
«ولی… مادرم؟» نفسم حبس شده بود. «تو با مادرم چیکار داشتی؟» مرد نگاهی به بیرون از غار انداخت، انگار که خاطراتی دور را مرور میکرد. «راستش رو بخوای، وقتی متوجه شدم تو اینجا هستی و من میتونم باهات ارتباط برقرار کنم، فکر کردم شاید… شاید مادرت هم بتونه کمکی بکنه. شاید اونم راهی برای نجات دنیامون داشته باشه. ولی خب، الان اولویت با رفتن به دنیای موازیه.» مرد برگشت و مستقیم به چشمان تارا نگاه کرد. «حالا… حاضری؟ حاضری که با من بیای؟» یه لحظه تردید کردم. همه چیز خیلی غیرواقعی بود. دنیای موازی؟ من؟ نجات یه دنیا؟ ولی یه حسی درونم بهم میگفت که باید این کار رو بکنم. شاید این سرنوشت من بود. «باشه.» به سختی زمزمه کردم. «قبول میکنم.» همین که حرفم تموم شد، مرد دستم رو گرفت. نوری خیرهکننده از اطرافمون شروع به درخشش کرد. یه نور سفید و داغ که انگار تمام دنیا رو در خودش غرق میکرد. همه جا روشن شد و بعد… تاریکی. وقتی دوباره چشمهام رو باز کردم، دیگه توی اون غار نبودم. زیر پام علفهای خیس و برگهای خشک بود. درختهای بلند و کهنسال با شاخههای در هم تنیده، آسمان رو پوشونده بودن و نوری کمجان از بینشون به پایین میتابید. هوا بوی خاک و گیاه تازه میداد. یه جنگل بود. ما توی یه جنگل بودیم. مرد کنارم ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد. «بالاخره رسیدیم.» بعد رو به من کرد و با صدایی که انگار یه بار سنگین از دوشش برداشته شده بود، گفت: «حالا باید بریم پیش همسرم.»
وقتی از بین درختها رد شدیم و شهر نمایان شد، دهنم باز مونده بود. آسمونخراشهای سر به فلک کشیده، سازههای فلزی که زیر نور میدرخشیدند و ماشینهایی که انگار شناور بودند! لب زدم: «این… این شهر ماست؟ چقدر اینجا فرق داره!» مرد فقط سر تکان داد، انگار داشت یه چیز عادی رو تماشا میکرد. سکوتش من رو بیشتر گیج میکرد. مرد من رو به سمت یه خونه هدایت کرد که انگار از دل همین شهره بود؛ با خطوط صاف و مدرن، ولی یه جورایی هم غریبه. وقتی وارد شدیم، یه سکوت سنگین خونه رو گرفته بود. هیچ صدایی، هیچ حرکتی. مرد به یه در اشاره کرد. آهسته در رو باز کردم. بوی خاصی تو اتاق پیچیده بود. روی یه تخت بزرگ سفید، زنی خوابیده بود. همونجا بود که نفسم بند اومد. قیافهاش… قیافهاش خود من بود! اما نه خود من! انگار سالها گذشته بود. موهاش که همیشه قهوهای بود، حالا سفید شده بود و دور چشمها و لبهاش کلی خط افتاده بود. انگار یه آینه شکسته شده بودم. با صدایی که به سختی از گلوم خارج میشد، زمزمه کردم: «این… منم؟» بعد برگشتم سمت مرد و گفتم: «خودم رو توی دنیای موازی یه جور دیگه تصور میکردم. قویتر، شادتر… باورم نمیشه این من باشم.»
