
این ی ورژن متفاوتی با قبلیا

--- سکوتی که مر*گ را بلد است در اتاقی که صدا نیست، م.رگ نشستهست، بیلباس، بینام. نه گریه میکند، نه میخندد، فقط نگاه میکند به من، که سالهاست دارم وانمود میکنم زندهام. و من از طعم خالیِ دستهام میترسم... از م.رگِ بیصدای لحظهها. از شبهایی که بیداریش از خواب سنگینتره، از خیابانهایی که حتی چراغها هم خستهاند. تنهایی، مثل پتوی سنگینِ زمستان، روی شانههام افتاده، و هیچکس نمیپرسد چرا اینقدر سردم است. صدای صحبتِ مردم، مثل صدای پایِ م*رگ است... و من به چیزهای ساده دل بستهام، به نورِ کمرنگِ چراغ مطالعه، به صدای نفسهام، به سکوتی که بلد است چطور بیصدا زندگی کند. و این م*رگ، در خیابانهای خالیِ تهران قدم میزند، در کوچههای بیچراغِ اصفهان، در شبهای سردِ تبریز، در سایههای بلندِ مشهد، در سکوتِ خاکستریِ اهواز، در غبارِ بیپایانِ کرمان و از روی پل معلق ... شهرها خوابیدهاند، اما من هنوز بیدارم، با بغضی که نمیترکد، با سکوتی که حرف میزند، با م*رگی که هنوز نفس میکشد..
چشم من بیا منو یاری بکن گونه هام خشکیده شد، کاری بکن غیر گریه مگه کاری می شه کرد کاری از ما نمیاد، زاری بکن اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد تا قیامت دل من گریه می خواد هرچی دریا رو زمین داره خدا با تموم ابرای آسمونا کاشکی می داد همه رو به چشم من تا چشام به حال من گریه کنن اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد تا قیامت دل من گریه می خواد قصه گذشته های خوب من خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن حالا باید سر رو زانوم بذارم تا قیامت اشک حسرت ببارم دل هیشکی مث من غم نداره مث من غربت و ماتم نداره حالا که گریه دوای دردمه چرا چشمم اشکشو کم میاره خورشید روشن ما رو دزدیدن زیر اون ابرای سنگین کشیدن همه جا رنگ سیاه ماتمه فرصت موندنمون خیلی کمه اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد تا قیامت دل من گریه می خواد سرنوشت چشاش کوره، نمی بینه زخم خنجرش میمونه تو سینه لب بسته، سینه غرق به خ*ون قصه موندن آدم همینه اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد تا قیامت دل من گریه می خواد
سکوت، صدای تنهایی نیست. خودش تنهاییست. نه اون تنهاییهای قشنگی که توی شعرها رمانتیک میشن، اون جور که شب بیاد و حتی تیکتاک ساعت، زیر پوستت بخزه. اون جور که گوشی توی دستته اما صفحه خالی میمونه. اون جور که گریهات بیصدا میریزه، چون دیگه کسی نیست که بفهمه ترک خوردن بغض چه شکلیه. سکوت یعنی هزار حرف بلعیده شده، چشمهایی پر، لبهایی خالی. یعنی دل دنبال یه آغوشه، ولی فقط پتو رو محکمتر میکشی روی خودت. سکوت یعنی تو. وقتی نمیخوای کسی بفهمه چقدر خستهای، چقدر دلتنگی، چقدر دنبال یه «فهمیدمت» سادهای. و تنهایی؟ تنهایی یعنی همون لحظهای که میفهمی حتی خودت هم بلد نیستی چطور دست خودتو بگیری.
و تنهایی؟ تنهایی یعنی همون لحظهای که میفهمی حتی خودت هم بلد نیستی چطور دست خودتو بگیری. اما یه جایی بعد از همهی این سکوت، یاد میگیری نفس بکشی بیهیچ صدایی. یاد میگیری دل رو آروم کنی با همون پتویی که همیشه پناهت بوده. و میفهمی که تنهایی، اگرچه سنگینه، گاهی میتونه امنترین آغوشت هم باشه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی
🤍✨
بوش
بهت
زیبا تنها واژه ایه که میتونم به کار ببرم.
خسته نباشی
سپاس گذارم🤍✨
جهت حمایتت
🤍✨
عالیی بود زیبارو لذت بردممم 🎀🛐✨😭
ممنون میشم یه سر به پستام بزنی و حمایت کنیی ^^^
سپاس
فرصتت