سلام سلام من اومدم با یه داستان خفن به اسم دنیای موازی قرار کلی پارت داشته باشه و هر پارت جذابتر میشه خب یه چیزی باید بگم اونم اینه که دفعه ای قبلی این تست رو گذاشتم ناظر گفت تکراریه ولی فقط عنوانش خودش تکراریی نیست پس ناظر لطفا رد نکن حالا بریم سراغ داستان از اسلاید سوم شروع میشه و اسلاید دوم مقدمشه
گاهی اوقات در میان هیاهوی تکراری روزمرگی، نقطهای مبهم پدیدار میشود که مرزهای واقعیت را به لرزه درمیآورد و چیزی فراتر از ادراک عادی را میدهد. زمزمهای آرام از پشت پردهی هستی خبر از جهانی موازی میآورد؛ جایی که تصمیمات نگرفته، مسیرهای نرفته و رویاهای فراموش شده، همگی به حقیقت پیوستهاند. جهانی در انتظار لمس یک روح کنجکاو تا دروازههایش را به روی او بگشاید، اما ورود به آن همیشه با یک سواری غیرمنتظره آغاز میشود، یک مسیر آشنا که ناگهان به بیراهه میزند و دیگر راه بازگشتی ندارد.”
“سلام! من تارام، یه دختر شانزده سالهی معمولی، یا شاید هم نه چندان معمولی! تمام این شانزده سال رو با مامانم زندگی کردم، توی یه خونهی کوچیک که بوی نون و قهوه صبحهاش هیچوقت از سرم نمیپره. اینو بگم که ما فقط دوتاییم. پدر؟ خب، اسمش هست ولی وجودش نه. اگر ازم بپرسید، من واقعاً ازش متنفرم. اون فقط یه سایهی محو توی زندگیمه که هر بار بهش فکر میکنم، قلبم فشرده میشه. برای همین، سعی میکنم بهش فکر نکنم. دنیای من خیلی سادهتر از این حرفاست: کتابهای درسی، چندتا دوست که مثل خودم سر به هوایی رو دوست دارن و البته، دوچرخهام! این رفیق فلزی و وفادار، هر روز صبح منو از خونه میرسونه به دبیرستان. مسیر مدرسه، با پیچ و خمها و شیبهای گاه و بیگاهش، برای من مثل یه پیست مسابقه است. باد که توی موهام میپیچه و صدای چرخدندهها که زیر پام آواز میخونه، حس آزادی رو بهم میده که با هیچی عوضش نمیکنم. همین حس، همین آزادی کوچیک، تمام چیزیه که هر روز صبح بهش احتیاج دارم تا بتونم با واقعیتهای زندگیم کنار بیام.”
هنوز کاملاً خواب بودم که صدای مامان پیچید توی گوشم: «تارا… تارا… دختر قشنگم، صبحونه حاضره!» چشمام رو به سختی باز کردم. ساعت هشت صبح! یعنی چی آخه؟ امروز که تعطیله! چرا منو بیدار میکنه؟(مامان منم اینجوریه😂) ولی خب، مگه میشد جلوی مامان رو گرفت؟ با همون خوابآلودگی از تخت اومدم پایین. اولش رفتم دستشویی، یه کم آب زدم به صورتم تا شاید یه کم جون بگیرم. مسواکم رو برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن دندونام، البته این وسط داشتم به این فکر میکردم که امروز رو چطور بگذرونم. بعدش که دیگه حسابی سرحال شدم، رفتم سمت آشپزخونه. مامانم اونجا نشسته بود و با یه لبخند منتظر من بود، انگار که نه انگار امروز روز تعطیله و من باید تا لنگ ظهر میخوابیدم!”
