاع سقوط میکند و به شدت داخل آب میافتد و صدای تولید میکند که تقریبا به اندازه سنگینی صدای خزیدن مار آنجا را به لرزه در میآورد. مار دو سر به سمت پایین آبشار میرود که intj تاب میخورد و به عنوان اخرین نفر این زنجیره انسانی از ما به عنوان نردبان استفاده میکند و بالا میرود. سپس به من و entj و enfj کمک میکند که بالا برویم. تنها جایی که میتوانیم به آن فکر کنیم آن هم برای خروج از این جهنم داخل غار مار دو سر است...
از زیر طاق بلند غار گذشتیم و به سمت و سوی تاریکی داخل غار قدم برداشتیم. صداهای کوتاه خزیدن مار هنوز که هنوزه به گوش میرسید اما نزدیک نمیشد و همینطور دور تر و دور تر میشد. بعد از چند ثانیه چشمانمان به نور کم عادت میکند میتوانیم دست کم ببینیم که موجود غول پیکری جلوی راهمان نیست اما داخل این غار پر از تار های عنکبوتی است که بزرگتر از حالت معمولیشان هستند که روی دیواره ها افتادند. زیر پایم غژ غژی صدا میدهد، پایم را از روی آن برمیدارم و متوجه در سنگینی میشوم که زیر پایم نقش بسته است. میگویم: دستگیره رو بگیرید و بکشید! این یه دره و دست کم میتونه راه خروجمون باشه... همه دستگیره در رو گرفتیم و کشیدیم تا بلاخره در باز شد، صدای فس فسی احساس کردم که وقتی بیشتر دقت کردم همان صدای خزیدن مار بود. نزدیک میشود نزدیک و نزدیک تر: برین داخل! صدای خزیدن مار داره نزدیک میشه! همگی با عجله وارد شدن و آخرین نفر intj بود که در را پشت سرمان بست و وارد راهرو های تاریک جدید شد. Enfj: چه علاقه خاصی به تاریکی دارن، یه فانوسی حداقل روی این دیوار راهرو آویزان میکردن -بچه ها... Intj: دوباره چیشده؟ -احساس میکنم یه چیزی داره روی سرم راه میره، از پشت گردنم رفت روی موهام... Entj: عیوای -ترو جون هر کسی دوست دارین بگین عنکبوت نیست Intj: دقیقاً همون عنکبوته با حرف intj جیغم رفت هوا: برش دارین، بزنیدش بره، تروخدا یه کاری بکنید همون موقع بود که intj محکم کوبید به سرم که منم بخاطر عکسالعمل متقابل پشت سرش کوبیدم. Intj شاکی میگوید: چرا میزنی؟ -خودت چرا زدی؟ Intj: زدم که اون عنکبوته بره -باید انقدر محکم میزدی؟ Intj: باید شدت ضربه اونقدر باشه که...ولش کن حداقل الان عنکبوته دیگه نیست -ممنونم و شما دوتا چرا وایسادید منو نگاه میکنید. راهتون رو برین، معلوم نیست که حتما ما گروه آخریم Entj: راست میگه، راه بیوفتید همینطور داخل راهرو قدم گذاشتیم و راه رفتم، راه رفتیم و از صداهای عجیب و غریبی که از دیوار ها میآمد تقریبا ترسی نداشتیم تا اینکه به دری دیگر رسیدیم و با باز شدن اون وارد سالنی شدیم که intp و entp و estp و istp در آن هر کدام یک طرف اتاق استراحت میکردند: مثل اینکه یکی زودتر رسیده...
