
اگر بگم آشوب، بزرگش کردم. اما اتفاقی که توی عمارت ولدمورت درحال رخ دادنه، کمتر از آشوب نیست. مرگخوار هایی که خیلی هاشون رو تا به حال ندیدم همه و همه درحال اماده شدنند. صدای خنده های شیطانی شون، وقتی بلند بلند میگن امشب هری رو به قتل میرسونن، صدای خنده های تیز بلاتریکس که تا عماق وجودم رو چنگ میندازه. به سالن غذاخوری میرم، افراد زیادی اونجا نیستن. به این فکر میکنم که دریکو کجاست و الان چی تو ذهنش میگذره؟ کمی عمارت رو میگردم به بهونه ی گذروندن زمان اما ته دلم، همه جارو با دقت میبینم که شاید دریکو رو پیدا کنم. که قبل از جنگ، باهاش حرف بزنم. ساعت ۵ بعد از ظهره و دلسینی به اتاقم میاد=لی، یک ساعت دیگه شنلت رو بپوش، به سمت هاگوارتز میریم اما عملیات دیرتر شروع میشه) میگم=این کارا واقعا لازم نیست) میگه=کدوم کار ها؟) میگم=میدونی چندین و چند دانش آموز کشته میشه؟ میدونی چنتا مادر فرزندشونو از دست میدن؟) بهم خیره میشه و میگه=و خب؟) میگم=هیچی. فکر کردم چون توام مادری درک میکنی...اشتباه فکر میکردم) یه قدم میاد جلوتر و میگه=الان بنظرت با این منطق های بچه گانت میتونی لرد رو راضی کنی که حمله نکنه؟) میگم=نه معلومه که اون راضی نمیشه...اما تو شاید بتونی چندتا مرگخوار های نسبتا قوی رو راضی کنی عقب نشینی کنن...) میخنده و میگه=چی باعث شده فکر کنی من این جنگو نخوام؟ سیریوس بلک مرده، من هنوز انتاقمم رو ازش نگرفتم. شنیدم محفل خیلی براش با ارزش بوده...شنیدم پدر خوانده ی هری پاتر بوده) با لحن بدی اینارو میگه. میگم=هری دوست صمیمی منه...خواهش میکنم کاری با اون نداشته باش) میگه=دوست صمیمی؟ لیا تو یک ساله مرگخواری...آخرین باری که یادم میاد باعث شدی هرماینی به قتل برسه! با هری نرفتی و اومدی پیش ولدمورت. فکر نمیکنم اون تورو دوست صمیمی خطاب کنه) میگم=من باعث قتل هرماینی نبودم....تو بودی، بلاتریکس بود. وقتی ازت خواهش کردم جلوشو بگیری، حتی بهم نگاه هم نکردی. نفرت همه وجودتو گرفته، همین نفرت باعث شد اونشبا انقدر سیریوس رو اذیت کنی که ازت انقدری بترسه یا بدش بیاد که بگه بیان برت گردونن پیش ولدمورت. بعد از ۲۰ سال هنوز نمیخوای نفرت رو کنار بزاری؟ حق داشت سیریوس که فکر کنه ممکنه بمن صدمه بزنی، وقتی انقدر صدمه زدن به بقیه و بچه های بی گناه برات از آب خوردن اسون تره.)
