
داستانی جذاب از گذشته تا حال شخصیت کم اهمیت داده شده سدریک دیگوری
خانهٔ دیگوریها در دامنهٔ تپهای سبز در حاشیهٔ درهٔ گودریک قرار داشت. خانهای سنگی با پنجرههای کوچک، دودکشهایی که همیشه بوی چوب سوخته میدادند، و باغی پر از گلهای جادویی که زمزمه میکردند. در میان این آرامش، پسری دوازدهساله با موهای قهوهای تیره و چشمانی خاکستری، روی نیمکتی چوبی نشسته بود و به صدای باد گوش میداد. سدریک دیگوری، تنها فرزند خانواده، همیشه حس میکرد چیزی درونش در حال جوشیدن است. نه فقط بهخاطر اتفاقات عجیبی که گاهبهگاه رخ میدادمثل وقتی که بدون لمس کردن، قاشق صبحانه را به سمت خودش کشید، یا وقتی که در پنجسالگی با گریهاش تمام شمعهای خانه خاموش شدندبلکه بهخاطر رؤیایی که هر شب در خواب میدید: قلعهای بلند با برجهایی درخشان، راهروهایی پر از نقاشیهای متحرک، و صدای خندههایی که از دور میآمدند. پدرش، آموس دیگوری، مردی بود با سبیلهای پرپشت و صدایی محکم. کارمند وزارت سحر و جادو بود، و همیشه با افتخار از خاندان دیگوریها حرف میزد. «ما همیشه درستکار بودیم، سدریک. افتخار، از خونمون میجوشه.» مادرش، ایلین، زنی آرام با موهای طلایی و لبخندی همیشهحاضر، بیشتر وقتش را در باغ میگذراند و با گیاهان سخنگو حرف میزد. آن روز، صبحی گرم از تابستان بود. سدریک در باغ نشسته بود، کتابی دربارهٔ موجودات جادویی در دست داشت، و گلهای آبیرنگی که کنار پایش بودند، با صدایی آرام زمزمه میکردند: «میآد... میآد...» ناگهان صدای بالهایی در آسمان پیچید. جغدی قهوهای با چشمانی طلایی از میان ابرها پایین آمد و درست مقابل سدریک روی نرده نشست. در منقارش، نامهای بود با مهر قرمز رنگی که نشان هاگوارتز را داشت. سدریک نفسش را حبس کرد. دستش را دراز کرد و نامه را گرفت. مادرش از پنجره نگاه میکرد و لبخند میزد. پدرش از پشت روزنامه بلند شد و گفت: «اومد؟ واقعاً اومد؟» پاکت را باز کرد. روی آن نوشته شده بود: آقای سدریک دیگوری اتاق شمالی، طبقهٔ دوم خانهٔ دیگوریها درهٔ گودریک دستهایش لرزید. نامه را بیرون کشید و شروع به خواندن کرد: مدرسهٔ علوم و فنون جادوگری هاگوارتز آقای دیگوری عزیز، با خوشحالی به اطلاع شما میرسانیم که برای ورود به مدرسهٔ هاگوارتز پذیرفته شدهاید. لطفاً لیست وسایل مورد نیاز را در پاکت دوم مشاهده فرمایید. ترمینال قطار هاگوارتز در سکوی نه و سهچهارم، ایستگاه کینگز کراس، در تاریخ اول سپتامبر منتظر شماست. با احترام، مینروا مکگوناگال معاون مدرسه سدریک به نامه خیره شد. قلبش تند میزد. رؤیای شبهایش، قلعهٔ بلند، نقاشیهای متحرک، همه واقعی بودند. او پذیرفته شده بود. پدرش با افتخار گفت: «پسر من یه دیگوری واقعیه.» مادرش آرام گفت: «و حالا وقتشه که بدرخشی، سدریک.» سدریک لبخند زد. نمیدانست چه چیزی در انتظارش است، اما حس میکرد که زندگیاش همین حالا شروع شده.