هنگام ورود به راهرو، از زبان Isfp: از زیر طاق بلند راهرو گذشتیم و ار فضای نورانی به سمت و سوی تاریکی حرکت کردیم. وقتی esfj آخرین نفر از زیر طاق گذشت دیوار بزرگ مسیر ورود نور را از سمت سالن بست و زیر پایمان خالی شد، در مسیر شیب داری سر خوردیم. احساس میکنم تا جایی مه میشد جیغ زدیم البته بجز esfj که مثل یه بت همینطور سر میخورد و فقط لبخند میزد انگار مثل سرسره بازی کودکان هست و این فقط یه بازیه و البته که هم یه بازی هست اما سر خوردن به سمت تاریکی مطلق؟ منکه جای همگی سکته نصفه نیمه زدم. آخر آن تاریکی به نوری پر رنگ تر تبدیل شد و همینطور لحظهای بعد در استخر توپ کوچکی فرود آمدیم. هر کدوم مون یک جور یکی با سر یکی با پا یکی با دستانش گرچه بازم بهتر از هیچی هست. یکی یکی از داخل استخر توپ بیرون آمدیم و به سکوی جلوی رویمان قدم برداشتیم، در کمال تعجب تمامی راه جلوی سکو را بادکنک های رنگارنگ و زیبا پر کرده و نمیگذارد اون طرف راه را ببینیم. جلو رفتم و سعی کردم بادکنک هارو کنار برنم تا بتوانیم آن طرف چیزی که در انتظار ماست رو ببینیم که زیر پایم خالی کرد. لحظهای قبل از این که بیوفتم esfp از پشت یقهی لباسم را نگه داشت، esfp گفت: مواظب باش! زیر پایم را که نگاه کردم تماماً خالی بود: وای خوب شد حواست بود. Esfp مرا عقب کشید و من هم رو به همگی آنها چرخیدم که تابلوی کوچک کنار استخر توپ دیدم و با صدای بلند برای همه خواندم: «کافیست به سیبل پرتاب کنی، اما فقط یک پرتاب... چگونه؟ سادست با پرتاب چیز دیگری راه را به سمت آن طرف بادکنک ها باز کن...» Isfj به دستم اشاره کرد: منظورش خن..جره فک کنم -اما چطور بریم اون طرف با این گودالی که حتی آخرش معلوم نیست؟ Esfj: گفت پرتاب چیز دیگری... Esfp ادای دریانورد هارو درآورد و گفت: شاید بگیم کدوم فعل ها معنی پرتاب کردن میدهند که الان در دسترس ما هستند ؟ Isfj زمزمه کرد: شاید شلی...ک باشه؟ -راست میگی! Esfj: اونوقت به کجا؟ وسط این همه بادکنک؟ Esfp: من یه چیزی روی دیوار میبینم که مثل گودی زیر در هست، isfj اونو میبینی؟ Isfj : آره...چطور؟ Esfp: به اون شلی..ک کن Isfj سری تکان داد و همان کار را انجام داد. توپک فلزی داخل سوراخ افتاد و راه پله مانندی را باز کرد: بزنین بریم همگی یکی یکی پشت سر هم از پله ها بالا رفتیم تا به آخرین پله رسیدیم، تقریباً بادکنک هارا از روی دیوار دور زدیم و بعد سر جایگاهی ایستادیم که بیشترین فاصله را با سکوی آن طرف این بادکنک ها دارد. Isfj: حالا چیکار کنیم ؟ پریدن از این فاصله ممکنه اتفاقی بیوفته... - راست میگه اگر بیوفتیم... Esfj: نگران نباش! من یه فکری دارم
