6 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♧J.OK.ER♧ انتشار: 4 سال پیش 36 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه ها اومدم با پارت هفتم امیدوارم خوشتون بیاد
انچه گذشت :سوار ادرین تا میز صبحونه رفتیم ...........تعجب کردن.........رفتیم بیرون ..........افتاد ...........گرفتمش وبرای ضایه نشدن...........ادرین تبدیل به پلنگ شد........بیا اینجا پلنگی .........پرید روی دیوار و پرید توی اتاق...........من💏.........تیکی بردم بیمارستان..........همینطور که پرواز میکردم رفتم بالای بیمارستان که یهو...خب زسیدیم به جایی که کات کردم
که یهو در باز شد و چند نفر اومدن بالا پنج نفر بودن دوتا تکی تیرانداز و سه تا کلت دار من رقتم بالای سر یکی از کلت دارا نشستم و صورتمو بردم جلوش و صدای عقابیمو دراوردماون گوششو گرفت و رفت عقب انگار صدام اذیتش میکرد صدامو بیشتر کردم اون زانو زد دست رو سرش بود کمکم به یه هیولای وحشتناک تبدیل شد نگاه بقیشون کردم اوناهم همینجوری بودن پرواز کردم و رقتم روی در نشستم و نگاشون کردم اونا دوباره تبدیل به انسان شدن من دوباره صدا دراوردم اونا دوباره دستشون رو گذاشتن رو سرشون یکیشون اومد جلوم و انگار داشت تو ذهنم باهام حرف میزد بهم میگفت عقاب خوب اروم باش ما دشمن نیستسم من تو ذهنم گفتم شما دشمنید من اروم نمیگیرم ادمه گفت اگه اروم بگیری تورو یکی از بزرگترین عقاب های جهان میکنم گفتم قبوله و رفت و بهشون گفت حله اون دوتا تک تیرانداز گفتن حدف ها کیا هستن گفت علی عاصف و ایاز گفتن حله که یکیشون گفتانگار چند تا بچه رو با اورژانس اوردن بعد ادامه داد که حدف ها توی موقعیت هستن که صدای شلیکشون اومد یکیشون گفت قربان انگار یک مرد جلوی علی عاصف تیر خورد الان دارن میبرنش داخل رئسشون گفت یارو کی بود گفت نمیدونم ولی انگار پولدار بود منم با خودم گفت حتما بقیه داخلا (اخی قراره بلای بدی سرت بیارم مرینت خانوم ) رئسشون گفت اگه احداف اومدن بیرون هوایشون کنید گفتن چشم ادمه اومد جلوم و گفت تو چی هستی پرنده تو با اون صدات تونستی هویت واقعیه مارو ببینی این کار هرکسی نیست تو یه عقاب معمولی نیستی نکنه شاه عقاب ها هستی من یه صدای عقاب دراوردم و بالامو باز کردم گفت واو تو صدرصد شاهشونی تو ذهنم با خودم گفتم من عقاب دخترما گفت این عقابو بگیرید انگار شاه عقاب ها هست من پرواز کردمو رفتم بالای سرشون یه صد متری ارتفاع گرفتم صداشون رو مینیشدم (قدرت شنوایی)که میگفت انگار این عقابه خیلی باهوشه بهش میرسم چون باهاش کار دارم بعد به اون اداما گفت همینجا بمومنن و خودش رفت منم رفتم پایین ساختمون و به خودم تبدیل شدم رفتم داخل بیمارستان نزدیک اتاق تیکی بودم که دکترا گفتن بدویید یک بیمار داریم من کنجکاو شدم دنبالشون رفت که یهو
دیدم ادرین تیر خورده و دارن میبرنش اتاق عمل هنوز توی شک بودم که بغض گلوم گرفت نتوستم تحملش کنم دنبال اونا رفتم که یکی از پرستارو گفت شما نمیتونید وهرد شوید منمم روی صندلی نشستم و مثل ابر بهاری گریه کردم که ادری و ادرینا اونور سالن داد میزدن میرینت مرینت کجایی اروم گفتم من اینجام ادری منو دید و دویدن اومدن پیشم گفتن چرا گریه میکنی میدونی ادرین کجاست به اتاق عمل اشاره کردم که ادری ادرینا بغض کردن و مثل من گریه کردم اینقدر گریه کردیم بهشون گفتم حتما امیدی هست تو بغل هم گریه میکردیم که دیگه هیچی یادم نیومد وقتی بیدارم شدم دیدم ادری وادرینا هم مثل من خواب بودن بیدارشون کردم که یکدفعه دکتر اومد و گفت همراهان ادرین اگراست که یهو اقای اگراست و امیلی خانوم اومدن من گفتم ما هستیم دکتر گفت دو خبر خوب و بد گفتم خوب گفت اقای اگراست زنده هستن گفتم