10 اسلاید صحیح/غلط توسط: •••• انتشار: 4 سال پیش 77 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های گایز با یه پارت جدید دیگه اومدم✌😙
وارد قصر شدم و دنبال فرینا میکشتم به این اتاق و اون اتاق میرفتم و میگفتم فرینا کجایی دختر فرینا ولی جوابی نمیشنیدم تا اینکه چشمم به یک اتاقی خورد و رفتم نزدیکش به درش نگاه کردم این اتاقو تا حالا ندیدم یعنی فرینا نیومد نشونم بده کنجکاو شدم میخواستم درشو باز کنم و داخلشو ببینم پس دستمو رو دستگیره درگذاشتم و یکم مکس کردم و میخواستم بازش کنم که صدای یک نفرو شنیدم که انگار داشت به من میگفت:بهتره اون درو باز نکنی یعنی اصلا و هیچوقت باز نکنی چون اتفاق خوبی نمیوفته و یکی رو به شدت عصبانی میکنی خودت میدونی کیه دیگه .یهو خشکم زد هنوز صورتمو اینور نکردم که ببینم کیه ولی صداش اشنا بود اروم صورتمو اینور کردم ببینم کیه اون شاهزاده ریکو بود(فکر کنم متوجه شدید کی درست گفت😂)هیچی نگفتم و سریع دستمو از رو دستگیره در برداشتم و گفتم سلام اونم سلام کرد و گفت:اون اتاقو به هیچ وج باز نکن.من:چ..چرا؟.شاهزاده ریکو:هومم اون اتاق ملکه قبلیه .منم تعجبی کردم و گفتم:ملکه می؟.اونم تایید کرد و گفت:اره و پادشاه ورود به اونجا رو ممنونع کرده و کسی حق اینو نداره که واردش شه چون با خشم پادشاه رو به رو میشه پس به هیچ وج اینور نیا و اون اتاقو اصلا باز نکن اونجا ممنوع.منم که واقعا تعجب کرده بودم😳چقدر عجیب🤔منم رو به شاهزاده تعظیمی کردم و گفتم :باشه خیلی ببخشید اخه فرینا منو با اینجا اشنا نکرد ولی یک سوال به جز این اتاق اتاقه دیگه ای هم ممنوع هست؟.شاهزاده ریکو:نه فقط این اتاق ممنونع هست .منم تایید کردم و که.....
که شاهزاده گفت:دنبال فرینا میگردی؟.من:بله نمیدونم کجاست.شاهزاده:خب دنبال من بیا.منم چیزی نگفتم و دنبال شاهزاده ریکو رفتمتو راه رو داشتیم همینجوری راه میرفتیم و منم پشت شاهزاده ریکو داشتم حرکت میکردم که چشمم کم کم به فرینا خورد .من:عه فرینا.شاهزاده ریکو:اره اینجاست.فرینا داشت بیرون قصر رو از این بالا نگاه میکرد که من و شاهزاده ریکو متوجه صحبت های چند نفر شدیم رفتیم کنار فرینا فرینا هم دوباره سلام کرد شاهزاده به جایی که فرینا داشت نگاه میکرد نگاه کرد و چشماش گرد شد و تعجب کرد منم اومدم کنار فرینا همونجا رو نگاه کردم چند نفر بودن که جلوی در قصر ایستاده بودن و داشتن با پادشاه صحبت میکردن لو و رونیکا هم کنار پادشاه بودن اینا دیگه کین من که نمیشناسمشون که شاهزاده ریکو گفت:همینجا باشید .و ازمون جدا شد و رفت کجا رفت؟اها فکر کنم میخواد بره پیش اون چند نفر و پادشاه که به فرینا گفتم:فرینا اینا کین؟.فرینا:قبیلیه چایهان هستن .من:قبیله چایهان؟اون دیگه چه قبلییه.فرینا :اونا یک قبیله کوچیک هستن که داخل جنگل زندگی میکنن فکر کنم برای بحث یاقوت سرخ اومدن .من:تو چیزی راجب یاقوت سرخ میدونی؟.فرینا:اره اون یاقوت باارزش این سرزمین هست که از یک معدنی که خیلی سال ها پیش داخل این سرزمین بود وجود داشت اون یاقوت خیلی باارزشیه برای این سرزمین هم خیلی باارزشه یجور جادویی میمونه ولی الان گم شده که این چیزه خوبی نیست اگه گم بشه و به دست ادمای بد بیوفته فکر نکنم اتفاق خوبی بیوفته.رجینا:آخ پس پادشاهتون خرابکاریه بزرگی کرده😂.فرینا:هیسس میشنوه .منم با تیکه خنده های کوچیک گفتم:حرف راسته.اونم یکوچولو خندید که دیدیم شاهزاده ریکو رفت سمت همون قبلیه و پادشاه و روبه رو قبیله چایهان وایساد فکر کننم میخواد باهاشون حرف بزنع یعنی چی میخواد بگه از این بالا خوب نمیشد حرفاشونو شنید اه به فرینا گفتم بیا بریم پایین تر ولی اون گفت که شاهزاده گفته همینجا بمونیم اخه من دلم میخواست ببینم میخوان چی بگن بعد از ۵دقیقه نگاه کردن بهشون که داشتن بحث میکردم فکر کنم شاهزاده ریکو تونست اون قبیله رو اروم تر کنه دیگه بحث نکردن کع دیدم رئیس اون قبیله و شاهزاده به هم دستی دادن و موافقتی انجام دادن یعنی چی شد؟بعد....