“داشتیم همینطور که صبحانه میخوردیم، اخبار رو از تلویزیون دنبال میکردیم. صدای گزارشگر که داشت در مورد تحقیقات جدید روی «دنیای موازی» حرف میزد، ناگهان توجهم رو جلب کرد. گفت: «خانم هادسون، پس از سالها تحقیق و بررسی دقیق بر روی پدیدههای ناشناخته، به این نتیجه رسیدهاند که امکان واقعی بودن دنیاهای موازی، کاملاً وجود دارد!» بعد هم تصویر رفت روی یک خانم که به نظر میرسید همان خانم هادسون باشد، و خبرنگار داشت از او سوال میپرسید. من که تا آن لحظه داشتم با بیحوصلگی نان و پنیر میخوردم، چشمهایم گرد شد. دنیاهای موازی؟ واقعی؟ اما مامانم با قاطعیت گفت: «اینها همهاش چرت و پرته! فقط برای سرگرم کردن مردم!»”
“همینطور که صبحانه میخوردیم، صدای گزارشگر اخبار از تلویزیون بلند شد. داشت با هیجان در مورد تحقیقات جدید روی «دنیای موازی» صحبت میکرد. بعد، تصویر رفت روی مصاحبه با خانم هادسون. خبرنگار از او پرسید: «خانم هادسون، شما معتقدید که هفت جهان موازی وجود دارد؟ چطور به این نتیجه رسیدهاید؟» خانم هادسون با آرامش و اطمینان جواب داد: «بله، تحقیقات من نشان میدهد که احتمالا هفت جهان موازی وجود دارد. من سالهاست که روی این پدیدهها کار میکنم. الگوهای انرژی، ارتعاشات خاص و حتی گزارشهای پراکنده از افرادی که ادعا میکنند به این دنیاها سفر کردهاند، همگی سرنخهایی هستند که ما را به این سمت هدایت میکنند. ما در حال حاضر روی روشهایی کار میکنیم که بتوانیم با استفاده از تکنولوژیهای پیشرفته، وارد این ابعاد شویم، اما هنوز در مراحل اولیه هستیم.» من که داشتم با دهان باز به حرفهایش گوش میدادم، به مامانم گفتم: «مامان، باورنکردنیه! هفت تا دنیا! به نظرم حرفاش منطقی بود.» اما مامانم فقط سرش را تکان داد و با لحنی قاطع گفت: «همش چرت و پرته. من که از این چیزا سر در نمیارم و باورم نمیکنم.»”
“درست وقتی داشتم فکر میکردم حرفهای خانم هادسون چقدر عجیب و غیرقابل باوره، یهو یه چیزی گفت که میخکوبم کرد. خبرنگار ازش پرسید: «خانم هادسون، انگیزه شما از این همه تحقیق و تلاش چیه؟ چی باعث شده که اینقدر به وجود دنیاهای موازی اعتقاد داشته باشید؟» خانم هادسون یه مکث کوتاه کرد، انگار که داره یه خاطره خیلی قدیمی رو مرور میکنه. بعد گفت: «من وقتی بچه بودم، برادرم رو گم کردم. یه روز توی پارک داشتیم بازی میکردیم که یه لحظه غیب شد. هرچی گشتیم پیداش نکردیم، حتی پلیس هم نتونست ردی ازش پیدا کنه. من همیشه حس میکنم که برادرم یه جایی هست، شاید توی یه دنیای دیگه، یه دنیای موازی. به خاطر همین، تمام زندگیم رو وقف این کار کردم تا شاید بتونم یه روزی دوباره پیداش کنم.» یه لحظه نفسم بند اومد. سرفه ام گرفت و سریع یه لیوان آب خوردم. بعد گفتم: «وای مامان، واقعاً عجیبه! ولی خیلی هم خفنه!»”
“مامانم یه لبخند زد و گفت: «باشه، باشه، هر چی تو بگی!» منم خندیدم و گفتم: «بالاخره پیروز شدم مامان!» بعد از جام بلند شدم. مامانم پرسید: «کجا؟» گفتم: «میرم پیش جورج.»”(آفرین برو پیش جورج)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
توی هر کشور بیشترین سابسکرایبر را چه کسی دارد؟
میتونی تو چنلم ببینی
پین؟
🥴🥴🥴🥴
اچبکغبمغیوفیولیولیویف
عههه ۵ تا لایک خورد چه سریع
عععععععععععع
کغطیماکیاواسکایمابمفینفیبینقنتعفتغغغهعع عاااااااااااعععععع خیلی خوب نوشتییییییی هین کتاباسسست