به دیوار میکوبتم و با چوبدستی قلبم رو نشونه میگیره.=لیا بلک، دفعه ی آخرت باشه که با مادرت، تنها کسی که برات مونده، اینطوری صحبت میکنی. تو اسمش رو نفرت بزار، من اسمشو جبران کار های بدی که کرده میزارم. منو از بچم جدا کرد، برگردوند به جایی که تا چند وقت تحقیر و شکنجه میشدم، ازم چیز هایی ساخت که حقیقت ندارن و در نهایت، مرد) میگم=خودت داری میگی مرد! اون مرده دلسینی...دنبال انتقام گرفتن از یه آدمی که مرده؟! به آدمای بی گناهی صدمه بزنی لزوما چون از یکی که دیگه زنده نیست انتقام بگیری؟ همینکه تورو چند سال تحمل کرد به اندازه ی کافی براش عذاب بود) جمله ی آخر رو وقتی گفتم با دست محکم توی صورتم زد. نباید میگفتم؟ خب حقیقت بود دیگه. و من ترجیح میدم سیریوس رو باور کنم تا دلسینی. میگم=اره بزن. منم بزن بکش منکه چیزی برای از دست دادن ندارم. بابامو که خودتون کشتین، از اول هم که مادر نداشتم. زنده و مرده بودن تو چه فرقی داشت وقتی در نهایت قلبت برای ولدمورت میتپه؟) میگه=من بعد جنگ حساب تورو میرسم...فعلا ترجیح میدم انرژیمو برای یه بچه که هیچی نمیفهمه، چهار تا حرف شنیده و باور کرده، نزارم) از اتاق میزنه بیرون. چی باعث شد فکر کنم با سخنرانی میتونم راضیش کنم؟ نیم ساعت اخیر، موهامو کوتاه تر میکنم، حالت خوبی گرفته. صورتم دیگه اونقدر مثل گچ سفید نیست. به نامه ی رگولوس که روی میزمه نگاه میکنم بعد به ساعت. ده دقیقه ی دیگه باید پایین باشم. نامه رو باز میکنم= لیا، وقتی که داری این نامه رو میخونی، نمیدونم کجا نشستی، ساعت چنده و چه روزیه. اما میدونم این نشونه ی خوبیه. یعنی تو از جنگ زنده برگشتی. تمام چیزی که میخواستم. چون تنها کسی بودی که برای من مونده بود.
تو برای من خیلی بیشتر از یک نسبت فامیلی دور بودی. خیلی بیشتر از دختر برادر ناتنیام، سیریوس بلک. تورو وقتی پیدا کردم، که خودم گم شده بودم. مثل یک هاله ی نور بودی توی شب هایی که فکر میکردم هیچوقت صبح نمیشن. تو جواب سوالی بودی که هرروز از خودم میپرسیدم "برای چی هنوز زندم؟" برای همیشه، ازت ممنونم که منو به محفل راه دادی، بهم جا دادی وقتی هیچ جایی توی این دنیا نداشتم. وقتی متعلق به هیچ جا نبودم. ازت ممنونم که بهم یه فرصت دوباره دادی بعد از بار ها خراب کردن. من شکست خوردم لیا، همه آدم هایی که من رو میشناسن و حتی تو، فکر میکنین که من تا لحظه ی مرگ به لرد سیاه وفادارم. هیچوقت فکر نمیکردم ازین جنگ زنده بیرون بیام، اگر میتونستم هم نمیخواستم. من انتخاب هامو کردم اشتباه و یا درست، باید بهاش رو بپردازم. همه فکر میکنن به لرد سیاه تا نفس اخر باور دارم و ازش اطاعت میکنم اما باور و اطاعت دو چیز کاملا متفاوت اند. من هیچوقت به اون باور نداشتم من فقط، جایی برای موندن نداشتم. من نه آدمِ کشتن افراد بی گناه بودم، نه پسری که شب و روز گوش به فرمان دستورات لرد سیاه باشه. و نه پسر روز های سخت سال هاست که سعی دارم کاری کنم که هیچکس جز سیریوس ازش خبر نداره. سال هاست سعی دارم لرد رو نابود بکنم. سیریوس این رو میدونست اما با این حال من رو باور نداشت. بار ها بهم گفت که تمومش کنم، که خطرناکه و اخر سر به چیزی نمیرسم. برای همین هر دفعه که من رو میدید، طوری رفتار میکرد که از من متنفره. که نمیخواد سر به تن من باشه. اما اون، توی وجود من، خودش رو میدید.