
خب خب خب سلامی دوباره اینم پارت ۱۸ ، بخوانید و لذت ببرید😂🤝💚 آها راستی لحظه ی عاشقی قرار نیست امروز بیادا چن روز دیگه میاد😂🙏
صدای بلندی اومد و یهو کلی ریشع از زمین در اومدن و دورم پیچیده شدن سر درد شدیدی گرفتم اوضاع خیلی قر و قاطی شده بود اون ریشه ها دست و پامو گرفته بودن و رو هوا نگهم داشته بودن داشتم هوشیاریمو از دست میدادم .. هر چقدر تقلا کردم نتونستم کاری کنم ... یهو خودمو تو یه جای تماما سفید دیدم ... یجایی که انگار تا ابد ادامه داشت ... انگار کلمه ی « تموم شدن » اونجا بکار نمیومد .. حس خلع بهم میداد مغزم پر از نگرانی بود ... سوالا مدام تو ذهنم میچرخیدن و حال منی که از سر گیجه رو زمین ولو شده بودمو آشفته تر میکردن ... « من کجام ؟ » « الان باید چیکار کنم ؟ » « چرا سر گیجه دارم ؟ » « چرا اینجام ؟ » « چطوری باید برگردم ؟ » و سوالی که بیشتر از همه ذهنمو آشفته کرده بود ... کی همه ی اینا تموم میشه .. صدای قدمای کسی رو میشنیدم که توی اون فضای خالی اکو میشد و هارمونی مسخره ولی در عین حال زیبایی به وجود آورده بود ...
یهو فضا تغییر کرد ... یعنی فضا تغییر نکرد اما حس من تغییر کرد ... سرگیجم قط شد .. دیگه آشفته نبودم ... چیزی از سوالای تو ذهنم باقی نمونده بود ... نمیتونستم بفهمم که چخبره .. بلند شدم و نشستم .. دورمو نگاه کردم... صدای پا داشت نزدیک تر میشد .. اون فرد آخرین قدم رو پشت سرم برداشت و میتونستم حس کنم که پشتم وایساده ... و منی که جرعت نداشتم سرمو برگردونم با اون فرد روبرو شم ...
در حالی که سر جام خشک شده بودم صدایی اومد که آرومم کرد .. اون صدا .. صدای مادرم بود !! ÷ دخترم ؟ _ ما....مان؟؟ از جام بلند شدم و برگشتم سمتش .... اون.. واقعا مامانم بود!! دستاشو باز کرد ... ÷ نمیخوای مامانو بغل کنی ؟ بلافاصله دوییدم و بغلش کردم ... _ مامان !!.. تو .. چطوری .. اینجا .. من.. ÷ شششش ... _ مامان .. نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده ... قرار نبود اینجوری ولم کنی بری !!... چرا منو ول کردی هان ؟؟.. مامان تروخدا دیگه نرو منو ول نکن !! التماست میکنم نرو ÷ دخترم من جایی نمیرم... من همیشه پیش توعم... _ اما نیستی .. من حتی نمیدونم اینجا کجاس که تونستم تو رو ببینم ... نکنه .. اینجا بهشته من مردم ؟؟ ÷ نه دخترم البته که نمردی.. ÷ من اومدم که کمکت کنم .. حالا تعریف کن ببینم .. اینهمه آشفتگی واسه چیه ؟
مامان نشست رو زمین... منم نشستم پیشش و سرمو گذاشتم رو سینش... نوازش دستاش رو سرم بهم آرامش میداد ... گذاشتم اشکام بریزن... _ مامان .. من... باید چیکار کنم ؟؟... مامان دیگه نمیتونم.. من دیگه طاقت ندارم ÷ دخترم الان دقیق بگو قراره چیکار کنی... شروع کردم تعریف کردن همه چی... از دیدن لان تا اینکه باید به اون هزار تو برم.. _ هق .. مامان من باید چیکار کنم .. هقق... همه ی اینا خیلی سخته... من میخوام دنیا رو نجات بدم... میخوام به همه کمک کنم... اما نمیتونم... خیلی....سخته💔..
یهو اون احساس آرامشم تغییر کرد ... انگار یه اتفاقی افتاد .. دیگه اون نوازشا بهم آرامش نمیداد !! همینطور منتظر اون آرامش دوباره بودم که مامانم شروع کرد حرف زدن...
÷ خب دخترم... نظرت چیه که .. قدرتتو بدی به من _ هان ؟ ÷ منظورم اینه که.... اگر تو بخوای.. من میتونم بجای تو دنیا رو نجات بدم.. بعدشم من میتونم دوباره زنده شم اونطوری میتونیم دوباره باهم باشیم .. هوم؟ _ چی ؟!.. ولی ... ولی نه .. این بنظر درست نمیاد .. ÷ چرا دخترم.. همه چی درسته ... زودباش دیگه .. قدرتتو بده به مامانی... ÷ ولی .. ولی نه !!.. تو ... چی گفتی ؟؟... مامانی ؟؟.. تو... تو از این کلمه متنفری !!.. هیچوقت تو حرفات از کلمه ی مامانی استفاده نمیکردی !!.. مامان شروع کرد حرف زدن و یهو کم کم صداش تغییر کرد .. ÷ دخترم الان این چیزا مهم نیست .. (تغییر صدا⬅️) حالا زودباش و قدرتتو بده به مامان ... آفرین دخترم _ چی ؟؟.. ولی .. ولی صدات !!.. مامان ؟!!!