بعد صدای نازک یک زنی رو از پشتمون شنیدم که گفت:ببخشید شما اینجا چی کار میکنید.بعد منو فرینا زود سرمونو برگردوندیم انگار یکی از خدمتکار های قصر بود.فرینا:ببخشید هیچی اینجا بودیم الان میریم بعد دستمو گرفت و کشید و رفتیم.من:چی شد؟فرینا:هیچی بیاییید بریم پایین بعدش رفتیم پایین که رفتیم صدای پادشاه رو شنیدم که فکر کنم به قبیله چایهان گفت:خب پس ما تا پس فردا منتظرتون هستیم امیدوارم تا جشن پس فردا اتفاقی نیوفته.که یکی از قبیله چویهان که صدای کلفتی هم داشت گفت:بله امیدوارم.وقتی گفتن جشن دوباره یه عالمه سوال تو ذهنم پیچید😐.شاهزاده ریکو:پس لطفا تا پس فردا مشکلی پیش نیارید حتما میتونیم یاقوت سرخ رو پیدا کنیم.یک شخص از قبیله چوهان:ما فقط به خاطر جشن الان سکوت کردیم ولی بعد جشن حتما باید اون یاقوت رو پیدا کنید این جزیره و مردمش باید همچین چیزه باارزشی رو داشته باشن و امکان نداره که اون یاقوت غیب شده باشه و پادشاه شما قول داده بودید از اون یاقوت به خوبی مراقبت کنید که نتونستید به قولتون عمل کنید و محافظت چند صد ساله اون یاقوت رو بین ما مردم شکوندید دعا کنید یاقوت برگرده وگرنه اتفاق خوبی نمیوفته.پادشاه:چرا انقدر گیر میدید میگم تقصیر من نیست و حتما پیدا میکنیم .که تمام قبیله چوهان اخم کردم و بعد حرکت کردن که برن من اگه جای قبیله چویهان بودم با این حرف از خودراضی پادشاه صد تا حرف بارش میکردم والا😑.که همه وارد قصر شدن و در رو بستن که رونیکا به پادشاه گفت:احتمال اینکه راهزنا اون یاقوت رو گرفته باشن هست؟...
