
یک روح، یک جسم، چندین زمزمه و در آخر زنجیر ساخته میشود:)
ماه ها و سال ها میخواست به دنبال توصیفی برای خودش بگردد. در جنگل ذهنش بر روی خاک باران خورده پا میگذاشت و اجازه میداد رایحه آن تمامی وجودش را از آن خود کند. به راستی که به دنبال چه بود؟ جواب در ذهنش نمیگنجید، هنوز نه. شاید منشا زمزمه ای که باد هفته ها پیش، شب هنگام به داخل کلبه خاک گرفتهاش آورد.
خورشید آخرین پرتوی آن روز را هم از لای درختان جنگل گرفت، اما او هنوز قدم هایش را روی خاک حکاکی میکرد؛ عمیق تر از قبل، سریعتر از گذشته. هر لحظه زمزمه برمیگشت. اما هنوز معلوم نبود چیست، کیست و چه میگوید. تنها صدای هق هق های کوچکی ذهنش را در بر گرفته بود
زمزمه از آن کسی بود که به نظر می آمد در زیر پتویی صورت گریانش را پنهان کرده است. در خانه ای پوچ از هر نوع گرمای عشقی، در گوشه اتاقی سرد که ترس ها و حرف ها درون ذرات دیوار دفن شده بودند، در کنار ذرات گرد و غبار که بر مزار آن ترس و حرف ها در نور میرقصیدند، در زیر پتویی که بار هر موج تغییر را بر دوش میکشید، کسی به سختی در میان هق هق هایش آن زمزمه را دست بادی که اکنون در میان برگ ها میرقصید، داده بود
رگه ای امید از بین ناامیدی هایی که از ارواح امید های قبلی به وجود آمده بودند عبور میکرد و هر لحظه آن شعله کوچک گریان کوچکتر و شکننده تر تلاش میکرد روشن نگهش دارد. و او همه این ها را مایل ها دور تر از شعله زمزمهساز، تنها از چیزی که به سختی میتوانست در بین هوهو های باد بفهمد حس میکرد. همراه با باد به جنوب حرکت میکرد و زمزمه لحظه به لحظه محو تر میشد
لحظه ای ایستاد. جریان باد بیشتر به جنوب هلش میداد اما انگار پا هایش همچنان تصمیم ماندن داشتند. تا اینکه زمزمه در سرش شکل گرفت. ″..برگرد..″. به پشت سرش نگاه کرد، نه کسی بود و نه سایه ای. تنها برگ های شناور در جریان تند باد که وحشیانه میگذشتند. زمزمه ها دوباره نامفهوم بودند. حتی نمیشد حدس زد چه میخواهند. فقط همان یک بار بود. و فقط همین یکبار میتوانست از این تاریکی جنگل فرار کرده به گرمای عشق در زندگیاش بازگردد.
دوباره به جریان باد نگاهی کرد و با جریان وحشیانه هم قدم شد. با نزدیک شدن به آن گرمای آشنا و روشنایی قدیم زمزمه داشت قطع میشد. میخواست با دیدن و حس کردن بازگشت آن زمان های قدیم لبخند بزند اما دوباره ماهیت زمزمه ها با رایحه خاک باران خورده دورش را پر کرد. میدانست از همان اول هم نباید آن کلبه را در جنگل میساخت. از همان اول نباید به جمعیت دهکدهای که همه با صدا و بدون داشتند تصویری از یکدیگر باهم ارتباط میگرفتند وارد شود. اما شد. تسلیم وسوسه های جذابیت آن اجتماع شد.
فردی که بین رنگ ها جا به جا میشد به آن جمعیت پیوسته بود و جز چند نفر انگشت شمار کسی از وجودش خبر هم نداشت. اما.... آن زمزمه اجتناب ناپذیر که لحظه ها را برایش نیلی رنگ میکرد و در عرض یک ثانیه دوباره محو میشد و رنگ ها را هم با خود میبرد اجازه ترک جنگل را هفته ها پیش از او گرفته بود. ناگهان بر خلاف جریان باد دوید. شمال. نقطه مخالف باد را انتخاب کرده بود. باد جریان را قوی تر میکرد، شاخه ها را پشت سر هم به او میکوباند. بر زمینش میزد.
