4 اسلاید پست توسط: Ren انتشار: 1 ماه پیش 117 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست


اشتراک گذاری

توجه!

محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.

  • جهت اطلاع از قوانین و شرایط استفاده از سایت تستچی اینجا را ببینید.
  • اگر محتوای این صفحه را نامناسب یا مغایر با قوانین کشور تلقی می نمایید می توانید آن را گزارش کنید.

سایر تست های سازنده

نظرات بازدیدکنندگان (8)
  • image𝐦𝐚𝐡𝐲𝐚
    درحال‌برنامه‌ریزی‌قتل‌امبریج🔪

    ام ببخشید عادتمه اینجوری چالشا رو می نویسم

    • نه اتفاقا خیلی عالی بود، قشنگ فضا رو توصیف کردی ممنونم :')

    • image𝐦𝐚𝐡𝐲𝐚
      درحال‌برنامه‌ریزی‌قتل‌امبریج🔪

      لطف داری مهربون:)

  • image𝐦𝐚𝐡𝐲𝐚
    درحال‌برنامه‌ریزی‌قتل‌امبریج🔪

    ادامه:موجودی از میانشان سر براورد.پر های چروکیده سیاهی به تنش چسبیده بود و چهره اش تکیده بود.بازو های استخوانی و پنجه های درازش را به سوی دخترک دراز کردو او را در مشت های خود گرفت. دختر ، فلج شده از وحشت ، صدای پدربزرگش را به خاطر آورد: «همه ی داستان ها پایان خوشی ندارن. زندگی ما هم یه داستانه ، پس حواست باشه.» اما دخترک حواسش نبود ، و حالا اینجا ، محصور شده در چنگال های سرد و تیز جانور ، به آخرین منظره زندگی کوچکش چشم می دوخت.

  • image𝐦𝐚𝐡𝐲𝐚
    درحال‌برنامه‌ریزی‌قتل‌امبریج🔪

    ادامه: اما آن صدا خیلی شوم تر از آن به نظر می رسید که بخواهد متعلق به موجودی چون کبوتر باشد. دختر به درخت نزدیک تر شد.قلبش آنقدر سریع و محکم می تپید که می توانست صدایش را بشنود. دستش را روی تنه ی فرسوده درخت گذاشت. انگشتانش تک تک گره های زبر درخت را حس می کردند. ناگهان درخت شروع به لرزش کرد. دخترک وحشت زده دستش را پس کشید و یک قدم عقب رفت. همان گره هایی که لحظاتی پیش زیر انگشتانش بودند ، اکنون از هم شکافته می شدند.

  • image𝐦𝐚𝐡𝐲𝐚
    درحال‌برنامه‌ریزی‌قتل‌امبریج🔪

    _ مامان حاضر قسم بخورم، درخت پیر جنگل صداهای عجیبی میده، اون روز...
    +چند بار بهت گفتم حتما به خاطر باده، خیال بافی نکن حالا باید بخوابی.
    دختر با رفتن مادرش طناب را از پنجره اتاقش پایین انداخت.در حالی که دعا می کرد طناب پوسیده و قدیمی تاب وزنش را بیاورد پایین رفت. خرچ خرچ خاک خشک زیر قدم هایش بلند شد.هر چه به درخت نزدیک تر می شد ، تراکم چمن های بی رنگ و رو بیشتر می شدند.از درون درخت ، صدا های گنگ و نامفهومی به گوش می رسید. در نظر دخترک،صدا ها شبیه برخورد بال کبوتر ها در آسمان روشن سپیده دم بودند.

  • عالی بود

  • باحال بود💖

برای ثبت نظر باید وارد حساب کاربری خود شوید.