
این سوالی است که در طول تاریخ، ذهن فیلسوفان، روانشناسان و مردم عادی را به خود مشغول کرده است. آیا ما با فطرت پاک به دنیا میآییم، یا با گرایش به سمت خودخواهی؟
روسو معتقد بود که برای فهم طبیعت انسان، باید او را در حالت طبیعی و پیش از آنکه جامعه و تمدن او را شکل دهد، تصور کنیم. در این حالت، انسان موجودی ساده، مستقل و خودکفاست. او از سرشت نیک خود پیروی میکند که مبتنی بر دو اصل اساسی است: عشق به خود، این یک غریزهی طبیعی برای بقا و حفظ خود است و با خودخواهیای که امروز میشناسیم متفاوت است. این عشق، انسان را به سمت تأمین نیازهایش سوق میدهد، اما آسیبی به دیگران نمیزند. همدلی، این غریزهی ذاتی، یک انزجار طبیعی از دیدن رنج و درد دیگران است. روسو معتقد بود این حس همدلی، انسان را از آسیب رساندن به همنوعانش بازمیدارد و پایهی اخلاق و شفقت است. در این حالت، انسانها در صلح زندگی میکنند، نه به خاطر قوانین، بلکه به دلیل غریزهی ذاتیِ
برخلاف روسو که حالت طبیعی را یک بهشت گمشده میدانست، هابز آن را یک جهنم واقعی توصیف میکرد. او معتقد بود اگر انسانها بدون هیچ قانونی رها شوند، وضعیت به یک "جنگ همه علیه همه" تبدیل میشود. در این حالت، هر انسانی حق دارد هر کاری برای بقای خود انجام دهد و هیچ چیز به عنوان "حق" یا "ناحق" وجود ندارد. هابز این زندگی را با عبارت معروفش توصیف میکند: "منزوی، فقیر، زننده، حیوانی و کوتاه." هابز معتقد بود که انسان ذاتاً توسط دو نیروی اصلی هدایت میشود: میل به قدرت، انسانها همواره به دنبال کسب قدرت بیشتر هستند، نه از روی طمع، بلکه برای تضمین بقای خود. آنها میدانند که در حالت طبیعی، هر چیزی که امروز دارند، فردا ممکن است از دست برود، بنابراین تلاش میکنند تا هر چه بیشتر قدرت جمع کنند تا خود را از خطر در امان نگه دارند. ترس از مرگ، اصلیترین ترس انسان، از دست دادن جانش است. این ترس است که در نهایت، او را به سمت عقل و منطق میکشاند.
فیلسوف انگلیسی، جان لاک، از نخستین کسانی بود که مفهوم لوح سفید را مطرح کرد. او میگفت ذهن انسان در هنگام تولد، مانند یک صفحه خالی است که هیچ ایده، دانش یا غریزهی ذاتی از پیش تعیینشدهای بر آن نقش نبسته است. این دیدگاه به شدت با باورهای مذهبی آن زمان که انسان را از بدو تولد آلوده به "گناه نخستین" میدانست، متفاوت بود.
دیدگاه "لوح سفید" تنها آغاز راه است. در روانشناسی مدرن، به این نتیجه رسیدهاند که تجربیات و محیط زندگی، نه تنها رفتار، بلکه ساختار مغز ما را نیز تغییر میدهند. اثر تروما، رنجها و تجربیات تلخ، به ویژه در دوران کودکی، میتوانند مدارهای مغز را تغییر داده و فرد را به سمت رفتارهای پرخاشگرانه یا جامعهستیزانه سوق دهند. بنابراین، بسیاری از اعمال "بد" ریشه در "دردهای" عمیق روانی دارند. مثال: نظریه "شرارت پیشپاافتاده"، فیلسوفی به نام هانا آرنت با بررسی جنایات نا.یها، به این نتیجه رسید که اغلب جنایتکاران، هیولاهای ذاتی نبودند، بلکه افراد معمولی بودند که تحت تأثیر فشارهای اجتماعی، اطاعت کورکورانه و بیفکری، اعمال وحشتناکی را انجام دادند. این نشان میدهد که حتی انسانهای "عادی" نیز میتوانند به راحتی به سمت بدی کشیده شوند.
در نهایت، از نگاه فلسفهی اخلاق و اگزیستانسیالیسم، مهم نیست که انسان با چه ذاتی به دنیا میآید. مهمترین نکته این است که انسان تنها موجودی است که میتواند از غرایزش فراتر رود و آگاهانه انتخاب کند. مسئولیت فردی، انسان در هر لحظه، مسئول انتخابهایش است. این توانایی انتخاب است که انسان را از حیوانات متمایز میکند. ما میتوانیم با وجود غریزهی رقابت، همدلی کنیم و با وجود غریزهی خودخواهی، فداکاری کنیم. خلقِ ذات، اگزیستانسیالیستها میگویند ما با هیچ ذاتی متولد نمیشویم، بلکه با هر انتخابی که میکنیم، ذات خود را خلق میکنیم. به عبارت دیگر، ما همان چیزی میشویم که عمل میکنیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ناظر اینم من بودم🤓
خوب بود
ولی ذاتا درسته
جالبه