
امیدوارم خوشتون بیاد🌺

کامیون سفیدرنگ تنها پنج اینچ از خودروی مشکی رنگم فاصله دارد. دیگر زمانی برای نجات خود ندارم. آخر چرا باید با این سرعت در خیابان حرکت میکردم؟ میتوانستم پس از آن دعوا در کوچه پس کوچه ها قدم بزنم تا آرام شوم. چرا حتما باید در این شرایط سوار خودرو میشدم؟ اصلا چرا با مادرم بحث میکردم؟ چرا باید دعوا راه می انداختم وقتی که مشخصا حق با او بود؟ بله، زیرا نمیخواستم قبول کنم که حق با اوست. حتما باید جر و بحث میکردم. همیشه این کار را میکنم. مادرم فقط سعی داشت به من بفهماند که بهتر است به دانشگاه بروم. بوم! خودروی مشکی رنگم در یک برخورد با کامیون تقریبا خرد میشود و من از پنجره ی شکسته شده به بیرون پرتاب میشوم. تنها کافی است با سر به زمین بخورم و کارم تمام است.

اصلا چرا به دانشگاه نرفتم؟ شاید آنجا با دوستانی بهتر آشنا میشدم. کسانی بهتر از آن دختران ولگردی که با آنها دوستی میکنم. شرط میبندم حتی برای مراسم ختمم هم نمی آیند. اگر با آنها دوستی نمیکردم شاید اکنون در این وضع نبودم. یادم است جسی به من گفته بود هرگاه خشمگین میشود با سرعت بالا در جاده میراند و من هم از او الگو گرفتم. همه اش تقصیر اوست...نه...تقصیر خودم است. خود بی عرضه ی ساده لوحم. خودم هم یکی از آن دختران الاف ولگرد هستم. بی استعداد، بی هدف. اصلا چرا اهدافم را دنبال نکردم؟ همیشه میخواستم نقاش باشم.

نمیدانم چه مدت بین زمین و هوا معلق بودم اما بالاخره بدنم با آسفالت سخت خیابان برخورد میکند. اکنون اطرافم پوشیده از رنگ قرمز است. قرمز..رنگ مورد علاقه ام. در کودکی خیلی از این رنگ در نقاشی هایم استفاده میکردم. چرا نقاشی را ادامه ندادم؟ آها..یادم آمد. همکلاسی های دوران راهنمایی ام همیشه نقاشی هایم را مسخره میکردند. همه اش تقصیر آن هاست..نه..تقصیر خودم است. چرا گذاشتم حرف هایشان تاثیری رویم بگذارد؟ اگر ادامه میدادم، حتی اگر استعداد نداشتم، حداقل یک هدف داشتم. اما حالا نه هدفی دارم و نه یک زندگی درست و حسابی. تمام دختران همسن من به دانشگاه میروند و بیشتر آنها شغلی برای خود دارند. اما من هیچ چیز ندارم. هیچ چیز جز مشتی دوست ناباب و پاکتی ۳۰گار.

این ماشین؟ آن هم متعلق به پدرم است. سه سال پیش که او را از دست دادیم، تصمیم گرفتیم نگهش داریم. راستی، چرا برای پدرم عزاداری نکردم؟ آها..یادم آمد. چون تسلیم م.ر.گ شده بود و باور داشت بیماری اش علاج ندارد. تحمل درد را نداشت پس تصمیم گرفت برود. برای هیچ کدام از ما نجنگید. از دستش عصبانی بودم که به این راحتی تسلیم شد و رفت اما اکنون او را درک میکنم. زیرا من هم میخواهم تسلیم م.ر.گ شوم. دستش را میبینم. فرشته ی م.ر.گ را میگویم. هنوز دستش را لمس نکرده ام اما سرمایش را میتوانم احساس کنم. باید دستش را بگیرم. باید با او بروم. به هر حال هیچ کس قرار نیست دلش برایم تنگ شود. در تمام این دنیا تنها مادرم را دارم. مادری که خیلی اذیتش کردم. رفتنم برای او نیز بهتر است. هیچ مادری چنین دختری را صد سال سیاه نمیخواهد.

دوستانم؟ آنها حتی متوجه رفتنم هم نخواهند شد. آنها بی وفا هستند. همیشه این را میدانستم پس اصلا چرا آنها را به عنوان دوست انتخاب کردم؟ چون ا.ح.م.ق بودم و به خاطر حماقتم تمام شانس های زندگی ام را از دست دادم. شانس رسیدن به رویا هایم. شانس تبدیل شدن به همان کسی که آرزویش را داشتم. همیشه گله میکردم که چرا شانس در خانه ام را نمیزند؟ حالا میفهمم که من بودم که در را به رویش باز نمیکردم. همه اش تقصیر من است.

دست بی جان و خ.و.نین خود را به سمت دست سرد اما استقبال گر فرشته ی م.ر.گ دراز میکنم. انگشتانمان همدیگر را لمس میکنند. سرمای دست او شوکی ناگهانی به من وارد میکند. نه. من نمیخواهم بمیرم. تنها ۲۵ سال سن دارم. تمام اشتباهاتم تقصیر خودم است پس خودم هم میتوانم درستش کنم. میتوانم به دانشگاه بروم. با دوستان نابابم قطع ارتباط کنم. باز هم نقاشی بکشم.

دست م.ر.گ را محکم کنار میزنم و او محو میشود. حالا خود را در تخت سفید بیمارستان میبینم. درد دارم، اما زنده هستم. قرار نیست مانند پدر تسلیم شوم. اوه..راستی، یادم باشد وقتی که مرخص شدم سر خاکش بروم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولللل؟
@Mel0ry
بله؟
______
معموا اولین نفر رو پین میکن داداش
اها😅
آخه من تازه واردم خیلی چیزا رو نمیدونم.
اصلا چجوری باید پین کنم؟
رو علامت زربین بزن
ممنونم🙏
فقط میتونم بگم..بی اندازه پرمفهوم بود.
قربونت💗💖