Esfj: نگران نباش! من یه فکری دارم سپس شمش..یرش را بیرون کشید و گارد گرفت، لحظهای بعد جلوی چشم همگی ما پرید. خواستیم همگی بگیریمش و منم ناخودآگاه داد زدم: نه! اما در کمال ناباوری شمش..یرش را در شیاری از دیوار سنگی فرو برد و مانند میلهای از آن استفاده کرد تا خودش را تاب دهد، یک-دو-سه و پرتاب! با یک حرکت بر روی سکوی آن طرف بادکنک ها پرید و نفسی راحت کشید و گفت: نوبت شماست Esfp که خیلی هیجان داشت گارد گرفت: منو بگیرین که اومدم! به عقب ترین سمت پله رفت و دوید تا لبهی پله، پرید و دستهی شمش..یر را گرفت. حرکات esfj رو تکرار کرد و یک-دو-سه و پرتاب! با یه حرکت ملق زنان کنار esfj فرود آمد و لبخندی به ماها زد: بدویین بیاین دستی روی شونه isfj گذاشتم: نگران من نباش، اول تو برو Isfj متقابل دستش رو روی دست من گذاشت و سر تکون داد. دقیقاً همان حرکات را اجرا کرد اما یه خورده فرود بدی داشت، مثلا باید مواظب بود چون یه لحظه پایش درحال سر خوردن بود اما به لطف esfp به خیر گذشت. حالا نوبت منه اما بخش سخت ماجرا این جاست که باید هنگام پریدن شمش..یر رو هم بیرون بکشم چون میدونم دیگه دستمون بهش نمیرسه که بعد از پریدن بتوانیم آن را برداریم. نفس عمیقی کشیدم و گارد گرفتم، دویدم و پریدم و شمش..یر رو گرفتم و تاب خوردم: یک-دو-سه و پرتاب! پریدم و دسته شمش..یر را از شکاف دیوار سنگی بیرون کشیدم اما متاسفانه فقط دستانم به سکوی رسید. مثل اینکه شتاب خوبی برای پریدن نداشتم، esfp و esfj باهم دستانم را گرفتند و نذاشتن پایین بیوفتم. داخل گودال را نگاه کردم سیاهی مطلق، اشک تقریباً در چشمانم حلقه زده بود: لطفاً ولم نکنین! Isfj به کمکم آمد و مرا با کمک esfp و esfj بالا کشید که نقس راحتی از سر آسودگی سر دادم. اما این آسودگی موقت بود isfj که به تته پته افتاده بود پشت سرم رو نشون داد و چشمانش گرد شد! پشت سرم را نگاه کردم که دیدم تمام بادکنک ها به سمت ما حمله ور شدند، مگه بادکنک هم زنده میشه؟ احساس میکنم توی شهر خیالات ذهنم دارم بازی میکنم، حداقل بادکنک های سرزمین خیالاتم گوگولی هستند نه اینطوری... Esfj و esfp و isfj همانطور که خودشان هم دل خوشی نداشتند س..لاح هایشان را بیرون کشیدند: برو به سیبل بزن ما حواسمون به اینا هست. سری تکان دادم و به سمت سیبل هجوم بردم اما وقتی پایم را روی خط قرمز گذاشتم صدای بوق عظیمی سالن را پر کرد و بعد خاموش شد. فکر می کنم نباید از این خط جلوتر بروم و از این فاصله خن..جر را پرتاب کنم، یک فاصلهی ۵-۶ متری... نفس عمیقی کشیدم و تمرکز کردم و یک، دو، سه! جرئت نداشتم چشمانم رو باز کنم اما بازشان کردم...خورد تقریبا وسط سیبل! -ایول!!! بالا و پایین پریدم و خوشحالی کردم و برگشتم دیدم همه بادکنک ها ترکیدن و esfj و esfp و isfj هم که کلی همگی عرق ریختند، خوشحالی میکنند. صدایی میرسد و بعد دری باز میشود: فکر کنم این راه خروجیه Isfj: بریم ببینیم...
