
سلامممم💫🌙✨ اینم از پارت ۶ امیدوارم خوشتون بیاد😉 بابت تاخیر عذر میخوام سعیم رو میکنم سریع تر بزارم پارت هارو
●صبح روز بعد ویولت هنگامی که بر سر هرماینی غر میزد ردایش را پوشید و با بطری ای از آبمیوه که خانم ویزلی برای رون فرستاده بود، به سمت درمانگاه رفت. به محض ورود او به درمانگاه پروفسور آمبریج به سمتش آمد. او درک نمی کرد که چرا این زن همه جا هست و در همه کار دست میبرد، و برایش سوال بود که چرا پروفسور دامبلدور هیچ کاری به آنها ندارد، در صورتی که هری امروز باید به علت صحبت درباره ولدمورت در کلاس آمبریج برای تنبیه به دفتر او می رفت. پروفسور آمریج شروع به صحبت کردن کرد و گفت:《صبحتون بخیر خانم بلک. همون طور که فکر می کنم مادام پامفری به گوش شما رسونده باشه، بعد از اینکه آقای ملفوی ردای مدرسه اش رو پوشید شما وظیفه دارید همراهیشون کنید تا زمانی که کلاس های امروزشون تموم بشه.》ویولت ناامید از اینکه باید کلاس هایش را از دست بدهد و در طول روز فرصت همراهی با دوستانش را از دست می دهد آهی کوتاه کشید و بعد گفت:《چشم پروفسور.》پروفسور آمبریج به نشانه ی رضایت سری تکان داد و از درمانگاه خارج شد. ویولت روی تختی نشست و دستی بر موهایش کشید. او همان ردای همیشگی گریفندور را که بوی خوشی میداد پوشیده بود و موهایش را دوطرف بافته بود. کمی آنجا نشست و منتظر دریکو ماند تا اینکه او با ردای اسلیترین وارد شد. ویولت رو به او کرد و گفت:《چه عجب ارباب مالفوی تشریف فرما شدند. فکر نکن برای عرض احوال پرسی اومدم پروفسور آمبریج مجبورم کرد تا موقعی که کلاس هات تموم بشه دنبالت بیام.》بعد هم به بطری آبمیوه اشاره کرد و ادامه داد:《اونم میتونی بخوری البته اگه خودم تا آخر روز خفت نکردم، هیچ حرفی هم نمیخواد بزنی مجبور نیستی کلاس معجون سازی داریم عجله کن.》بعد هم بدون توجه به دریکو که میخواست حرف بزند شروع به حرکت کرد. دریکو به سمت او رفت و بر روی شانه هایش ضربه زد و به دهانش اشاره کرد. ویولت ابتدا سرش را کج کرد اما بعد متوجه شد که او همچنان بر اثر آن طلسم نمیتواند حرف بزند.《آنسایلنسیو》و چوبدستیش را به سمت دریکو نشانه گرفت. دریکو با لحنی کلافه به ویولت گفت:《تا جایی که ممکنه ازم فاصله بگیر مثل اینکه علاقه ی کمی به کشتن من نداری.》●
●ویولت سری تکان داد و دوباره به حرکت ادامه داد. هنگامی که آن دو در کنار هم وارد کلاس معجون سازی شدند، پروفسور اسنیپ هنوز به کلاس نرسیده بود. همه ی بچه های گریفیندور و اسلیترین به آنها نگاه میکردند و رون دائم میخندید البته که با اشاره های ویولت ساکت میشد. او به سمت دوستانش رفت و دریکو را به حال خودش گذاشت. هری دستش را بر شانه ی او گذاشت و گفت:《چطور بوده تا الان؟》ویولت با خستگی خودش را بر روی نیمکت انداخت و گفت:《عالی بهتر از نمیشد، کل روز رو باید دور و ورش بگردم و از این کار متنفرم.》کاسپر بلک برادر ویولت از آن سر کلاس از میز دوستان اسلیترینیش به سمت آنها آمد و رو به ویولت گفت:《میشه باهات حرف بزنم؟》