مرد با صدایی که انگار از اعماق وجودش میآمد، گفت: «تارا، اینجا که میبینی، فقط یکی از بینهایت دنیای موازی هست که با دنیای تو در ارتباطه. یه جورایی مثل شاخههای یه درخت عظیم که همه از یه تنه اصلی منشعب شدن.» نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «اما یه اتفاق افتاده. یه ناهنجاری. این ارتباط بین دنیاها داره باعث میشه انرژی حیاتی هر دو جهان تحلیل بره. انگار دو تا سیال که نباید با هم مخلوط بشن، دارن همدیگه رو مسموم میکنن.» دستم رو مشت کردم. «یعنی چی؟» «یعنی اگه این روند ادامه پیدا کنه، هم دنیای تو و هم این دنیا، به زودی نابود میشن. انرژی هر دو رو به اتمامه.» مرد به زن روی تخت که حالا نفسهایش به شماره افتاده بود، اشاره کرد. «اون زن… اون تو هستی، اما از دنیایی که ما درش قرار داریم. یه جورایی تجسم همین دنیای موازیه. بیماریش هم نتیجه همین انرژی متقابله. اما نکته اینجاست که تو، در دنیای خودت، یه توانایی منحصر به فرد داری. یه جورایی مثل یه لنگر یا یه پیوند دهنده بین این ابعاد.» گیج شده بودم. «پس من چکار باید بکنم؟» «تو باید انتخاب کنی. یا باید این پیوند رو قطع کنی و دنیای خودت رو نجات بدی، که البته این یعنی نابودی کامل این جهان و همه کسانی که توش هستن، از جمله این تجسم از خودت. یا… یا باید این ارتباط رو تثبیت کنی و انرژی لازم برای بقای هر دو جهان رو فراهم کنی. اما این کار هم بهای سنگینی داره. نیازمند یه انرژی درونی عظیمه که فقط تو میتونی تولیدش کنی. و این فرایند… تراشیدن یه بخش از وجودته.» چشمانم گرد شد. «تراشیدن؟ یعنی چی؟» «یعنی بخشی از خودت رو فدا کنی. یه بخشی که برای حفظ تعادل لازمه. این انتخاب، خیلی سخته تارا. چون هر دو راه، بهایی داره که باید پرداخت بشه.»
چند لحظه گذشت. سعی کردم ذهنم رو جمع و جور کنم. «پس اگه من این ارتباط رو تثبیت کنم، این زن… این منِ دیگه، خوب میشه؟» مرد سرش را به آرامی تکان داد. «اگه بتونی این کار رو انجام بدی، بله. انرژی لازم رو به این دنیا منتقل میکنی و تعادل برقرار میشه. اما همونطور که گفتم، این نیازمند یه فداکاری بزرگه.» «و اگه قطعش کنم؟» صدایم لرزید. «اون وقت چی میشه؟» «دنیای تو امن میمونه. اما این جهان… و تمام کسانی که توش هستن، از جمله اون زنی که اونجاست، از بین میرن. انگار که هیچ وقت وجود نداشتن.» نگاهی به زن روی تخت انداختم. صورتش در خواب آرام بود، اما انگار رنج زیادی رو تحمل کرده بود. انتخاب بین نابودی یک دنیا و فدا کردن بخشی از وجود خودم، مثل راه رفتن روی لبه تیغ بود. مرد انگار متوجه سردرگمی من شد. «میدونم سخته. شاید بهتر باشه کمی راه بریم. این اطراف رو بهت نشون بدم. شاید یه کم هوای تازه کمکت کنه.» با تردید قبول کردم. بیرون از آن خانه، شهر با تمام شکوه و غریبگیاش خودنمایی میکرد. آسمانخراشها، نورهای رنگارنگ، و مردمی که با سرعت از کنارمان رد میشدند. قدم زدیم و قدم زدیم. از کنار پارکهای معلق با گیاهان نورانی گذشتیم، از کنار فوارههایی که آب به جای شن، نور پخش میکردند. همه چیز شگفتانگیز بود، اما ذهنم همچنان درگیر حرفهای مرد بود. تا اینکه چشمم به بستنیفروشی افتاد. بوی شیرینی و میوه از آنجا به مشام میرسید. مرد متوجه نگاه من شد و گفت: «بستنی چطوره؟» خندهی کوتاهی کردم. «حتما.» نشستیم روی یک نیمکت سنگی که انگار خودش از دل زمین جوانه زده بود. بستنیها را که خوردیم، آرام پرسیدم: «راستی، اسمت چیه؟» «جان.» «جان…» حرفش در ذهنم تکرار شد. «توی دنیای من… تو کی هستی؟»
