داستان دختر طراح قسمت چهارم

(قسمت چهارم) از بس به در و دیوار نگاه کرده بودم دیگه داشت خوابم می‌گرفت که ستایش گفت: + بهت میگم اما باید قول بدی قشقرق بپا نکنی ، باشه ؟

انگشت کوچیکش رو جلوم گرفت منم قول دادم حتی مهرم زدم و گفتم: + حالا بگوو که دارم از فضولییی میمیرم! ستایش که بین اون همه استراس از لحنم وقتی فظولی رو کشیدم خندش گرفت

و خب این برای من عادیه ، چون همیشه کارام برای بقیه خنده داره مخصوصا خنگیم سر موضوعات کوچیک . ستایش طوریکه میخواست خندش معلوم نباشه گفت: قراره ، قراره ...

دستاش رو گرفتم و گفتم: - مهم نیست یکم استراحت کن . نگاهش رو از کاشی کف زمین گرفت و به من داد: + سرت جایی نخورده ؟ باید بفهمی که ، بفهمی که ،.... وای ! این دختر چقدر جلبازه .