
قسمت یازدهم فصل دوم...
مرد دسته ای از موهای او را لای انگشتانش ن.و.ا.ز.ش کرد و با صدایی پخته و آرام گفت: _کنجکاویت خوبه رز کوچک من، اما کنجکاوی زیاد تورو به خطر می اندازه، اینو خوب به یاد بسپار. مابقی اوقات را تا قبل از ساعت ۲ بامداد با او سپری کرد. هنگامی که این قرار ملاقات توسط مرد به اتمام رسید، او را دوباره در شهر غرق شده در سکوت و خلوت؛ درحالی که تنها صدایی که به گوش می رسید صدای موتور بود، می برد. پس از تحمل ۳۰ دقیقه موتور جلوی خانه اش توقف کرد. به همان نحوی که از قبل سوار موتور شده بود پیاده شد و پس از برداشتن کلاه، آن را به او پس داد. موهای بهم ریخته اش بخاطر الکتریسیته ساکن در کلاه، با دست صاف کرد. قبل از اینکه به سمت در حیاط بچرخد لحضه ای ایستاد و نگاهش را به پائین انداخت؛ که اگر حرفی دارد بشنود.
مرد کلاه را به ترک موتور با قلاب دوباره بست و روی به او پرسید. _قبل از اینکه برم حرفی نداری که بخوای بهم بگی؟. با شنیدن این حرف از دهان او یاد کیل افتاد. سرش را بالا برد و به او نگاه کرد. کمی گلویش را تر کرد و پرسید. _کیل، اون کی آزاد میشه؟. گوشه لب مرد بالا رفت و درحالی که دستانش را ضربه دری بر روی موتور بود کمی خم شد و جواب داد. _آزادی اون دست توئه، ولی خب با توجه به اون مدارک سنگینی که علیه اش توی اداره پلیسه؛ شاید کمی سخت باشه ولی مطمئنم تو با لجاجت همیشگی ات میتونی اونو آزاد کنی. از این حرف او کمی گیج شده بود، پرسید. _منظورت چیه؟ یعنی من می تونم اونو آزاد کنم؟. مرد خنده کوتاه سردی سر داد و جواب داد. _البته رز کوچک من! همون اولش هم می تونستی، فقط نمی دونستی. حالا پی برده بود که چه کلاهی بر سرش رفته و حرف های او دروغی بود تا او را به ق.ر.ا.ر.ی از پیش تعیین شده بکشاند.
چهره اش از ناباوری حرف های او قفل شده بود. مرد دستش دراز کرد و به آرامی گ.و.ن.ه او را کشید و گفت: _زیاد توی فکرش نرو، کسی که ضرر نکرده؛ خب کار دیگری اگر نداری من باید رفع زحمت کنم، نمی خوام کسی برات شایعه درست کنه این موقع از شب، خانوم نویسنده!. عصبی م.ش.ت.ش بالا برد تا نثار او کند؛ اما با نگاه های او منصرف شد. مرد قبل از رفتن چ.ش.م.کی به او زد و مانند شبح از جلوی چشمانش محو شد. هرچند که حق با مرد بود و خود نیز آن را قبول داشت، اما لجاجت درونش آن را انکار می کرد. امشب نه تنها ضرری به او نرسیده بود؛ بلکه سرنخ مبهمی مانند یک گره کور از چندین نخ متفاوت در ذهنش پدید آمده بود. به داخل خانه بازگشت و تنها لباس هایش را عوض و ارایشش را پاک کرد و خود را به داخل تخت رساند. در صبح اول وقت روز بعد با پیامکی از طرف مدیر برنامه های او که به او زمان برای استراحت داده بود دریافت کرد. پیامک حاوی یک لیست از کارهایی که باید انجام می داد بود. خوشبختانه یا بدبختانه به چندین مصاحبه تلویزیونی باید می رفت؛ جدا از دیدار با طرفداران کتاب و مهمانی ای با انجمن ادبی نویسندگان. کلافه نفسی بیرون داد. آنقدر به راحتی خانه ماندن و مشکلات شخصی اش چسبیده بود که کاملا این امر را فراموش کرده بود.
تلفن را بر روی تخت انداخت و برای آماده و میل کردن صبحانه به طبقه پائین رفت. پس از آن به اتاق بازگشت و با مدیر برنامه هایش تماس گرفت. برنامه هایی که قرار بود به انجام برساند را با او هماهنگ کرد. هرچند که می خواست قبل از آن از شر مسئولیتی که بر شانه هایش نشسته بود راحت شود؛ یعنی آزاد کردن کیل. اولین کار از لیست دیدار با طرفداران بود؛ که مسئول برنامه هایش درحال تدارک دیدن برای آن در کتابخانه بزرگ و معروف کالیفرنیا بود. ساعت ملاقاتش ۱۰صبح بود و یک ساعت وقت داشت. ابتدا به سمت کمد لباسی رفت تا لباسی مناسب برای آن پیدا کند. بعد زیر و روی کردن ردیف لباس هایش، یک کت دامن مشکی که سنجاق سینه ای به شکل گل رز بر روی س.ی.ن.ه داشت، برداشت. بعد از نیم ساعت با یک استایل جدید جلوی آینه رفت و نگاهی سرتاپا به ظاهر خود انداخت. استایلش کاملا شایسته یک نویسنده بود. هرچند که با زیبایی ای که از والدینش به ارث برده بود مانند مدل ها شده بود.
بدنش را به چپ و راست چرخاند و پس از اطمینان از بی نقص بودن ظاهرش؛ کیف دستی مشکی رنگ مروارید کاری شده اش را که اسپری فلفلی و تلفن و کیف کارتی اش درون آن قرار داده بود برداشت و پس از برداشتن سوئیچ ماشین بر روی میز دکوری از اتاق خارج شد و پله ها را یکی یکی پشت سر گذاشت و به سمت در اصلی رفت. کلید را درون در برداشت و پس از خارج شدن از خانه، چند دور کلید را درون در چرخاند تا قفل شود. پس از خارج کردن ماشین از حیاط با احتیاط و سرعت مناسب به سمت اداره پلیس رانندگی کرد. درون مسیر از شانس او با ترافیکی عجیب شلوغ مواجه شد. کمی که درون ترافیک ماند با شنیده شدن صدای ماشین پلیس و آمبولانس شکش به سمت وجود آمدن یک تصادف رفت. نفسی کلافه سر داد و منتظر ماند تا کم کم این ترافیک تمام شود. بعد از ۳۰ دقیقه جاده باز شد و راه افتاد. هنگامی که به محوطه اداره پلیس رسید ماشین را در محل پارک، پارک کرد و بعد از برداشتن کیف دستی اش پیاده شد. با فشار دادن دکمه سوئیچ ماشین قفل کرد و راه افتاد. به محض ورود به اداره پلیس توقفی کرد و اطراف خود را ارزیابی کرد. اداره پلیس پر از مامورانی مشغول به کار بود. نمی دانست به پیش چه کسی برود، از این روی به سمت میز نگهبانی که رو به روی او بود رفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان های خودتن؟