پادشاه:نه نیست امکان نداره.شاهزاده ریکو:چرا؟اونا راهزنن و برای همچین چیزه باارزشی حتما میان سراغش ولی باز اینکه شاید کار اون ها هم نباشه جاش هست .که در همین لحظه شاهزاده چشممش به من و فرینا خورد منو فرینا یه حالت عجیبی گرفتیمو و به هم نگاه کردیم و بعد به شاهزاده شاهزاده هم چیزی نگفت و بعد همه با هم به ما نگاه کردم وایییی پادشاه مرا دید😬دیدم دهنشو باز کرده که چیزی بگه که ترسیدم.پادشاه:وایسا ببینم شما از کی اینجایید؟.من که چیزی نگفتم و امیدم به فرینا بود که جواب پادشاه رو بده🤐که خداروشکر داد.فرینا:امم ما همین الان پایین اومدیم.پادشاه:چیزی هم شنیدی؟.فرینا:فقط چند حرف اخرتون که راجب جشن و اینا بود.پادشاه :هومم باشه رونیکا راجب جشن به اینا هم بگو حتما تا پس فردا باید اماده شن به خصوص تو رجینا چون تو رو تو جشن باید بین مردم معرفی کنیم .بعد عینه بی احساس راه افتاد و رفت نمدونم کجا.شاهزاده:نمیدونم با این مشکل باید چی جوری پیش بیاییم.رونیکا:درست میشه حتما شما درستش میکنید مثل همین الان که تونستید این قبیله رو راضی کنید و ارونشون کردید دمتون گرم😌.چه باحال پادشاه نتونست ساکتشون کنه شاهزاده تونست خب اخه چرااا شاهزاده حکومتو تو دستاش نداره؟از نظر من اون بهتر از هر کس دیگه میتونه این سرزمینو حکومت کنه (واقعا؟😐)اره مگه اینطور نیست؟(امم اره هست خوب انتخاب میکنیا😁)😐😐😐😐😐😐😐😐
بعد هر کسی رفت به راه خودش من سریع رفتم پیش رونیکا و سفت بهش چسبیدمو گفتم:این جشنی که میگید چه جشنیه؟.رونیکا:ارومتر دختر خب این جشنو هر سال میگیرن.من:به چه مناسبتیه حالا؟.جشن اینه که خب اولین روزیه که انسان های این سرزمین تونستن اینجا رو تبدیل به شهر و روستا کنن .من:یعنی ساخته شدن این یرزمین😮.رونیکا:اره البته زمان دقیقی نیستش ولی میدونیم همین روز ها هستش تموم مردم این سرزمین به اینجا میان و در کنار هماین روز روجشن میگیریم یه جور مثل مهمونیه بزرگ.من:تمومه مردم؟؟؟؟.رونیکا:البته بعضیا.من:اها.رونیکا:بعد اینکه بعضی از افرادی که تازه برای خدمت قصر یکی مثل تو اومدن رو تو این جشن معرفی مبکنن😉.من:هوممم فکر کنم معروف بشم😂.رونیکا:اره گمونم😂.من:یه سوال😑.رونیکا:بله بگو.من:لطفا خودت رک و راست بگو.رونیکا:بستگی داره چی باشه😐.من:این کار مخفیه ریو چیه لطفااا بگووو.رونیکا:عه باز شروع شد.من:خب مگه من الان جزوی از شما نیستم خب چرا نمیگید .رونیکا:اصلا تو چرا به اون گیر دادی دلیلش چیه چرا انقدر برات مهمه ؟.من:چی امم خب ...خواستم چیزی بگم که ریو از پله های قصر داشت میومد پایین و گفت:دلیلش اینکه که خیلی فضوله😑.من:یااااا این کی ظاهر شد؟😳.ریو:ظاهر نشدم اینجا بودم.من:عه پس چرا نیومدی قبیله چویهانو ببینی؟.ریو:شما کاریت نباشه.من:راستی من فضول نیستم فقط کنجکاو شدم.ریو:دیگه نشو چون اگه خودتم بکشی نمیتونی بفهمی😑.من:عحب ادمی هستیااااا.رونیکا:😐الحق که مرغ و خروسید😑.(واقعا چه مثال باحالیه😂).من:چرا؟😐.رونیکا:چرا نداره من تو این همه سال هایی که با ریو بودم اینجوری غر غر نمیکردم اونوقت شما دو تا که بهم میرسید جز غر غر کاره دیگه ای بلد نیستید😑.ریو:خب پس معلوم شد مشکل از رجیناست😌.من:نخیر این تویی که با من کل کل میکنی از اول همین بودی😑و رونیکا جان چون شما از اول به عنوان خواهر برادر بودید کل کل نمیکردید😊.ریو:😐ول کن دیگه حوصله کل کل کردن رو ندارم.من:همچینین😑.رونیکا:یه فکری.من:چی؟.بیایید باهم بریم و از باغ لذت ببریم.من:سه تایی؟😐.رونیکا:اره دیگه.ریو:نه ممنون من یه جا دیگه کار دارم با اجازه من رفتم.من:هووو اقای پر کارررر.ریو:تو که نمیدونی من چه کاری میکنم که اینجوری میگی انگار که اصلا کاری ندارم و دارم واسه خودم استراحت میکنم😐.من:خب بگو تا منم متوجه شم.که یهو رونیکا دو تا دستشو روی شونه هام گذاشتو و منو به جلو هل داد و گفت:بیا بریم بسههه بسههه ریو برو به کارت برس اصلا نخواستیم .ریو:هوم خوبه خدافظ و رفت و ما هم به باغ رفتیم....