زمان ورود به راهرو، از زبان istj: وارد راهرو شدیم و حدودای ۳۰۰ـ۴۰۰ متری راه رفتیم، تقریباً همگی خسته شده بودیم. به دری سنگی رسیدیم، برای ورود فقط کافی بود فشارش بدهیم اما سنگین تر از این حرفا بود: همگی هل بدید! همگی شروع کردیم به هل دادن در تا اینکه در تکان خورد و با صدای قژ قژ زیادی در باز میشود و به بوته های سبز سدری با شاخه های مختلف همراه گل های شکوفه زده که برخی باز و برخی بر روی زمین پر پر شدند. صدایی در هوا میپیچد: «خوش آمدید! از هزارتو بگذرید و به خروجی برسید، یادتان باشد همیشه چیز های پیچیده جواب نیستند. موفق باشید» صدا از دسترس خارج شد، infj به سمت راهرو قدم گذاشت: ماجراجویی داریم؟ Entj: یه ماجراجویی گذرا و شاید خطرناک -بزنین بریم همگی داخل راهرو قدم گذاشتیم و راه رفتیم تا به اولین دو راهی رسیدیم، تقریباً سه تا پیچ را گذراندیم تا به این برسیم: خب چیکار کنیم؟ Infp: فکر کنم باید به سمت چپ بریم -مطمئنی؟ Infp: تقریبا Estj: کلمهی ترسناکیه -بیاین به حرفش گوش بدهیم از سمت چپ رفتیم، دوباره یک پیچ گذراندیم تا به دومین دوراهی برسیم، infp ادامه داد: سمت چپ همینطور گذشت و گذشت تا سه دوراهی دیگر رو گذراندیم و بلاخره به وسط هزارتو رسیدیم. Infj: واو، چجوری... Infp: جهات گل ها -یعنی چی؟ Infp: جهت برعکس شدن شاخه گل ها و گلبرگ ها، اون سمتی که درست بود شاخه ها به سمت آن چرخیده بودن و گلبرگ هاشون بیشتر بود. Enstj: پس چرا اونی که گلبرگ کمتر داشت انتخاب نکردی؟ Infp: آخه اون صدا درباره پیچیدگی و اینا حرف زد منم گفتم شاید اونه... -خیلی خفن بود، آفرین! در وسط هزارتو یک جای بلند بود مانند همان میله بلند فلزی که در دست من هست، برای همین آن میله را داخل جای اختصاص یافته میگذارم. جایگاه پایین میرود و نا پدید میشود، لحظهای همه چیز در دور و اطراف ما بهم میریزد و زمین میلرزد. راهرو های بوتهای هزارتو جابجا میشوند و همه چیز از اول تغییر میکند.
چیزی از کنار گوشم گذشت و باعث شد خودم را کنار بکشم: اون چی بود؟ Infp: نمی...آی به سمت infp برگشتم و نگاه کردم چیزی گونهاش را زخ..م کرده است. همه را کنار کشیدم: مواظب باشید، فکر کنم تی..ر هستن در همان موقع پرتاب تی..ر ها شدت گرفت و دوباره شدت گرفت. صورتم را سمت infp کردم: کدوم سمت؟ Infp به اطراف نگاه کرد و گفت: مستقیم به سمت در شمالی وسط هزارتو رفتیم و همینطور که میدویدیم تی..ر ها بر سر ما میریخت : الان چی؟ Infp: راست دوباره دویدیم، همینطور دویدیم و دویدیم. چهار دوراهی را پشت سر گذاشتیم و در آخر به خروجی هزارتو رسیدیم اما نیرویی مانع خروج ما از هزارتو میشد. Estj گفت: چیشده؟ - نمیتونم رد بشم Infj: مشکل چی...؟ همان موقع که infj حرف زد ت..یری از جلوی چشمانم گذشت اما ایندفعه این تی..ر به صورت کلید بود: بگیرش ! با جمله من کلید در دستان infp افتاد و از بس تکون میخورد و قوی بود infp نمیتوانست آن را نگه دارد، برای همین آن را از دستان infp بیرون کشیدم و داخل بوته های خار رز صورتی گذاشتم. دوباره سعی کردم از در رد بشوم و ایندفعه جواب داد: بدویین به سمت خروج! دربی حدود ۴ متر آن طرف تر خروجی را نشان میداد، خروجی این مرحله... همگی به سمتش هجوم بردیم و دوان دوان در راهروی خروجی خودمان را به سالنی که در آن همه گروه هارا دیدیم رسیدیم! زمان ورود گروه entj از راهروی سوم، از زبان intp: خودم را به یکی از میز های کوچک کنار دیوار چسبانده و زانو هایم را نگه داشته بودم. همان زمان گروه enfp بیرون آمد، بنظر صحیح و سالم میرسند. گفتم: enfp... خواستم بلند شم که دردی در پهلوی سمت راستم احساس کردم، دستم را رویش گذاشتم و قرمزی خو*ن انعکاس یافت، سرجای خودم برگشتم. من کجا زخ..