اشک هایی که رنگ های اضافه را میشست در باد گم میشدن. زمزمه ها برگشته بودند، قوی تر، واضح تر. و لحظه به لحظه قدم های او سست میشد. بخاطر برخورد شاخه ها بود؟ زخم هایی که در گرد و غباری که باد آورده بود میسوختند؟ تکه هایی از روحش که مرده بودند؟ ″دوستت دارم″، ″نگرانم نباش″، ″حالم خوب میشه″، ″تو باارزش ترین دارایی منی″. زمزمه ها حالا انگار جان داشتند. اما آیا نوید بودند یا دروغ؟ هیچوقت نمیتوانست مطمعن شود، تا اینکه دیدار را شکل دهد. اصلا شعله کوچک زمزمهساز او حرکتی به سمتش کرده بود؟ خودش را امیدوار نمیکرد، جرعتش را نداشت. شعلهاش همانقدر شکننده بود که زمزمه ها میگفتند؟ یا حیله ای پشت شان بود که با هر حرف او آنطرف جریان به هر حرکتش به او میخندید؟ هیچ نمیدانست. و فقط یک راه داشت تا مطمعن شود؛ دیدار. سرعتش کاهش پیدا کرده بود، بشدت. ترس ها روحش را میخوردند و این جریان اضطراب ها را چو اسید بر پوست روحش میپاشید. جان ادامه دادن الان تنها شعله کوچک شمعی بود که دعا میکرد پارافین کافی برای به اتمام رساندن راه داشته باشد. بر زانو هایش فرود آمد. ″نمیتونم″ راحت از دهانش فرار کرد و باد آن را در راه جنوب دفن کرد. جلویش رز سرخی بود که بدون اثر باد در سیاهی درختان و جنگل مانند شیشه عمر میدرخشید. دستانش را برای لمسش دراز کرد اما قبل از آن روحش دیگر به جسمش اجازه بیدار ماندن را نمیداد. وقتی بیدار شد سه ماه گذشته بود اما هنوز روحش سنگین بود. به درون چاله آب که نگاه کرد متوجه موهای نیلی و روح نیلی رنگی که از درون چشمان قهوهایاش زنجیر شده بود شد. چطور اینگونه نیلی رنگ شده بود؟
و چطور انقدر حس امنیت و تعلق داشت؟ زمزمه ها هنوز در جریان باد بودند. اما جریان باد چنان تند تر شده بود که نمیتوانست درست بشنود. نگاهی به رز انداخت. خم شد و با رز زمزمه کرد ″از حالا، تو شیشه عمر من هستی″ و آرام بلند شد. پاهایش هنوز بی جان بودند اما چشمانش نشان میداد زنجیر دور روحش برایش زیادی تنگ شده است. با خود عهد کرده بود با رز بمیرد. و با انعکاس خود عهدی داشت که باید دیدار را شکل دهد.
به مرز جنگل که رسید دیواری را دید. تمام مسیر شمال را بسته بود و تنها یک راه وجود داشت که دیوار بریزد، کافی بود آجر های لق هر ردیف را پیدا کند. روح نیلی اکنون روز هاست دنبال آجر ها میگردد.» وقتی آخرین صفحه دفتر خاطرات گمشده را تمام کرد در دلش حس فشرده شدن داشت. دوباره شب هنگام از خانه فرار کرد و به جنگل کنار حومه شهر رفت. خیلی دور نبود، حداقل نه برای یک بازیکن دومیدانی. وقتی رسید دیوار خرابه ای که سالها به عنوان جاذبه گردشگری معرفی شده بود و هیچکس دلیل و چگونگی وجودش را نمیدانست نگاهی انداخت. نزدیک تر که رفت مه نیلی رنگی دور دیوار و ورودی جنگل بود. دروغ نبود. آن فرد نیلی روح هر که بود هنوز پشت دیوار به دنبال آجر های لق ردیف ها بود، هرچند قابل رویت نبود. فقط حسش میکردی، انگار وجود دارد، لمس میکند، حرف میزند، اما در میان مه همه آنها تنها قلقلکی میشوند برای حس ششمت. بی خود نبود که دو نفر با نزدیک شدن به اونجا دیوانه و یک نفر هم کشته شده بود. دیوار مرگ هنوز آجر های لق پنهانش را داشت که لجوجانه با هر بار فشار دادنشان تنها چند اینچ حرکت میکردند. نزدیک تر که رفت او هم دچار شده بود. آجر های لق را پیدا نکرد، اما زمزمه روح نیلی رنگ از آن شب او را رها نکرد. ″گزینه ۴ برای ردیف ۲۳″ ″گزینه ۱ برای ردیف ۴۸″ ″گزینه....″
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)