
یه سری از بخشایی هستن که توی نوشته های اولیه بودن ولی بعدا رولینگ حذف کرده. از اونجایی که بخش های حذف شده زیادن فعلا یه بخش رو گذاشتم. کتاب تالار اسرار، فصل ۵ «پری دریایی»
رولینگ میخواست به جای اینکه هری و رون با ماشین روی بید کتک زن سقوط کنن، روی دریاچه سقوط کنن و با مردم دریایی آشنا بشن. ولی بعدا تصمیمش تغییر کرد و بید رو آورد تا تو کتاب بعدی ازش استفاده کنه.

هری با خوشحالی به جام های حاوی نوشیدنی های خنک و به سینی هایی پر از غذای خوشمزه هاگوارتز فکر کرد. حالا داشتند بر فراز حاشیه دریاچه بزرگ پرواز می کردند و قلعه درست روبرویشان بود. هری گفت:«چرا سرعت ماشین رو کم کردی؟ » رون همینطور که پایش را روی پدال گاز فشار میداد گفت:«کم نکردم. نمیفهمم...» سرعت ماشین بدون شک داشت کم میشد. حالا دیگر با سرعتی در حد پیاده روی پیش میرفتند. رون با نگاه به داشبورد اخم کرد و گفت:«چشه؟ پس چرا...» ناگهان هری به یکی از نشانگر های کنار فرمان اشاره کرد و گفت:«رون بنزین ماشین تموم شده.» رون گفت:«بنزین چیه؟» هری با آزردگی گفت:«چیزی که ماشین برای راه رفتن بهش نیاز داره.»

ماشین به طرز خطرناکی شروع به لرزیدن کرد. رون گفت:«خب چرا زودتر نگفتی؟ » «نمیدونستم ماشین افسون شده هم بهش نیاز داره.» این را گفت و لبه ی صندلی را محکم گرفت.لرزش ماشین شدت جنون آمیزی پیدا کرد. رون که از بس فرمان را محکم گرفته بود، بند انگشت هایش سفید شده بود، با بی حالی گفت:«وای نه. اگه موتور ماشین خاموش بشه...» هنوز حرفش تمام نشده بود که موتور پت پت کرد و خاموش شد. رون فریاد زد:«وای نـــــــــــــه!» ماشین مثل تخته سنگی سقوط کرد؛ با صدای بلندی به سطح صاف دریاچه خورد؛ هری به سمت پنجره ماشین پرت شد. هدویگ دوباره داشت جیغ و ویغ میکرد. پای رون به دهان هری خورد؛؛ آب سردی داشت از جایی وارد ماشین میشد. ماشین در آب فرو میرفت و آهسته و پیوسته در مین سیاهی پایین رفت. اسکبرز از روی صورت هری رد شد. آب داشت داخل ماشین این طرف و آن طرف می پاشید. هری به نظرش رسید که روی سقف ماشین نشسته است.

صدای رون دوباره در تاریکی به گوش رسید:«هری؟» «چیه؟» «پس چرا نمردیم؟» «شیشه های پنجره خود به خود بسته شدن» «حتما بابا افسون های ایمنی بهش اضافه کرده» «صدمه ندیدی؟» «یه جاییم خون میاد ولی فکر کنم طوریم نیست. تو حالت خوبه؟» «هری دستش را پشت سرش کشید و گفت:«سرم اندازه یه تخم مرغ ورم کرده ولی فکر نکنم جاییم شکسته باشه» «چطوری از اینجا خلاص بشیم؟» «چه میدونم» ماشین تکانی خورد و سکوت شومی حکم فرما شد. سقف ماشین به کف دریاچه خورده بود. رون گفت:«خب هنوز میتونیم نفس بکشیم. ولی نمیدونم این وضع تا کی دووم داشته باشه.» «کسی خبردار میشه که ما اینجاییم؟» «نمیدونم. از ایستگاه قطار که نمیشه دریاچه رو دید. میشه؟» «شاید توی هاگوارتز کسی از پنجره بیرون رو نگاه کرده باشه.» رون با شجاعت گفت:« اره. شاید»

چراغ های جلوی ماشین هنوز کار میکردند. میتوانستند تا چند قدمی شان آب گل آلود و سنگ های سیاه کف دریاچه را ببینند. تا مدتی هیچ کدام حرفی نزدند. در نهایت هری گفت:« اگه از اینجا... وقتی از اینجا بیرون رفتیم، باید از بابات تشکر کنیم و بهش بگیم که افسون های ایمنیش کار کرده.» «آره...هری...» صدای رون میلرزید. «اون بیروپ ندیدی چیزی تکون بخوره؟» هری نگاهش را به بیروپ انداخت و به آبی که با چراغ های ماشین روشن شده بود، خیره شد. چیزی آنجا نبود. ولی ذراتی از ماسه به دور خودشان میچرخیدند، گویی که کسی آنها را به هم زده بود. هری پرسید:« به نظرت چی دیدی؟» وقت آدم دهانش آنقدر خشک باشد خیلی سخت است که صدایش را آرام و آسوده خاطر نگه دارد. رون زیر لب گفت:«مثل یه دم گنده ی ماهی بود.» هری گفت:«آهان خب پس ماهی بوده. ماهی که بلایی سرمون نمیاره. فکر کردم یه وقت اون ماهی مرکب غول پیکر عه.» لحظه ای درنگ کردند و در طول آن هری پیش خود گفت که کاش به ماهی مرکب غول پیکر فکر نکرده بود.

