
سلام👋🏻👋🏻👋🏻 اینم از پارت هفتم✨️💫
●پروفسور اسنیپ نگاهی به کاسپر و معجونش کرد و گفت:《گمون نمیکنم خانم بلک...》او بعد از گفتن این حرف چرخ دیگری در کلاس زد و بعد از بررسی همه ی معجون ها گفت:《برای جلسه ی بعد درباره مون استون تحقیق می کنید تا دیگه همچین فجایعی رو درست نکنید مقاله باید به اندازه ی فاصله ی بین زانو ها تا کف پاهاتون باشه یعنی دقیقا ۳۲ سانت کمتر از اون رو به هیج وجه قبول نمیکنم. میتونید برید.》همه ی بچه ها زیر لب غر میزدند اما هیچکس اعتراضی نکرد و همه از کلاس بیرون رفتند. هری و ویولت جلوی در کلاس ایستادند و منتظر هرماینی و رون ماندند تا وسایلشان را جمع کنند. هری رو به ویولت کرد و گفت:《امروز تمرین کوییدیچ داریم، ساعت ۷.》ویولت آهی کشید و گفت:《من که نمیتونم بیام》هری با تعجب پرسید:《چرا به خاطر کلاس های مالفوی؟》ویولت جواب داد:《نه بابا... دیروز آمبریج من و سدریک و ملفوی رو به مدت یک ماه از کوییدیج تعلیق کرد.》رون که به تازگی به همراه هرماینی از کلاس خارج شده بود گفت:《یک ماههه؟؟؟ تیم گریفیندور بدون تو چیکار کنه خببب یه مهاجم کم داریم.》ویولت با اندکی نگرانی پرسید:《احتمالا تا اولین مسابقه ی فصل تعلیقم تموم میشه دیگه نه؟》کسی پاسخی نداد.همه به سمت برج گریفیندور رفتند. به محض ورود آنها جینی رو به هری و ویولت گفت:《بچه ها براتون نامه اومده.》رون نگاهی به ویولت کرد و گفت:《از طرف کی؟ هری که کسی رو نداره مامان بابای تو هم که معمولا با نامه های ماهانه نامه میدن دیگه.》هری از جینی تشکر کرد و نامه ها را از او گرفت و یکی از آنها را به ویولت داد.●
●ویولت نگاهی به نامه انداخت. پاکت نامه از کاغذ پوستی بود و بوی خوش مورد علاقه ی او را میداد. مانند بویی که هنگام ورود به کتابخانه سلول های بینی را به چالش میکشند. روی نامه هیچ اسمی نوشته نشده بود او پاکت را باز کرد. در نامه چنین نوشته شده بود: 《ویولت عزیزم، امیدوارم که حالت خوب باشد و سال تحصیلی را خوب آغاز کرده باشی. خودت را درباره آن شجرهنامه نگران نکن چیز مهمی نیست همانطور که دیدی برای من هم اتفاق افتاده بود. به نظرات پدرت هم خیلی گوش نکن میدانی که تعصبشان چگونه است، به مادرت نامه مینویسم امسال کریسمس تو هم همراه هری بیا دوست دارم زمان بیشتری را با هم بگذرانیم. به رون و هرماینی سلام گرم مرا برسان. با احترام تمام، پدفوت پ.ن:به دامبلدور درباره ی نامه های من چیزی نگویید نمیتوانم علاوه بر هیچ کاری نکردن نامه هم ندهم.》 نامه ی دیگر هم از طرف سیریوس بود اما برای هری. رون بعد از خواندن نامه ها گفت:《سیری..ببخشید پدفوت انتظار داره ما به کدوم دامبلدور چیزی رو بگیم تا جایی که من میدونم پروفسور دامبلدور سر میز نهار و شام هم به زور پیدا میشه.》هری و ویولت سر تکان دادند.هرماینی نگاهی سرزنش آمیز به دوستانش کرد و گفت:《محض احتیاط گفته، گمون می کنم پروفسور دامبلدور سرش شلوغ باشه وگرنه دلیل دیگه ای نمیبینم انقدر حساس نباشید.در ضمن خودتون میدونید که پدفوت چه حسی داره بهش حق بدید.》●