می شدم؟ یعنی اون موقع که میخواستم entp رو نجات بدم؟ حتما یکی از اون تیکه های خورد شده از دیواری که مجسمه خورد کرد باعث این زخ..م شده، هرچی هست وضعیت خوبی ندارد... Enfp به سمتم اومد: کارم داشتی؟ -نه فقط...حالت خوبه؟ لباست خیس شده... Enfp: آره خوبم و تو چرا خیس شدی؟ خوبی؟ -اره منم خوبم... Enfp سری تکون داد و به سمت بقیه رفت و شروع کرد به حرف زدن، به همین ترتیب گروه isfp از راهروی دوم و گروه istj از راهروی اول وارد سالن شد. دستان گروه isfp همگی زخ..می بودند و صورت infp هم خرا*ش افتاده بود. رو کردم بهشون و بدون تکون خوردن زیاد گفتم: حالتون خوبه؟ زخمی شدین Isfp: ما با شمش..یر سروکار داشتیم و بعد زد زیر خنده همینطور بعد Infp با لبخند زیبایی گفت: ما هم با چند تا تی..ر
Estp: خب تعریف کنین ببینم چه کردید؟ Enfp: خلاصش رو بگم، عنکبوت و مار و آبشار اینا... Entp: واو، شماها چی؟ Isfp: منم خلاصه بگم، سیبل و تاب بازی و بادکنک های عصبی و...البته گودال -چیزای زیادی گذروندین پس، شما چی؟ Istj: ما هم هزارتو و تی..ر و کلید پرنده و اینا، خودتون چی؟ Entp: خب خب بخوام خلاصه بگم ما مرداب و مجسمه های غول پیکر و معمای عجیب و آینه و تجربه نزدیک به له شدن - لازم بود همرو بگی ؟ Entp: تازه قراره همگی داستانتون رو توی راه تعریف کنید. صدای مرد صدای entp رو قطع کرد گفت: توی راهی نیست شاید یه استراحتگاه... همگی ساکت شدیم و به صدا گوش میدادیم: مثل این که همه ساکت شدند، این خوبه! بزارید بگم اونجا میتونید اون زخ..م های کوچولوی دست و صورتتون رو درمان کنید و استراحت کنید و غذا بخورین، گرچه شماها هم به حیات و غذا و انرژی نیاز دارید مگه نه؟ خب حالا ۱۰۰ متر به جلو برین و به استراحت خودتون برسید... -صبر کن من اعتراض دارم مرد ادامه داد: اعتراضی... -من قرارداد نیستم +واقعا؟ اینطوری فکر میکنی؟ -دقیقا... من هر چیزی که فکر میکنم رو یادم میاد اما هیچ قراردادی نبود +تو که الان قرارداد نیستی...بیست سال پیش ضمانت دادی که قرارداد ۲۰ ساله ببندیم و امسال سال آخره و خواستم دعوتت کنم چون میدونم بدردت میخوره -قطعا بدردم نمیخوره... +خواهی فهمید! -هی... صدا قطع شد و همانطور سوزش پهلوی من تجدید...estp گفت: میشناسیش؟ -تقریباً Entp: من گشنمه بریم؟ Enfp: منم گشنمه، بریم سریعتر همگی بلند شدند و به راه افتادند، من پارچهای که از دادگاه آخرم برای کارم به دستم بسته بودم را باز میکنم و به پهلویم میبندم. دستم را رویش میگذارم و به دیواره راهرو میچسبم تا کسی زخ..م پهلویم را نبیند. خودم باید یه راهی پیدا کنم تا پانسمانش کنم، البته اگر دووم بیارم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فک کنم اتفاقای بدی برا پاترهدا افتاده چون هیچ پست جدیدی منتشر نیمشه
احتمال زیاد تحریم شدیم
ناظرهای عزیز پاترهدی لطفا کمک کنین😔
هورا بعد از چند روز اومدم تستچی و با این شاهکار مواجه شدم 🤏