ویولت نگاهی به آن سه نفر کرد و بعد رو به کاسپر گفت:《مشکلی نداره.》 و بعد هم بلند شد و با برادرش به گوشه ای از کلاس رفتند تا به حد ممکن از جمعیت فاصله گرفته باشند. کاسپر شروع به حرف زدن کرد و گفت:《به نظرت به اندازه ی کافی دردسر درست نکردی؟》ویولت اخم کوتاهی کرد و پرسید:《منظورت دقیقا چیه؟》کاسپر با عصبانیت گفت:《وانمود نکن نمیدونی. تو از ارزش های خانوادمون فاصله گرفتی، این که گریفیندوری هستی رو به کنار میزارم. توی طول تابستون هر وقت خانواده ی اصیل مالفوی به خونه ی ما برای ملاقات پدر و مادر میومدن تو به یه بهونه ای ناپدید می شدی حالا خودت رو با دریکو مالفوی ظاهر می کنی؟از دوئل مزخرفی که دیروز با هم تیمی های من انجام دادی هم که دیگه چیزی نگم. ویولت، متوجه نمیشم چرا پدر کاری به کارت نداره و میزاره انقدر آزاد بچرخی.》ویولت کمی منقلب شد. برادر بزرگترش با همه خوب بود به جز او و تنها بهانه ای که داشت هم بی آبرویی ویولت برای نام اصیل خاندان بلک بود. او باورش نمیشد که خانواده اش به قدری متعصب باشند که یک جن خانگی را مامور سوزاندن اسم او در شجره نامه ی خاندان بلک کنند، البته که این کار به طور کل ربطی به پدر و مادرش نداشت، اما کریچر جن خانگی زن عمویش والبورگا بلک به وصیت بانویش که گفته بود، نام تمامی افراد خانواده که بعد از او به بیراهه میرفتند را بسوزاند، نام او را نیز سوزانده بود.●
●ویولت رو به برادرش کرد و در پاسخ به حرف های او گفت:《فکر نمی کنم به تو مربوط باشه کاسپر. تو میتونی به جای من به اصول خانواده وفادار باشی،خیلی ها تا الان وفادار بودند و فکر نمیکنم نبود من در لیست این افراد مشکلی رو ایجاد کنه.》کاسپر پرخاش کرد:《احمق نباش ویولت. از اون آدما فاصله بگیر از اون ویزلی های خائ*ن به اصل و نصب و اون گرنجر گن*دزاده...》ویولت عصبانی شد و به او گفت:《بزارخیالت رو راحت کنم، نمیخوام بیخیال دوستام بشم و لزومی نداره که تو بهشون بی احترامی کنی. در ضمن، دیگه سمت من نیا و با افتخاراتت برای خاندان بلک خوش باش.》پروفسور اسنیپ وارد کلاس شد و با ورود او هردوی آنها سرجایشان نشستند بدون هیچ حرف دیگری. کلاس معجون سازی، دخمه ای نزدیک به خوابگاه اسلیترین بود. فضای تاریک و گرفته داشت و همیشه صدای قل قل معجون ها و صدای نسبتا دارای آرامش پروفسور اسنیپ، در کلاس مانند پژواکی پخش میشد. گرچه خیلی ها این کلاس را دوست نداشتند اما افرادی هم بودن که معجون سازی باعث برق چشمانشان می شد.البته قابل ذکر است که هری و رون جزو این دسته از افراد نبودند. هری همیشه میگفت تنها دلیل تنفر او از اسنیپ رفتاری که نسبت به گریفیندوری ها داشت بود اما دوستانش میدانستند که دعوا های همیشگی گروه مارادرز و اسنیپ در این تنفر بی تاثیر نیست. پروفسور لوپین هم بار ها به این موضوع اشاره کرده بود. پروفسور اسنیپ با حرکت چوبدستیش مقاله هایی که دانش آموزان در مورد دو مورد از آنتی ونوم ها نوشته بودند را جمع کرد و بعد هم بلافاصله تدریسش را با معجون خواب آور شروع کرد:《صفحه ۸۳ کتاب رو باز کنید. مواد مورد نیاز معجونی که براتون توضیح دادم داخل کتاب هست اگر سوالی داشتید میتونید بپرسید ۱ ساعت وقت دارید تا این معجون رو درست کنید. به گروه های دو نفره تقسیم بشید.》