سیریوسی که وقتی سنی نداشت، با دختری که دوستش داشت و نوزاد چند ماهه شون، سال ها از ولدمورت مخفی موندند. نمیخواست عاقبت، من هم مثل اون بشم. لرد سیاه میدونست من اونقدر ها هم وفادار نیستم اما همیشه من رو نزدیک به خودش نگه داشت. انقدری نزدیک که نتونم بهش صدمه بزنم. من رو به عملیات های مهم و پی در پی میفرستاد تا وقت نکنم دنبال هورکراکسایی بگردم که با نابود کردنشون میتونستم لرد سیاه رو نابود کنم. اون من رو مرگخوار نکرد که ازم استفاده کنه، که براش کاری بکنم. من رو مرگخوار کرد چون میخواست اعضای محفل رو نداشته باشم تا کمکم کنن کار هام رو پیش ببرم گرچه همیشه هم به تنهایی گذروندم و محفل فقط برای من یه مکان، مثل مکان های دیگه بود. البته بجز وقت هایی که تو توش بودی. اونموقع ها، بیشتر از هر موقعی زنده بودم. ولدمورت من رو مرگخوار کرد چون میدونست آزارم به هیچ چیزی نمیرسه. که در نهایت توی یکی از عملیات هاش بمیرم. اما هر دفعه زنده برمیگشتم. موفق شدم یکی از هورکراکسارو نابود کنم. اما ولدمورت هیچوقت نفهمید که اون کار من بوده. میدونم هری پاتر هم سه هورکراکس رو تا به الان که این نامه رو مینویسم رو همراه با دوستانش نابود کرده. دامبلدور هم قبل از مرگش ۱ هورکراس رو نیست و نابود کرد. و حالا فقط دو هورکراکس مونده. مار ولدمورت، و من. ولدمورت من رو مرگخوار کرد، که بشم یکی از هورکراکس هاش. که نخوام بگردم دنبال هورکراکس های دیگه تا نابودشون کنم وقتی خودم یکی از اون ۷ هورکراکسم. که در نهایت به مرگ خودم ختم بشه. اما حالا، بیشتر از هرچیزی بهش مدیونم که من یکی از هورکراکسام و این باعث میشه خیلی زودتر از بین بره چون من خیلی وقت پیش نور خودم رو از دست دادم و توی تاریکی ادامه دادم.
لیا، وقتی این رو میخونی، که دیگه منی وجود نداره.وقتی این نامه رو میخونی، که من دیگه از دنیا رفتم و یا راه برگشتی برام نمونده. شاید بار اخر، این رو توی صدام فهمیدی، شاید از نگاهم فهمیدی نگاه اخره. تو اما بر خلاف من، توی سایه ها نمون و سعی کن همیشه توی روشنایی زندگی کنی. برخلاف من دنبال دروغ هایی نری که خودت هم بهشون باوری نداری. بخاطر کسایی که از دست دادی خودت رو سرزنش نکن، عاقبت سرنوشت همه به پایان میرسه. و حالا وقتشه که دوباره خودت رو پیدا کنی من همیشه کنارتم، وقتی که چیزی جز خاطره ازم نمونده و همیشه بهت افتخار خواهم کرد من فدای آینده ای میشم که هیچوقت قرار نیست ببینمش، فدای این جنگ و شاید این تنها کار مفیدی باشه که تونسته باشم توی زندگیم بکنم تنها روشنی که به دنیا میارم. و بعد از اون این نامه اخرین کاریه که میتونم بکنم. دوستدار تو، رگولوس آرکتوروس بلک
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی
یه چی بگم قشنگ منو به رگبار میبندید من خیلی دلم میخواد بدونم دنیایی که ولدمورت توش فرمانروایی میکنه چه شکلیه
طبیعیه با این پارت بغضی شدممم:)
عالیی
بقیه رو هم بزار لطفااااااا
قلبمو لرزوندیییی
رگولوسسس>>>>>قلبمممممممم
یوهوووووو پارتتتتت