جان به چشمانم خیره شد. لبخندی آرام روی لبش نشست. «تارا… توی دنیای تو، من همون ناتانم، برادر ناتنیت. احتمالا الان باید حدوداً ده ساله باشم، نه؟» ناخودآگاه سرم را به تایید تکان دادم. «آره… تقریباً.» «خب، اینجا، توی این دنیا، من سی و پنج سالمه. من همون آدمم، اما مسیر زندگیام در این بُعد متفاوت بوده. یک جورایی، من همزمان در دو مکان و در دو زمان از زندگیام حضور دارم. این یکی از پیچیدگیهای جهانهای موازیه.» چشمانم از تعجب گرد شد. «یعنی چی؟ انقدر پیچیدهست؟» جان سری تکان داد. «خیلی پیچیدهتر از اونی که فکرشو بکنی. ببین تارا، این دنیاها رو یک موجود خاص خلق کرده. یک خالق به نام جوئل. جوئل، جهانهای موازی رو به وجود آورده تا هر احتمالی، هر انتخابی، هر مسیری که بشر میتونه پیش بگیره، وجود داشته باشه. اون یکجورایی کلکسیونر واقعیتهاست.» «پس چرا الان این مشکل پیش اومده؟ اگه جوئل اینها رو خلق کرده، چرا اجازه داده این ناهنجاری پیش بیاد؟» سوال پشت سوال توی ذهنم رژه میرفت. جان آهی کشید. «جوئل این دنیاها رو خلق کرده، اما کنترل مطلق بر همهی جزئیاتشون رو نداره. یا شاید، یه دلیلی داره که به ما نگفته. اون چیزی که ما میدونیم اینه که ما در مجموع هفت جهان موازی داریم که همشون به شکلی با هم گره خوردن. مثل یه شبکه پیچیده. و متاسفانه، اون ناهنجاری که اول گفتم، داره روی همهی این هفت جهان تاثیر میذاره. و تو… تو کسی هستی که قراره همهی اینها رو نجات بدی.» حالا علاوه بر اینکه باید دنیاها را نجات میدادم، فهمیده بودم که برادر ده ساله ناتنیام در دنیای خودم، در اینجا یک مرد سی و پنج ساله است! این حجم از اطلاعات گیجکننده بود.
درست وقتی جان داشت در مورد جوئل و کلکسیون واقعیتهاش حرف میزد، یهو یه قطره گرم و لزج افتاد رو گونهم. دست کشیدم. قرمز بود. به آسمون نگاه کردم. رگههای قرمز رنگ از دل ابرهای خاکستری میریختن پایین. «بارون… خونه؟» زیر لب گفتم. سرمو بردم بالا، قطرههای بیشتری رو صورتم و لباسام افتاد. بوی آهن و یه چیز گس تو هوا پیچید. صدای تق تق قطرههای خون رو سنگفرش خیابون مثل ضربان قلبم تند و تندتر میشد. چشمای جان از نگرانی گشاد شد. «وای نه! نباید اینقدر سریع…» دستمو محکم گرفت. «بریم تارا! باید از اینجا بریم!» بدون هیچ حرفی دنبالش دویدم. شهر که تا چند لحظه پیش با اون نورای رنگی و فوارههای درخشانش، یه سرزمین عجایب بود، حالا زیر بارون خون به یه کابوس تبدیل شده بود. مردم با وحشت جیغ میکشیدن و دنبال یه جای امن میگشتن. جان منو از بین جمعیت وحشتزده سریع رد کرد و بالاخره رسیدیم خونهش. رفتیم تو، درو پشت سرمون محکم بست. صدای بارون خونی از بیرون هنوز میومد، اما اینجا امنتر بود. جان نفسنفسزنان گفت: «میرم یه چیزی برات بیارم، لباساتو عوض کنی.» و رفت سمت آشپزخونه. من به سختی خودمو رسوندم به اتاقی که برام در نظر گرفته بود. لباسای خونیمو درآوردم و انداختم گوشه. تو حموم کوچیک اتاق، سعی کردم رگههای خون رو از پوستم پاک کنم. مخم حسابی آشفته بود. این چه دنیایی بود؟ همین که از حموم اومدم بیرون و میخواستم لباسای تمیز بپوشم، صدای زنگ در بلند شد. صدای جان از پایین شنیده شد: «تو این وضعیت کی میتونه باشه؟» دلم ریخت. نکنه به خاطر این اتفاقا کسی دنبال ما اومده باشه؟ صدای قدمای جانو شنیدم که میرفت سمت در. یه لحظه بعد، صدای باز شدن در و بعدش یه صدای محکم و آشنا… «آقای میلز!» صدای جان بود، پر از تعجب و یه کم نگرانی. «اون دختره رو از جهان دیگه آوردی، مگه نه، جان؟» صدای آقای میلر بود. خشک و قاطع. همون لحظه بود که فهمیدم… فهمیدم که شنیده. تمام راز فاش شده بود.
