
سلام بچه ها امروز با داستان های ترسناک و کوتاه اومدم بزن بریم :)

{بیمارستان} ساعت سه شب از بیمارستان به خونه میرفتم. تو آسانسور یکی از بیمارا با من همراه شد. اون رو میشناختم بیمار اتاق 205 بود پیرمردی لاغر و اخمو. با لباس بیمارستان توی آسانسور کنار من ایستاده بود _آقای پارکر این موقع شب باید توی تختتون باشید با سکوت عجیبی به روبه رو خیره شده بود اسانسور ایستاد دیدم که آقای پارکر وارد دسشویی شد ازونجا رد شدم از یک پرستار پرسیدم _بیمار اتاق 205 چرا این موقع شب توی سالن راه میره؟ با جوابی که پرستار داد من شوکه شدم :منطورتون چیه؟اون بیمار امروز صبح از دنیا رفت!

از خواب پریدم و به خواهرم که توی تاریکی بهم زل زده بود نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم و گفتم دیوونه ترسیدم اما چند دقیقه گذشت و خواهرم همونجا ایستاده بود و نگاهم میکرد نگاهش کردم چشاش قرمز بود رفت سمت در و در رو قفل کرد بهش گفتم چرا نمیخوابی که یهو خواهرم از طبقه پایین گفت نیک با کی داری حرف میزنی

دختر چهار ساله ام آهنگی را میخواند که مادرم در کودکی برای من میخواند، از او پرسیدم که آن را از کجا یاد گرفته است، گفت: “مادربزرگ همیشه قبل از خواب آن را برای من میخواند.” اما مادربزرگش پنج سال قبل از تولد او فوت کرده بود.

این داستان ترسناک واقعی که میخوام برای شما تعریف کنم مربوط میشه به 8 سال پیش که بابای من تصمیم گرفت بالای اشرفی اصفهانی ی خونه کرایه کنه. کلا توی اون خیابون ما همه خونه ها نوساز بودن بجز اینی که ما اجاره کردیم. هنوز بافت قدیمی و حیاط خودشو حفظ کرده بود و با همین ی مورد دل پدر و مادر منو برده بود. جالب بودن قضیه خونه از جایی برای من شروع شد که املاکی سر خیابون گفت چندبار خواستیم بسازیم اما نشده. خب چرا نشده؟؟؟ سرتون رو درد نیارم. ما اونجا ساکن شدیم و من سر کار میرفتم و خواهرم مدرسه میرفت و خیلی لذت میبردیم از اونجا تا اینکه ی روز ساعت 3 صبح خواستم برم دستشویی که دیدم مادرم ی سینی چایی ریخته آورده تو پذیرایی خونه. گفتم مامان این چیه؟ جوابش منو میخکوب کرد. گفت: مگه نمیبینی دور تا دور آدم نشسته و مهمون داریم؟ اینجوری نیا وسط مهمونی و رعایت کن. اضطراب رو تو چشمای مادرم میدیدم. کلی با مادرم کلنجار رفتم که کسی نیست و بیا بریم و .... اما میترسید و میگفت فقط برو بخواب. بابای من ماموریت بود و وایسادم تا از ماموریت بیاد و همه ماجرا رو برای بابام تعریف کردم. بعدش پدر من گفت شاید خواب زده شدید و ... اما با پافشاری من، بابام رفت و از در و همسایه پرس و جو کرد. متوجه شدیم هرکسی تو این خونه بوده یا دیوونه شده یا از این خونه فرار کرده، در صورتی که همسایه ها هیچی نمیفهمیدن. با املاکی سر خیابون حرف زدیم که بعد از کلی انکار کردن، گفت واقعیتش منم شنیدم اما گفتم خرافاته. رفتارای مادرم تو اون خونه داشت عجیب تر میشد و پرخاشگری مادرم زیاد شده بود که پدرم رفت و قرارداد خونه رو کنسل کرد. به مالک توی فسخ قرارداد گفتیم اونجا رو بکوب بساز یا نذار کسی اجاره کنه که گفت هروقت خواستم بسازم ی بلایی سر خودم و خانوادم یا معمار ساختمون میفتاد. باورتون نمیشه بعد رفتنمون آرامش به زندگی و مادرم برگشت. مادرم هنوزم که هنوزه با گریه و ترس از اون خونه تعریف میکنه و هنوزم اون خونه قدیمی بعد 8سال خالی اونجاس.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان مرسی که نظرتون رو گفتید
با اینکه خیلی توهین آمیز بود ولی بازم
من ۵ تا تست دیگه ساخته بود که واقعا ترسناک بود
ولی متأسفانه ناظر گرامر رد کرد هر ۵ تاش رو
@Nona
من اصلا سازنده پست رو نمیشناسم ولی چه دلیلی داره انقدر یک پست فشاری تون کرده؟
______
وایح چون خیلی داستان عالیه هستش ما بهش حثودی میکنیم
آقا چرا آنقدر به دوست من هست میدین؟؟؟؟؟!!!!!
خیلی هم پستش خوب بود!
به خدا میام حف.ه تون میکنمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
جانم؟؟؟
@Nona
برای اینکه ببینم گوهخورم کیه جیگر
______
نمک کشور تامین شد دستت طلا
ناراحت شدم
@🪐 𖤐 Saturn
ایبابا پس تو این نتانیاهو چیکار کنم ایش
______
داستانای ترثناک بخون با منو نتانیاهو کاری نداشته باش🙏🏻
@Nona
من اصلا سازنده پست رو نمیشناسم ولی چه دلیلی داره انقدر یک پست فشاری تون کرده؟
______
یکم به کیفیت عکس و داستانهای کپی و تکراری که تو نصف فیلم ترسناک های خز بوده ش دقت کنی میفهمی
@Nona
داداش خوشت نیومده رد شو ده تا کامنت بی ربط گذاشتی
______
عاجی و عونی سازنده:
پستت عالی بود به کامنت های دیگران که دیس کردن نظر و اهمیت نده مخصوصا به من
جوکاتون خیلی بی غزست،دیگه نفلسطین
ایبابا پس تو این نتانیاهو چیکار کنم ایش