صبح اول سپتامبر، آسمان لندن خاکستری بود و بوی باران در هوا پیچیده بود. ایستگاه کینگز کراس شلوغتر از همیشه بود، ولی سدریک دیگوری با چمدانی بزرگ، چوبدستی تازهتراشیده، و قفسی که جغد قهوهایاش در آن نشسته بود، در کنار پدر و مادرش ایستاده بود و به تابلوهای سکوها نگاه میکرد. «نه و سهچهارم؟» سدریک با تردید پرسید. آموس دیگوری لبخند زد. «فقط بدو، مستقیم به سمت اون ستون. نترس. جادو خودش راهو باز میکنه.» سدریک نفس عمیقی کشید، چمدانش را محکم گرفت، و با قدمهایی تند به سمت ستون بین سکوهای نه و ده دوید. لحظهای تاریکی همهچیز را فرا گرفت، و بعد ناگهان در دنیایی دیگر بودسکویی پر از بچههای جادوگر، گاریهای پر از قورباغههای شکلاتی، و قطاری قرمز با بخاری که در آسمان میپیچید. اون خودشه قطار رویاها ، قطار هاگوارتز داخل واگن، سدریک کنار پنجره نشست. بچههایی با لباسهای مختلف، گویهای جادویی، و گربههایی با چشمان درخشان از کنارش رد میشدند. صدای خنده، هیجان، و کمی ترس در هوا بود. او به بیرون نگاه کرد، به پدر و مادرش که از دور دست تکان میدادند، و حس کرد که همهچیز در حال تغییر است. در طول مسیر، با پسری به نام «آرلو» آشنا شد—پر حرف، کمی دستوپا چلفتی، ولی مهربان. با هم دربارهٔ گروههای هاگوارتز حرف زدند: گریفیندور، ریونکلا، اسلیترین، و هافلپاف. «همه میخوان برن گریفیندور یا ریونکلا،» آرلو گفت. «ولی هافلپاف؟ اون گروهی که کسی جدی نمیگیره.» سدریک چیزی نگفت. فقط به بیرون نگاه کرد. در دلش چیزی میجوشید. نه غرور، نه ترس بلکه حس اینکه باید راه خودش را پیدا کند، نه راهی که دیگران تحسینش کنند. وقتی قطار به مقصد رسید، شب شده بود. قلعهٔ هاگوارتز با نورهایی طلایی در دوردست میدرخشید. سدریک با بقیهٔ سالاولیها سوار قایقهایی شد که خودشان حرکت میکردند، و از میان دریاچهای تاریک عبور کردند. قلعه هر لحظه نزدیکتر میشد، و قلبش تندتر میزد. در تالار بزرگ، سقف پرستاره بود، شمعها در هوا معلق بودند، و چهار میز بلند با دانشآموزانی پرشور پر شده بود. در جلوی تالار، کلاه سخنگو روی چهارپایهای چوبی قرار داشت. یکییکی، بچهها جلو میرفتند. کلاه روی سرشان قرار میگرفت، و بعد از چند ثانیه، نام گروهشان اعلام میشد. «گریفیندور!» «ریونکلا!» «اسلیترین!» نوبت سدریک رسید. با قدمهایی آرام جلو رفت. کلاه را روی سرش گذاشت. تاریکی، و صدایی در ذهنش پیچید: «هوم... ذهنی قوی، قلبی پاک، و ارادهای محکم. میتونی در ریونکلا بدرخشی... یا در گریفیندور بجنگی... ولی چیزی درونت هست... وفاداری، صداقت، و شجاعت بیادعا...» سکوتی کوتاه، و بعد: «هافلپاف!» صدای تشویق از میز هافلپاف بلند شد. سدریک کلاه را برداشت، به سمت میز رفت، و نشست. لبخند کوچکی روی لبش بود. شاید دیگران هافلپاف را دستکم میگرفتند، ولی او حس میکرد که جایش را پیدا کرده.