درست بعد از اون حرف آقای میلز، قلبم یه لحظه ایستاد. انگار نه انگار که بارون خون کل شهر رو گرفته، انگار نه انگار که این راز جونمونو به خطر انداخته. آقای میلز بدون اینکه دعوتی در کار باشه، قدم گذاشت تو خونه. یه کت بارونی تیره تنش بود و قطرات بارون هنوز روش برق میزد. چشمای ریز و تیزش، خیره شد به من که لبه تخت نشسته بودم. حتی پلک هم نمیزد. تو ذهنم شروع کردم به وصف کردن قیافهش. یه مرد چهل و پنجاه ساله، با موهای جو گندمی که خیلی منظم شونه شده بود. ریش پروفسوری مرتب داشت و یه عینک ته استکانی رو بینیش جا خوش کرده بود. بینی کشیدهای داشت و لباش باریک بود. هیچ رگهای از احساسات تو صورتش دیده نمیشد، انگار یه مجسمه سنگی بود که فقط چشم داشت. من حس میکردم داره ریز به ریز رفتارام رو زیر نظر میگیره. اومد جلوتر، بدون اینکه چشم ازم برداره. جان کنار در، رنگ به رنگ شده بود. نفسشو حبس کرده بود، انگار میدونست هر حرکتی ممکنه همه چیزو خراب کنه. بالاخره سکوت سنگین شکست. با صدای آروم، اما محکمی گفتم: «من از همین دنیام. از جای دیگه ای نیومدم.» یه پوزخند کوچیک اومد رو لبای باریکش. «به قیافت نمیخوره مال اینجا باشی، دختر جون.» صداش پر از تمسخر بود. «معلومه جان تو رو آورده اینجا تا دنیاها رو نجات بدی. و من اصلاً دلم نمیخواد اینجوری بشه.» چشمای تیزش تو چشمام قفل شد. «اصلاً دلم نمیخواد.» فقط نگاهش کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. انگار هر کلمه تو گلوم خشک شده بود. این مرد میدونست… همه چیزو میدونست. یه حس خشم تو وجودم جوشید. با تمام وجودم که نمیلرزید، گفتم: «لطفاً… لطفاً برو بیرون.» صدای خندهش تو فضای خونه پیچید. خندهای که بیشتر شبیه به یه سرفه خشک بود. «کسی نمیتونه به من دستور بده، دختر جون.» چشماش یه برق خاصی زد. «هیچکس.»
آقای میلز یه پوزخند دیگه زد. همون خنده خشک و بدون احساس. دستاشو برد تو جیب بارونیش و چند قدم اومد جلوتر، درست روبروی من. با همون چشمای تیزش زل زد بهم. «حواسم بهتون هست.» صداش مثل یه وزوز آزاردهنده تو گوشم پیچید. «فعلاً میرم، ولی… دوباره میام. فقط یه نگاه تند و تیز دیگه بود. بعد، به آرومی چرخید و راه افتاد سمت در. بدون اینکه دیگه حرفی بزنه یا حتی به جان نگاه کنه، از خونه زد بیرون و درو پشت سرش بست. صدای قدمهاش رو سنگفرش خونی حیاط کمکم محو شد. همین که در بسته شد، جان یه نفس عمیق کشید، انگار که تا الان هوا رو حبس کرده بوده. سرشو تکون داد و زیر لب غرید: «ای مرد لعنتی! چقدر از آقای میلز بدم میاد. همیشه حواسش بهم بوده و حتی حرفای خصوصیمم شنیده. آخه این مرد چقدر فضوله؟!» از جام بلند شدم. مهم نبود میلز چی فکر میکرد، مهم این بود که کاری نکرد. «ولش کن.» گفتم. «همین که کاری نکرد خوبه.» چند قدم برداشتم سمت در ورودی. باید میرفتم. باید یه کاری میکردم. این بلاتکلیفی داشت دیوونهم میکرد. جان با تعجب بهم نگاه کرد. «بارون خونی بند نیومده، کجا میری؟» صداش نگران بود. دستم رفت سمت دستگیره در. «یه جایی میرم.» جواب دادم. «زود میام.» و قبل از اینکه جان بتونه حرف دیگهای بزنه، درو باز کردم و زدم بیرون. صدای بارون خونین دوباره تو گوشم پیچید. باید راهی پیدا میکردم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین لایک اولین کامنت
پست آخرم حمایت شه؟ناظرش بتمن بوده 😭🥀
اوکی
همین که پین کردیه یا نه؟