
به پست من خوش اومدین :)

دستش را به جلد کتاب کشید. آن را باز کرد و کلمات را سریع و گذرا خواند. زیر لب زمزمه کرد:《همینو میخواستم!》 و به سمت میزی در وسط کتابخانه رفت و پشت آن نشست. هنوز صفحه ی اول را به پایان نرسانده بود که کسی کنارش نشست و کتابی را باز کرد. توجهی به دور و برش نداشت. گهگاهی زیرچشمی دختر کنارش را میپایید. دو دل بود...میخواست با او حرف بزند و در عین حال خجالت میکشید از شکستن سکوت...

آنقدر در فکر هایش محو شد که فراموش کرد هنوز به دختر خیره بود.اما وقتی نگاهشان به هم برخورد کرد سریع کتابش را مورد توجه دروغینی قرار داد. -تو هم داری اونو میخونی؟ وقتی او شروع گفت و گو را به دست گرفت طوری هول شد که به اطرافش نگاه کرد تا مطمئن شود شخص دوم صحبت خودش است.بعد سرش را تکان داد و با لبخند ملایمی که درونش پر از استرس بود تایید کرد:《آره...》

-من قبلا خوندمش.اون واقعا قشنگه. قبل از این که سخن دیگری پیش بیاید تلفنش زنگ خورد و هزار لعنت فرستاد:《ببخشید...باید...جواب بدم.》 دختر لبخند دلنشینی زد:《راحت باش.》 بعد از جواب دادن آن زنگ شوم...بلند شد و پریشان از کتابخانه بیرون رفت و متوجه نشد که دخترک با نگاهی کنجکاو کتاب باز مانده اش را بست و نگرانی او را هم در بر گرفت و به دنبالش رفت...

در راهروی پشت در اتاق عمل قدم رو میرفت و زیرلب زمزمه های نامفهومی میکرد... -هِی... سرش را بالا گرفت و با آن نگاه آشنا برخورد کرد... یک ربع پیش دیده بودش و حالا انگار هزاران سال بود میشناختش... به طرف دختر رفت و بدون لحظه ای مکث خودش را در بغلش انداخت و اشک هایش ریخت... دختر قد بلند هم او را بغل کرد:《هیش...اشکالی نداره...من اینجام...》 و به او مکان امنی هدیه داد...

-اینو برات اوردم. -جدی!مرسی! بعد از آن حادثه که ختم به خیر شد آن دو دوست شدند...شاید هم فقط اسمش دوستی بود... روزها بدون حرف زدنشان باهم شب نمیشد... بهانه ای برای خنده اش بود و پناهگاهی برای اشک هایی که نمیخواست کسی ببیند... و در پایان،او شد یک نور امید در مکانی که هیچ امیدی نداشت...:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
خیلی قشنگ بود😭
چقدر قشنگ مینویسی