و بد گفت اینکه حافظشون رو از دست میدن من اولش خوش حال شدم بعدش یکمی ناراحت شدم که گفتم میشه ببینیمش گفت الان تو بخش هستن میتونید برید اما یکی یکی برید و رفت گفتم من اخر میرم همشدن رفتن تا نوبت من شدم رفتم داخل روی صندلی نشستم و دست ادرینو گرفتم وگفتم عزیزم عشقم بیدار شو میدونی من بدون تو نمیتونم ادامه بدم لطفا از زبان ادرین :بیدار شدم دیدم یه دختر دستمو گرفته و میگه من بدون تو نمیتونم چشمامو باز کردم گفتم مم کجام اینجا کجاست من کیم تو کی هستی که یهو مرید بغلم گفت ادرین دلم برات تنگ شده بود و گریه کرد منم گفتم خانوم من شمارو میشناسم گفت ادرین منو یادت نمیاد من مرینتم فکر کن گفتم ببخشید ولی من کسی با این اسمو یادم نمیاد که یهو دکتر اومد و گفت اقای اگراست بهوش اومدید ختنم لطفا برید بیرون و اون دختره رفت بیرون من گفتم اقای دکتر میدونید چه اتفاقی برای من افتاده گفتن شما تیر خوردید و الان حافظتون رو از دست دادید ولی به مرور زمان به دست میارید گفتم باشه که گفت اقای اگراست میشه بیاید که یه مرد اومد داخل گفتم سللم شما کی هستید مرده گفت ادرین منم پدرت منو یاادت نمیاد گفتم چهرتون برام اشنا هست دکتر گفت اقای اگراست میتونن مرخص بشن مرده گفت من میرم کار های ترخیص انجام بدم اون رفت که یهو یه خانم خیلی خوشگل اومد داخل اومد منو بغل کرد و گفت ادرین پسرم چطوری من گفتم ببخشید خانوم شما کی هستید اون گفت من مادرم نمیدونم چرا همه اینجورین که اون مرده اومد و گفت باید بریم من پاشدم لباس هاپو پدشیدم رفتم بیرون که سه دختر دیدم که یکی دیگه اومد اها اون همون دختره بود دوتا دخترا پاشدن اومدن بغلم گفتن داداشی حالت خوبه منم هیچی نگفتم که یه پسر پاشد اومد گفت برید کنار داش منو اذیت میکنین اومد بغلم کرد گفت چطوری حالت خوبه گفتم من حالم خوبه ولی شما کی باشید گفت منم پلگ ارو نو گوشم گفت یادت نیست چقدر اذیت این ووتا میکردیم یه دفعه یه تصویری اومد تو ذهنم محو همین پسر داشتیم این دوتا دخترو میترسووندیم گفتم نه یادم نیست
که همون مرده گفت حرف بسته بیاین بریم رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و رفتیم رسیدیم به یه خونه رفتیم داخل من پیاده شدم که یه خانوم اومد پیش من و گفت ادرین حالت خوبه اون مرده گفت ناتالی ادرین هیچ کس رو یادش نیست ناتالی گفت اشکال نداره دوباره یادش میاد منم رفتم داخل که دختره اومد دستمو گرفت منو برد داخل یه اتاق گفت ادرین اینجا رو یادته گفتم نه که یهو سرم درد گرفت یه چیزایی یادم اومد یادم اومد که اسم دختره مرینته یهو سر دردم قطع شد گفت حالت خوبه گفتم یه سر درد کوچیک بود مرینت گفت اسممو یادته گفتم همینجوری تو ذهنم اومد گفت پس منو باید یادت بیاد گفتم من هیچی یادم نیست گفت خوب یه لحظه به پلنگ سیاه فکر کن گفتم چرا گفت همینجوری گفتم باشه به پلنگ سیاه فکر کردم و گفتم خوب حالا که چی گفت برو خودتو تو اینه ببین رفتم خودمو دیدم دیدم من یه پلنگ سیاه شدم گفتم این چطور اماکان داره گفت به ادرین فکر کن گفتم باشه چون میدونستم مرینت درباره من میدونه بهش میگفتم بشه و کارو انجام دادم به خودم نگاه کردم دیدم انسان شدم یه تصویر اومد توی ذهنم بوس منو مرینت بود گفتم این دیگه چی بود گفت قدرت خارقلعاده منم دارم گفتم شوخی میکنی گفت نه یهو به حای مرینت یه عقاب اومد بعدش مرینت یهو یه تصویر اومد موقعی که منو مرینت کنار به رود به حیوون تبدیل شدیم گفتم مرینت من یه چیزایی یادم میاد گفت چی گفتم یادمه که منو تو کنار یه رود تبدیل شدیم گفت درسته رفتم جلوش وایسادم گفت دیگه یادت میاد رفتم نزدیک ترش رفت عقب گفت ادرین نکن میترسم این قدر رفت عقب که به دیوار چسبید من دستمو گذاشتم