●ویولت نگاهی به ساعت انداخت و بعد هم با خداحافظی پر سرعتی از دوستانش جدا شد. جلوی در سرسرا دریکو ملفوی با دوستانش حرف میزد که ویولت دوان دوان خودش را به آنها رساند.دریکو با تعجب نگاهی به ویولت که بافت های موهایش روی صورتش را گرفته بودند انداخت و با خنده پرسید:《چرا اینجوری شدی بلک؟》ویولت چشم غره ای به او رفت و گفت:《برای اینکه به کلاس تو برسم و تنبیه اضافه نشم. تغییر شکل داری نه؟》دریکو سری به نشانه ی تایید نشان داد و بعد هم به سمت کلاس راه افتاد. در بین راه بلیز زابینی و تئودور نات هر از گاهی زیر گوش هم حرف میزدند و نیم نگاهی به ویولت می انداختند اما بعد دوباره به راهشان ادامه میدادند.فضای سنگینی ایجاد شده بود تصور اینکه یک گریفیندوری و اسلیترینی ها کنار هم در صلح کامل راه بروند به اندازه ی انجام اشتباه طلسمی توسط هرماینی غیر ممکن بود.به پس از عبور از پلکان ها به کلاس تغییر شکل رسیدند. همه وارد کلاس شدند. تخته ی بزرگ گچی بر روی دیوار نصب شده بود و میز چوبی بزرگی که برای پروفسور مگگونگال بود، نیز کنار آن قرار داشت. بر روی میز چندین کتاب به همراه قفسی که در آن حیوانی قرار داشت بود و گربه ای نیز جا خوش کرده بود. در دو طرف کلاس میز های دو نفره بود.به نظر میرسید اسلیترین با هافلپاف کلاس داشته باشند چون هانا ابوت در همان لحظه وارد کلاس شد. در یک لحظه ی جادویی گربه ی روی میز روی زمین پرید و تبدیل شد. این لحظات برای دانش آموزان هاگوارتز عادی بود تقریبا همه می دانستند که پروفسور مگگونگال یک جانور نما است و میتواند به گربه تبدیل شود.●
●بعد از ورود تک تک دانش آموزان به کلاس پروفسور مگگونگال به ویولت که کنار تئودور نات نشسته بود و گویا از جایش راضی نبود نگاهی کرد و پرسید:《دوشیزه بلک اینجا چیکار میکنی تا جایی که میدونم امروز با گریفیندوری ها کلاس ندارم.》ویولت پاسخ داد:《توسط پروفسور آمبریج تنبیه شدم و قرار شد که من کل امروز رو با دریکو ملفوی به کلاس هاش بیام پروفسور.》پروفسور مگگونگال گویا عصبی و کنجکاو شده بود اما چیزی نگفت و فقط با آه کوتاهی سر تکان داد. بعد هم روی تخته نوشت:《 س.م.ج (سطوح مقدماتی جادوگری) تبدیل حیوانات به جام پر از آب》 بعد هم رو به بچه ها کرد و گفت:《همونطور که قبلا مطمئنا پروفسور های دیگه به گوشتون رسوندن امسال امتحانات سمج دارید این امتحانات فوق العاده پیشرفته هستند درسته که اون ها رومقدماتی می نامیم اما امسال، باید سختتر از همیشه تلاش کنید و درس بخونید این امتحانات روی آینده ی شغلی شما تاثیر بسزایی دارند. میتونید از سال بالایی ها کمک بگیرید و ازشون راهنمایی بخواید ولی خواهشا به حرف اونهایی که میگن تقلب کنید و از تجربه های موفق خودشون حرف میزنن گوش نکنید چون عواقب خوبی نداره.》 بچه های کلاس زیر خنده زدند. ویولت دستانش را به آرامی برد بالا و پرسید:《پروفسور این امتحانات دقیقا به چه شکل روی آینده شغلی ما اثر داره؟》پروفسور مگگونگال ابرو بالا انداخت و در حالی که در دلش به شاگردش می بالید که اینقدر به فکر است گفت:《خب، ما از شما درباره ی شغل مورد علاقه تون میپرسیم و بهتون میگیم که برای این شغل روی چه درس هایی بیشتر تمرکز کنید و بعد هم نمرات پایانی امتحاناتتون که در تابستان سال آینده به دستتون میرسه نشون میده که میتونید چه درس هایی رو دوباره بردارید پس مهمه.》 ویولت سری تکان داد. پروفسور مگگونگال بدون اینکه کلمه ای را به زبان بیاورد چوبدستی اش را تکان داد و میز ها را با شکل دایره ای دور کلاس چید و بچه ها را جا به جا کرد سپس گفت:در طول این ترم ما جغد هایی که رو به روی شما هستن رو تبدیل به یک جام با آب کاملا شفاف و تمیز میکنیم.》.....●
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین کامنتتتت
خدااااااییییاااااااااا👑👑👑👑
بلخره 😂😂
چقدددددد دوسسسششش. داارررممممنم