از بغل مامان در اومدم ..چیزی که میدیدمو نمیتونستم هضم کنم !!!. مامان .. دیگه مامانم نبود !!! اون.. اون هیولا بود !!! / شکل مامانت : نصف بدنش خودشه .. همون مدل موها ..دستای نرم و سفید و همون قیافه .. اما نصف دیگه کامل تغییر کرده .. تو نصفه ی دیگه .. نیمه ی بالایی بدن از آتیش و شکل اون هیولاست و نیمه ی پایین بدنش از جنس آبه/ دوباره اون حس خلع بهم دست داد با این تفاوت که دیگه همه جا سفید نبود .. بلکه سیاه بود!! آشفتگیم برگشت.. حتی بدتر !! سر درد بدی داشتم ... همه جا تار شده بود و چشمام درست نمیدیدن... روی سرم مایه ی داغی حس کردم ... وقتی دستمو زدم به سرم و گرفتم جلوی چشمام که شاید با وجود اون تاری بازم بتونم سر در بیارم که اون مایع چیه... تنها چیزی که از مایع رو دستم تونستم بفهمم قرمزی خالص بود !! فهمیدم خونه .. تعادلمو از دست دادم .. افتادم زمین.. خواستم دوباره بلند شم که یهو زیر پام خالی شد و من توی یه تونل عمیق و تاریک افتادم...
با نفس نفس چشمامو باز کردم .. میتونستم درست ببینم .. اون ریشه ها دیگه نبودن و من رو زمین بودم و اعضا بالاسرم بودن .. با ترس دستمو گذاشتم رو سرم .. دیگه خونی نبود !! _ من .. اینجا .. اونا .. @ لیدیکا ؟ ¥ بانو ؟ همه وقتی متوجه من شدن برگشتن سمتم $ حالت خوبه ؟ با نفس نفس گفتم _ من ... اون ریشه ها .. # وقتی اون ریشه ها هنوز اینجا بودن تو یهو بیهوش شدی .. ماعم نمیدونستم چیکار کنیم که یهو دیدیم خودشون رفتن داخل زمین .. اما .. تو یجور عجیبی شده بودی... لان گفت نزدیکت نیایم تا خودت بیدار شی _ چی ؟.. یعنی چی عجیب شده بودم ؟ & یعنی اینکه تو یهو ول شدی رو زمین ... بعد وقتی ما میخواستیم بیایم سمتت یه نور سبز اومد دورت که یه حالت دیوار شده بود و نمیذاشت بیایم پیشت... لان گفت داری با جنگل ارتباط برقرار میکنی، گفت نیایم سمتت ماعم دیکه ول کردیم ..
÷ الان تو حالت خوبه ؟ سعی کردم خودمو جم کنم و ناراحتیمو نشون ندم ... از جام بلند شدم و یکم خودمو مرتب کردم ... _ آ..آره.. آره خوبم.. اما وقتی اون خلع و همه ی چیزایی که اونجا اتفاق افتاد یادم اومد نتونستم تحمل کنم خودمو ول کردم رو مبل .. خم شدم رو زانوهام و دستامو گذاشتم رو زانو هامو شروع کردم گریه کردن ... _ نه.. خوب نیستم .. اصلا خوب نیستم .. دیگه نمیتونم... دیگه واقعا نمیتونم... منم آدمم آخه در این حد کشش ندارم... مامااان...😭😭😭😭
× چی ولی چیشده ؟ ¥ بانو ؟ + تو حالت خوبه ؟ .. چیشده!! نمیتونستم جوابشونو بدم .... فقط دلم میخواست گریه کنم.. خسته شده بودم از اینکه ادای آدمای قویو دربیارم و همه چیو بریزم تو خودم... اونا عم اینو فهمیده بودن که من تو اون حال نمیتونستم هیچ جوابی بدم .. تا چن دیقه فقط داشتم گریه میکردم... تا یکم آروم شدم.. سرمو آوردم بالا .. با قیافه ی نگرانشون مواجه شدم.. _ خوبم ... خوبم.. @ الان... میتونی بگی چیشده؟ ما بهت گوش میدیم یکم صورتمو پاک کردمو شروع کردم تعریف کردن .. با گفتن هر کلمه یه قطره اشک از چشمام میومد ...
خب خب این پارت هم تموم شد🙂😂💚💜 ایندفه اونقدم بدجا کات نکردم نه ؟😂🤝 بهرحال امیدوارم خوشتون اومده باشه😂💜💚 لایک و کامنت یادتون نره🙂🙏💜 عاشقتونمم بای💜 #ملکه_و_پشه_ها #ویز_ویز
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
الان میشه بهت فحش بدم؟من اینهمه منتظرم تو هنوز نذاشتی؟😂😐
تو که الان حساب کاربری داری 😐😐😐😐😐😐
تو که الان حساب کاربری داری 😐😐😐😐😐😐
عالیه ❤
آجی میشی؟ 🥺💜
داستانات مثل همیشه عالی پرتقالی 🥺💜
دلم برات تنگ شده😿
نمیخوای بیای؟😞💔
اجی کجایی که دستاورد هات رو ببینی؟😭💔
اجی جونم میشه برگردی😭💔
چرا فرشته نجات و آوای عشقو ادامه نمیدی؟
آجی کیوتم خیلی ممنون خیلی خوب بود ولی چرا داستان قدرت عشق رو ادامه نمیدی خیلی داستانه خوبیه لطفا ادامه بده