رمان تقدیر درمورد پارک هه رین تنها نوه دختر نوه ریس شرکت حقوقی عدالت هست که با هان یوری که از یه خوانواده معمولی هست دوست میشه و ....
نمیدونم باید بگم تقدیر یا چی ولی،خوشحالم که راه درستی رو انتخاب کردم .
نمیدونم باید بگم تقدیر یا چی ولی،خوشحالم که راه درستی رو انتخاب کردم . میخواین بدونین چرا ؟ "خوب دوستان قبل از اینکه برین برای خوندن داستان باید بگم که من اولین بارمه که دارم داستان مینویسم پس اگر ایرادی داشت حتما بهم بگین ممنون "❤️🦋
(۲۰۲۰ سال) همه چی از کریسمس پنج سال پیش شروع شد کریسمس موردعلاقه م، اون سال مثل همیشه پدر و مادرم به سفر میرفتن. و من تنها بودم برای همین تصمیم گرفتم که کریسمس رو با یوری و خوانواده ش بگذرونم" یوری دوست صمیمی من هست "،خوشبختانه هم خوانواده م و هم یوری قبول کردن و من بی صبرانه منتظر روز کریسمس بودم . این اولین کریسمسی بود که بعد از هشت سال قرار بود با بقیه جشن بگیرم ،و آنقدر ذوق داشتم که هرچی که فکر کننن مثل لباس یا کادو ها همرو از دو هفته قبل انتخاب کرده بود . خلاصه بعد دوهفته طولانی بلخره روز کریسمس رسید ، از اون جایی که مدرسه ها یه هفته قبل تموم شده بود تصمیم گرفتم صبح زود برم خونه یوری تاهم کمک کنم و هم یوری رو ببینم چون تو این یک هفته ندیده بودمش و خیلیییی دلم براش تنگ شده بود یوری تنها دوست من بود که از یک خوانواده معمولی بود و علاقه ای به تجملات نداشت برای همین همیشه فرد مورد علاقه من بود . من سری حاضر شدم رفتم سمت خونه یوری ، من تاحالا نه خونش رفته بودم و نه خوانواده ش رو دیده بودم
برای همین خیلی استرس داشتم ،خلاصه بعد تقریبا بیست دقیقه رسیدم همینطور که حدس میزدم خونه ش نه تو محله های بالا شهر بود نه پنت هوس یا نه یه امارت یه خونه ویلایی کوچیک و بامزه. از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در و زنگ در رو زدم وقتی در باز شد شوکه شدم ،آقای هان کارمند موردعلاقه بابام بود همونقدر که من شوکه شده بودم آقای هان هم شوکه شده بود . که تو همون حین یوری اومد . یوری: هه این چرا نمیای تو؟ من : عااا الان میام . * رفتم تو و درو بستم * آقای هان: یوری چرا نگفتی با دختر آقای پارک دوستی ؟ یوری: مگه بابات چی کارست ؟ من: بابای من قاضی. *خانم هان از آشپز خونه بیرون اومد * خانم هان: یعنی تا الان نمیدونستی ؟ یوری: نه . من : اره یوری نمیدونست خوب راستش نمیخواستم بهش بگم چون که یوری تنها دوست منه که از یه خوانواده معمولی برای همین فکر کردم که بهتره نگم. یوری: چرا؟
برای همین خیلی استرس داشتم ،خلاصه بعد تقریبا بیست دقیقه رسیدم همینطور که حدس میزدم خونه ش نه تو محله های بالا شهر بود نه پنت هوس یا نه یه امارت یه خونه ویلایی کوچیک و بامزه. از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در و زنگ در رو زدم وقتی در باز شد شوکه شدم ،آقای هان کارمند موردعلاقه بابام بود همونقدر که من شوکه شده بودم آقای هان هم شوکه شده بود . که تو همون حین یوری اومد . یوری: هه این چرا نمیای تو؟ من : عااا الان میام . * رفتم تو و درو بستم * آقای هان: یوری چرا نگفتی با دختر آقای پارک دوستی ؟ یوری: مگه بابات چی کارست ؟ من: بابای من قاضی. *خانم هان از آشپز خونه بیرون اومد * خانم هان: یعنی تا الان نمیدونستی ؟ یوری: نه . من : اره یوری نمیدونست خوب راستش نمیخواستم بهش بگم چون که یوری تنها دوست منه که از یه خوانواده معمولی برای همین فکر کردم که بهتره نگم. یوری: چرا؟
خوب دوستان برای خوندن پارت بعد حتما حمایت کنن و اینکه همین الان در دسترس هست برای خوندن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)