
اینجا قراره چندتا جرقه داستانی کوچولو ببینیم که همه چیزو به آتیش بکشن :)
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
ام ببخشید عادتمه اینجوری چالشا رو می نویسم
نه اتفاقا خیلی عالی بود، قشنگ فضا رو توصیف کردی ممنونم :')
لطف داری مهربون:)
ادامه:موجودی از میانشان سر براورد.پر های چروکیده سیاهی به تنش چسبیده بود و چهره اش تکیده بود.بازو های استخوانی و پنجه های درازش را به سوی دخترک دراز کردو او را در مشت های خود گرفت. دختر ، فلج شده از وحشت ، صدای پدربزرگش را به خاطر آورد: «همه ی داستان ها پایان خوشی ندارن. زندگی ما هم یه داستانه ، پس حواست باشه.» اما دخترک حواسش نبود ، و حالا اینجا ، محصور شده در چنگال های سرد و تیز جانور ، به آخرین منظره زندگی کوچکش چشم می دوخت.
ادامه: اما آن صدا خیلی شوم تر از آن به نظر می رسید که بخواهد متعلق به موجودی چون کبوتر باشد. دختر به درخت نزدیک تر شد.قلبش آنقدر سریع و محکم می تپید که می توانست صدایش را بشنود. دستش را روی تنه ی فرسوده درخت گذاشت. انگشتانش تک تک گره های زبر درخت را حس می کردند. ناگهان درخت شروع به لرزش کرد. دخترک وحشت زده دستش را پس کشید و یک قدم عقب رفت. همان گره هایی که لحظاتی پیش زیر انگشتانش بودند ، اکنون از هم شکافته می شدند.
_ مامان حاضر قسم بخورم، درخت پیر جنگل صداهای عجیبی میده، اون روز...
+چند بار بهت گفتم حتما به خاطر باده، خیال بافی نکن حالا باید بخوابی.
دختر با رفتن مادرش طناب را از پنجره اتاقش پایین انداخت.در حالی که دعا می کرد طناب پوسیده و قدیمی تاب وزنش را بیاورد پایین رفت. خرچ خرچ خاک خشک زیر قدم هایش بلند شد.هر چه به درخت نزدیک تر می شد ، تراکم چمن های بی رنگ و رو بیشتر می شدند.از درون درخت ، صدا های گنگ و نامفهومی به گوش می رسید. در نظر دخترک،صدا ها شبیه برخورد بال کبوتر ها در آسمان روشن سپیده دم بودند.
عالی بود
باحال بود💖