رون همینطور که سرش را به این طرف و آنطرف میچرخاند و از پنجره عقب به بیرون نگاه میکرد، گفت:«تعدادشون خیلی زیاده» احساسی به هری دست داد که مثل این بود که عنکبوت های ریزی آرام آرام از ستون فقراتش بالا می آیند. سایه های تیره و بزرگی داشتند ماشین را محاصره می کردند. هری تکرار کرد:« اگه فقط ماهی هستن...» و بعد چیزی شناکنان زیر نور آمد که هری هرگز انتظار نداشت تا آخر عمرش از نزدیک ببیند یک زن بود. ابری از موهای کاملا سیاه مثل خزه ی دریایی پرپشت و درهم پیچیده در اطرافش شناور بود. پایین بدنش، دم ماهی بزرگ و فلس داری به رنگ خاکستری تیره بود؛ ریسمان هایی از صدف و سنگ ریزه به گردنش آویخته بود؛ پوستش به رنگ نقره ای و رنگ پریده بود و چشم هایش که زیر نور چراغ های جلوی ماشین می درخشسد، ظاهر تاریک و تهدید آمیزی داشت. با قدرت دمش را تکانی داد و به دروپ تاریکی شتافت. هری گفت:« این پری دریایی بود؟» رون گفت:« خب ماهی مرکب غول پیکر که نبود.» سر و صدایی به گوش رسید و ناگهان ماشین تکان خورد.

هری چهار دست و پا خودش را به عقب رساند و صورتش را به شیشه چسباند. حدود ده نفر از مردم دریایی، هم مرد های ریش دار و هم زن های مو بلند، به ماشین فشار می آوردند و دم هایشان سریع پشت سرشان می جنبید. رون که ترس برش داشته بود، گفت:« میخوان مارو کجا ببرن؟» همان پری دریایی که اول از همه دیده بودند، به شیشه ی پنجره ی کنار هری زد و با دست نقره ای رنگش اشاره ی دایره مانندی کرد. هری به سرعت گفت:« فکر کنم میخوان ملشین رو برگردونن خودت رو محکم بگیر...» دستگیره های در را گرفتند و همینطور که مردم دریایی هل میدادند و زور میزدند، ماشسن یک وری شد و چرخ هایش روی زمین نشست و توده هایی از گل و آب را کدر کرد. هدویگ دوباره داشت بال هایش را بی امان به میله های قفس میزد. مردم دریلیی حالا طناب های لجنی و ضخیمی از گیاه های دریاچه را دپر ماشسن می بستند و انتهای آن را به کمر خودشان گره میزدند.سپس، همان طور که هری و رون روی صندلی های جلو نشسته بودند و جرئت نفس کشیدن نداشتند، طناب ها را کشیدند... ماشین با زور مردم دریایی از زمین بلند شد و بالا رفت و به سطح دریاچه آمد.

وقتی دوباره آسمان پرستاره را از پشت شیشه ی خیس ماشین دیدند، رون گفت:«ایول!» مردم دریایی جلویشان مثل فک بودند و وقتی ماشین را به سمت دریاچه می کشیدند سر براقشان به زحمت دیده میشد.چند قدم مانده به ساحل پوشیده از علف، احساس کردند که چرخ های جلوی ماشین دوباره به زمین پر از ریگ دریاچه خورد. مردم دریایی در آب فرو رفتند و از نظر ناپدید شدند. سپس اولین پری دریایی دوباره پشت پنجره کنار هری آمد و به شیشه زد. هری سریع شیشه را پایین کشید. پری دریایی گفت:« از این جلوتر نمیتونیم ببریمتون.» صدای عجیبی داشت، هم جیغ مانند بود و هم دورگه. «سنگ های قسمت کم عمق دریاچه تیزن، ولی پا مثل باله به راحتی پاره نمیشه.» هری گفت:«درسته. ببین، نمیدونیم چطوری ازتون تشکر کنیم...» پری دریایی تکان کوچکی به دمش داد و در یک چشم بر هم زدن رفت. رون که لرزش گرفته بود گفت،:«بیا دیگه، خیلی گشنمه...» به سختی در ماشین را باز کردند. هدویگ و اسکبرز را برداشتند، آماده تحمل سرما شدند و در آب خیلی سرد پریدند که سطح آن تا ران های هری میرسید. در آب راه رفتند و خودشان را به سطح دریاچه رساندند و از آب بیرون آمدند.

رون در حالی که سعی میکرد شلوار جینش را بچلاند، گفت:«این پری دریایی ها اون قدر ها که توی کتاب ها به نظر میاد، خوشگل نیستن، نه؟ البته این ها مردم دریاچه بودن... شاید توی آب های گرم دریا...» هری پاسخی نداد؛ داشت با هدویگ سرو کله میزد که ظاهرا دیگر تحمل نداشت و از حمل و نقل با جادوگر ها سیر شده بود. هری از قفس آزادش کرد و هدویگ بدون معطلی بال هایش را باز کرد و به سوت برج بلندی رفت که محل سکونت همه جغد های مدرسه بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اگه ماشین نمیرفت توی جنگل ممنوعه موقع رو به رو شدن با آراگوگ زنده نمیموندن
اگه نوشته هاشو تغییر نمیداد احتمالا این بخش رو هم عوض میکرد
اره ولی خیلی خفن بود همینشم
رون در بدترین شرایطم آدم رو میخندونه
تروخدا پارت بعد عالی بودددددد
وااااااااای چه قدر باحال
خیلی جالب بودد
جالب و جدید بود!
عالی فقط اونجا که گفت پس چرا نمردبم؟😂
@𝙨𝙖𝙢𝙞𝙣
اینطوری احتمالا به خاطر پیدا شدن ماشین داخل دریاچه هاگوارتز تنبیه میشدن ولی اره دردسرش از برخورد به بید کمتر عه
______
نه به داستان های رولینگ نمیخورد اینقدر بی دردسر بشه.
اره نمیخوره!
کاور🛐🛐🛐🛐🛐🛐
عالیییییی