رو دیوار سرمو بردم نزدیکش و گفتم یه چیز دیگه یادم میاد گفت چی گفتم این و اروم بوسدیدمش اونم همراهیم کرد با خودم گفتم یعنی منو مرینت عاشق هم بودیم یهو یه حس عجیب منو گرفت دوست داشتم مرینت پیشم باشه بعد از اینکه جدا شدیدم گفت هنوز همون ادرینی من رفتم رو تخت خوابیدم که مرینت اومد پیشم نشست گفتم چرا دوست دام تو پیشم باشی یه حس عجیبیه گفت یه حسی که دوست داری من پیشت باشم گفتم اره و سرمو گذاشتم روی پاهاش اروم موهامو نوازش کرد حس خوبی بود که گفت اسم این حس عشقه گفتم من که عاشقتم تو چی +من همطشه عاشقت بودم _سرمو برداشتم و بغلش کردم و خوابیدم +خیلی کلع شقی _از خودم نیست صورتمو نزدیک کردم و بوسدیمش اونم دوباره همراهیم کرد وقتی جدا شدیم رفتیم پایین تا شام بخوریم شام که میخوردیم یه قیافه اینجوری گرفتم😌 و گفتم ادرین منو یادشه همشون غذاشون رو فوری قورت دادن و گفتن چی
_مرینت چرا لان گفتی پلگ گفت ادرین منو یادته گفتم کی داش خوبشو فراموش میکنه گفت کی منو یادت اومد گفتم اون موقع که تو بیمارستان اون حرفو تو گدشم اروم گفتیم یهو یهلبخند زد و گفت امیدوارم بودم که یادت بیاد بابام گفت چه حرفی گفتم پلگ خودت بگو گفت چرا من گفتم چون تو گفتی گفت ای بابا باشه خوب منو ادرین اذیت ادری و ادرینا کردسم اون شب که لباس روح هانه پوشیدیم بابام گفت اها اون قضیه گفتم بله شام که خوردیم مرینت رفت تو اتاق تا بخوابه منم خوابم گرفت رفتم دیدم مرینت لباسشو عوض کرده و داره میخوابه من رفتم تو لباسمو عوض کردم و روی تختی که مرینت خواب بود خوابیدم بغلش کردم اوردمش تو بغل خودم گفتم شب بخیر پرنسس کوچولو گفت شب بخیر پرنس کوچولو و خوابیدیم توی خوابم هرچی یادم نبود رو جلوی چشمم دیدم (بچه ها اگه میگین چطور تیر خو ده به ادرین و حافظشو از دست داده باید بگم که سر ادرین محکم خورده به ماشین امبولانس )صبح که ببدار شدم دیدم مرینت تو بغلم خوابه موهاشو نوازش ارو تو خواب گفت ادرین خیلی دوست دارم من گفتم من دیونتم پرنسسم ارو لبشو بوسیدم که بیدار شد بغلش کردم و گفتم نمیخواستم بیدار شی گفت مگه ساعت چنده نگاه کردم دیدم ساعت۱۱ گفت پس ساعت یازده هست پاشو بریم لباس عوض کنیم رفتیم عوض کردیم دست صورتمونو شستیم میخواستم بریم پایین که+ادرین هنوز چیزی زیادی یادت نیست_راستش همچیو تو خواب یادم اومد +پریدم بغلش و گفتم عالیه گونشو بوسیدم رفتم رو کولش و گفتم خب الان که یادت اومده باید کولم کنی _عه مرینت بیا پایین تازه بلند شدم کمرم درد میکنه +به من چع باید بری _خیلی لجبازی +میدونم برو _باشه رفتیم پایین بقیه تا مارو دیدن گفتن این چه جورشه بعد مرینت اومد پایین و گفت ادرین خان همچیو یادش اومد بقیه اومدن بغلش کردن و گفتن خیلیخ وبه گفتم صبحونه کجاست منو ادرین خیلی گشنمونه ادرینم تایید کرد که ناتالی میز رو چید و گفت بفرمایید ما نشستیم و صبحونه خوردیم بعد از صبحونه به همه گفتگ که بیان رفتیم نشستیم +خب وقتی من رفتم بیرون از اتاق تیکی رفتم روی بیمارستان و کل ماجرارو گفتم گابریل گفت حتما باید انتقام بگیریم گفتم فقط من و ادرین میتونیم تبدیل بشیم باید یه نقشه برای نابودی این ها بکشیم که ادری گفت من یه فکری دارم چطوره بریم پیش پرفسور نفریا اون میتونه کمک کنه گفتم فکر خوبیه که یهو ...
ایزی ایزی تمام تمام خب امیدوارم خوشتون اومده باشه🥰🥰
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
چرا پارت بعدی نمیاو
اومده
بعدی را بزار
بعدی رو گذاشتم
عالبییییییییییییی فقط می شه یک قسمتش رو خیلییییییییی خیلییییییییییی عاشقانه بنویسی
ممنون قسمت عاشقانش رو گذاشتم برای پارت اخر یعنی پارت 10
عالی بود
ممنون
عالی🤗
لطفا تست بعدی رو زود بزار🥰