روزهای اول در هاگوارتز برای سدریک مثل قدم زدن در دنیایی تازه بود. کلاسها پر از شگفتی بودند—از معجونهایی که دود بنفش تولید میکردند تا طلسمهایی که پرها را در هوا معلق نگه میداشتند. اما چیزی که بیشتر از همه توجهش را جلب میکرد، نگاههای دیگران بود. در راهروها، دانشآموزان گریفیندور با صدای بلند حرف میزدند، میخندیدند، و گاهی با غرور به بقیه نگاه میکردند. سدریک چند بار با هری پاتر برخورد کرد—پسر معروفی که همه دربارهاش حرف میزدند. هری همیشه با رون و هرمیونی بود، و سدریک حس میکرد که فاصلهای بینشان هست. نه دشمنی، نه دوستی—فقط سکوت. در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، سدریک با دختری از ریونکلا آشنا شد: چاو چانگ. باهوش، آرام، و با لبخندی که سدریک را برای لحظهای از دنیای اطراف جدا میکرد. چند بار کنار هم نشستند، دربارهٔ طلسمها حرف زدند، و سدریک فهمید که حرف زدن با او، مثل نفس کشیدن در هوای تازه است. اما اسلیترینیها... آنها داستان دیگری بودند. در کلاس معجونسازی، مالفوی و دوستانش همیشه با نیشخند به سدریک نگاه میکردند. یکبار، وقتی سدریک طلسمی را بهتر از همه اجرا کرد، مالفوی زیر لب گفت: «برای یه هافلپافی زیادی بلدی.» سدریک چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. نگاهش آرام بود، اما محکم. نگاه کسی که نیازی به فریاد ندارد تا شنیده شود. در تمرینهای کوییدیچ، سدریک به عنوان مهاجم تیم هافلپاف انتخاب شد. پروازش روی جاروی «نیمبوس ۲۰۰۰» دقیق و سریع بود. در اولین مسابقه، مقابل گریفیندور، سدریک با مانوری زیبا توپ را از هری گرفت و گل زد. تشویقها بلند شد، اما نگاه هری سرد بود. بعد از مسابقه، در راهرو، هری به سدریک نزدیک شد. «حرکت خوبی بود.» سدریک لبخند زد. «تو هم خوب بودی. رقابت، چیزیه که ما رو بهتر میکنه.» هری فقط سری تکان داد و رفت. در شبهای خوابگاه، سدریک گاهی به پنجره خیره میشد. صدای خندهٔ بچهها از دور میآمد، اما او در فکر بود. فکر اینکه چطور میشه هم محترم بود، هم قوی. چطور میشه بدون فریاد، شنیده شد. در یکی از شبها، چاو چانگ در راهرو به او نزدیک شد. «تو فرق داری، سدریک. همه دنبال دیده شدنن، ولی تو... انگار دنبال معنا هستی.» سدریک چیزی نگفت. فقط لبخند زد. و در دلش حس کرد که شاید، فقط شاید، راهش درست باشد.
همه چیز از یک جمله شروع شد. در راهروی سرد طبقهٔ دوم، سدریک داشت با چاو چانگ دربارهٔ تمرین کوییدیچ حرف میزد. لبخند روی لبهایش بود، تا اینکه صدای مالفوی مثل خنجر در هوا پیچید: «هافلپافها فقط توی گلخونهها خوبن. برای جنگیدن زیادی لطیفن.» چاو اخم کرد. سدریک برگشت. «اگه حرفی داری، رو به من بزن، نه پشت سرم.» مالفوی جلو آمد، با آن نگاه تحقیرآمیز همیشگی. «فقط میگم که بعضیا بهتره توی سایه بمونن. چون نور، ضعفشون رو نشون میده.» سدریک نفس عمیقی کشید. نمیخواست دعوا کند. اما وقتی مالفوی به چاو نگاه کرد و گفت: «حتی انتخابهات هم نشون میده چقدر سطح پایین هستی.» همه چیز تار شد. سدریک مشت زد. نه از روی خشم، بلکه از زخمی که کلمات زده بودند. مالفوی عقب رفت، تعادلش را از دست داد و به دیوار خورد. صدای برخوردش در راهرو پیچید. لحظهای سکوت. بعد صدای سرد اسنیپ: «آقای دیگوری. با من بیایید.» در دفتر تاریک اسنیپ، بوی معجونهای تلخ فضا را پر کرده بود. اسنیپ با نگاهی بیاحساس گفت: «هافلپافها معمولاً آراماند. اما ظاهراً شما استثنا هستید. ده امتیاز از هافلپاف کم میشه. و یک هفته تنبیه در سیاهچال.» سدریک چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت. نه از شرم، بلکه از روی اطاعت و احترام خاصی که به اسنیپ داشت. شب، وقتی همه خواب بودند، سدریک در راهروهای خلوت قدم میزد. صدای قدمهایش با سکوت هاگوارتز