پروفسور اسنیپ این را گفت و بعد پشت میزش ایستاد. ویولت ذهن مشغولی از حرف های برادرش داشت اما تصمیم گرفت معجون سازی را التیام زخم هایش ببخشد. رون هنگامی که داشت با آه و ناله کتابش را باز میکرد رو به هرماینی و ویولت گفت:《جون هر کی دوست دارید این دفعه دیگه با هم گروه نشید یکیتون با من یکیتون با هری. دفعه پیش اسنیپ فقط ما دو تا رو دار نزد.》●
●هرماینی لبخندی زد اما بعد زود خودش را با جدیت جمع کرد و گفت:《کتابت رو بده به من رون.》رون با خوشحالی کتابش را به هرماینی داد و گفت:《حرف نداری》هری نگاهی به ویولت کرد و بعد با حالت سردرگمی گفت:《خب مثل اینکه ما هم چاره ای جز هم تیمی شدن نداریم. اولین مرحله چیه؟...باشه باشه ببخشید یادم اومد آب جادویی کجاست؟》 ویولت با خنده به بطری از آب مقطر جادویی اشاره کرد. سپس آب را در کتری ریخت تا جوش بیاید. هری از ویولت پرسید:《دستت چطوره؟》 ویولت سردرگم گفت:《دستم؟؟آها اون خراش کوچیک رو میگی. ممنون که پرسیدی حالم خوبه.》هرماینی در حالی که داشت با رون بر سر اینکه کی گیاه والریان را اضافه کنند سر و کله می زد گفت:《کاسپر چی بهت گفت ویو؟ از وقتی از پیشش اومدی یه جور دیگه شدی.》ویولت به کاسپر که آن سر کلاس نشسته بود نگاهی کرد و سپس گفت:《چیز خاصی نبود همون چرت و پرت های همیشگی درباره ی آبروی خاندان بلک.بیاید ادامه بدیم.》 حدود چهل و پنج دقیقه بعد پروفسور اسنیپ چرخی زد و به معجون هایی که در حال قل قل کردن بودند نگاهی انداخت و بعد هم با همان لحن جدی همیشگی گفت:《وقت تمومه.》او بر سر تک تک معجون ها آمد. به برخی می گفت که کارشان افتضاح بوده است و بر سر برخی داد میکشید اما هنگامی که معجون دریکو و زابینی را که بیشتر شبیه به ظرفی از خوراک کاری بود نگاه کرد، چیزی به آنها نگفت. دریکو بعد از این اتفاق با همان پوزخند همیشگی اش به ویولت چشمک زد انگار میخواست پز معجونش را به او بدهد. ویولت ناخواسته از این اتفاق خنده اش گرفت. پروفسور اسنیپ به محض اینکه صدای خنده ی ویولت را شنید سمت میز او و هری آمد و به معجون آن ها نگاهی کرد. و سپس گفت:《معجونتون درسته. گرچه مطمئنم آقای پاتر قهرمانمون نقشی در درست کردن این معجون نداشته و خانم بلک هم همه رو مدیون یادداشت های معجون سازی مادرشه.》نیمی از اسلیترینی ها زیر خنده زدند. ویولت گفت:《پروفسور برادرم هم این یادداشت های معجون سازی رو داره ولی گمون نکنم معجونش به خوبی مال من شده باشه درست نمیگم؟》پروفسور اسنیپ......●
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داداش خواهش میکنم بزارش دسته داستان