میرقصید. ناگهان صدایی آرام از پشت سر آمد: «گاهی سکوت، بلندترین فریاد است.» سدریک برگشت. دامبلدور بود. با ردای بنفش و چشمانی که انگار همه چیز را میدانستند. «من دیدم چه شد، سدریک. و میدانم چرا.» سدریک آهی کشید. «فقط نمیتونستم تحمل کنم. اون فقط حرف نمیزد، زخمی میکرد.» دامبلدور نزدیکتر آمد. «در هاگوارتز، قدرت فقط در طلسمها نیست. در انتخابهای ماست. تو انتخاب کردی که از کسی دفاع کنی، حتی اگر بهایش سنگین باشد.» لحظهای سکوت. بعد دامبلدور گفت: «شجاعت همیشه فریاد نمیزند. گاهی فقط در پایان روز، آرام میگوید: فردا دوباره تلاش خواهم کرد.» سدریک به چشمان او نگاه کرد. و برای اولین بار، حس کرد که شاید شکست مقدمه ایی برای پیروزی باشه
شب سردی بود. مه غلیظی اطراف هاگوارتز را پوشانده بود و صدای زوزههایی از جنگل ممنوعه به گوش میرسید. چاو برای تمرین طلسمها به نزدیکی جنگل رفته بود، اما دیر کرده بود. سدریک، که نگران شده بود، بیدرنگ جارویش را برداشت و به سمت جنگل پرواز کرد. در میان درختان تاریک، صدای نفسهای سنگین و زوزههای وحشیانه شنیده میشد. گرگهای روسونری—موجوداتی افسانهای با چشمان سرخ و دندانهایی از نقرهٔ سیاه دور چاو حلقه زده بودند. او با ترس، چوبدستیاش را بالا گرفته بود، اما طلسمهایش بیاثر بودند. سدریک بدون لحظهای تردید، به میان آنها پرید. «اکسپلیارموس!» یکی از گرگها عقب رفت، اما دو تای دیگر به سمتش حمله کردند. سدریک با مانورهای سریع، طلسمهای دفاعی را اجرا کرد. «پروتگو ماکسیموم!» سپر جادوییاش چاو را پوشاند. اما یکی از گرگها سدریک را به زمین انداخت. در آن لحظه، سدریک به چشمان چاو نگاه کرد. ترس در آنها موج میزد، اما سدریک لبخند زد. «من اینجام. نمیذارم آسیبی ببینی.» با آخرین توان، طلسمی قدرتمند اجرا کرد: «لومترا فلاما!» شعلهای طلایی از چوبدستیاش بیرون زد و گرگها را عقب راند. آنها زوزه کشیدند و در مه ناپدید شدند. صبح روز بعد، تالار بزرگ پر از همهمه بود. خبر نجات چاو توسط سدریک مثل آتش در هاگوارتز پخش شده بود. وقتی سدریک وارد شد، همه ساکت شدند. بعد، صدای دست زدنها بلند شد. هری، با لبخندی صادقانه، برایش کف زد. هرمیونی و رون هم همینطور. حتی اسنیپ، با نگاهی که کمتر کسی دیده بود، سری تکان داد. مکگونگال با افتخار گفت: «هافلپاف باید به داشتن چنین دانشآموزی افتخار کند.» دامبلدور بلند شد. سکوتی سنگین تالار را فرا گرفت. «در هاگوارتز، ما شجاعت را در اشکال مختلف میبینیم. امشب، شجاعتی را دیدیم که از دل مه و تاریکی برخاست. سدریک دیگوری، تو نهتنها یک دانشآموز، بلکه یک الگو هستی.» سپس به سدریک نزدیک شد و آرام گفت: «گاهی قهرمان کسیست که در سکوت میجنگد، اما در قلب همه جاودانه میشود.» سدریک به تالار نگاه کرد. به چاو، که با چشمانی پر از اشک لبخند میزد. به دوستانش، به معلمانش. و در دلش، حس کرد که راهش را یافته است. پایان فصل اول من سدریک دیگوری هستم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا فوق العاده بود
فقط تنها مشکلی که داشت : توصیفاتت طوری بود که انگار سدریک تو یه خانواده مشنگ یا چیزی شبیه به اون بوده در حالی که خانواده اش کاملا جادویی بود و اصولا و به طور کامل از دنیای جادویی و... خبر داشته
ادمین زیبا واقعا ببخشید میشه پین کنی لطفا؟😭
🪷 : بزرگمرد های تاریخ ؟!بررسی
🪷 : خلاصه اسم هر آیدل نشونه شخصیتشه ؟!بررسی
خیلی وقته تو صفن😭🙏🏻
عالی
فقط اون دره ی گودریک نیست...
اسمش دهکده ی اوتری سنت کچپلئه
دره ی گودریک محل زندگی خانواده ی پاتر، دامبلدور، پاورل، و باتیلدا بگشاته
ادمین نازنین گل زیبا! پست شما لایک شد!❤
میتونید برید پست آخرم یعنی: کلاسای مدرسه آنلاین شده!
رو لایک کنید؟💌 ادمین گوگولی پینش میکنی پستم حمایت بشه؟😭
عالییییییی