۱روز بعد از زبان رجینا:خب امروز رسید و قراره جشنو امروز برگزار کنن اونم شب داشتن تموم قصر رو برای این جشن امده میکردن اصلا حوصله این مهمونی یا جشن رو ندارم🤦🏻♀️الانم دارم کنار اقای هافمن (همون پیرمردی که نقاشی بلد بود)نقاشی یه لونه پرنده که داخل چند تا تخم بود رو دقیق روی یک شاخه میکشیدم موندم چرا باید همچین چیزی بکشم؟😐الان خیلی چیزا راجب اقای هافمن فهمیدم .اقای هافمن:رجینا ببینم کشیدی؟.منم یه نگاه درست به نقاشیم کردم و با ناباوری تماممم گفتم :آ آره😳.اقای هامن:بزار ببینم .گفتم:ب.با..باشه😳.و بعد اقای هافمن نقاشیم کرد چند لحظه ای بدجور چشماش گرد و با تعجب گفت:ببینم تو گشیدی؟😳.گفتم:اره اصلا باورم نمیشه.اقای:پس بیشتر از اینایی که میگفن استعداد داری درسته؟.من:نه نه من تا حالا اینجوری ندیدم نقاشی بکشم به خدا الان خودم تو تعجبم که اینا رو من کشیدم یا نه.اقای هافمن:یعنی چی یعنی میگی تا حالا اینجوری نکشیدی ؟.من:نه اخه خیلی دقیقه اون دفعه یهویی قیافه پادشاهو انگار به اون خوبی کشید و الانم اصلا باورم نمیشه که اینقدر طبیعی و دقیق این رو من کشیدم.اقای هافمن:خودمم تعجب کردم اخه برای سن تو خیلی زوده و خودتم میگی تا حالا نمیکشیدی عجیبه🤔.راست میگه خودمم باور نمیکنم انگار دست خودم نیست که دارم میکشم یا شایدم هست اصلا چی جوریه؟اه ای کاش برمیگشتم خونه که ببینم میتونم اونجا اینجوری بکشم یا نه که صدای رونیکا رو از پشتمون شنیدیم.رونیکا:سلام نقاشی تموم شد رجینا باید بیاد و اماده بشه کم کم داره شب میشه و اومد و جلو چشممش به نقاشیم خورد اونم بدجوری تعجب کرد.من:باشه کارمون تموم شد بریم.رونیکا:اقای هافمن اینو خودتون کشیدید؟.اقای هافمن:نه رجینا کشیده.رونیکا:چی واقعا؟😳.اقای هافمن:اره میدونم تعجب کردی.رونیکا:رجینااا واقعا انقدر استعداد داشتی؟😳.من:باور کن خودمم تو شکم بیشتر سوال پیچ نکن بیا بریم...
خلاصه رفتیم و من رفتم تو یکی از اتاقای قصر که واسه من بود اونجا نشستمو اماده شدم و بعد رفتم سمت کمد لباسا درشو باز گردم وای چه لباسای قشنگی این سرزمین تو سلیقه و لباسا و اینا خیلی خوبن تا حالا تو کشور های دیگه واقعا به زیبایی لباسای اینجا من چیزی ندبدم چند تا لباس مختلف بود موندم کدومو انتخاب کنم😐انقدر کشتم که به نتیجه ای نرسیدم اخر مجبور شدم برم به رونیکا بگم🤦🏻♀️.رونبکا:عه یادم رفت بگم واسه تو یه لباس مخصوص گذاشتم😁بیا بهت بدم و بعد با هم رفتیم به اتاقمون و یه لباس زرد رنگ خیلی خوشگل نشونم داد وای چقدر خوشگل بود🤩لباسش بلند بود .رونیکا:بیا اینو بپوش خودتو خوب اماده کن چون امروز بین همه معرفی میشی😉.منم تایید کردم و اونم رفت لباسو پوشیدم و کلا اماده شدم به شاعت نگاه کردم ۷ونیم بود رفتم پایین و دیدم مهمونا یکی یکی و کم کم دارن وارد سالن بزرگ قصر میشن که چشمم به لو افتاد سریع رفتم پیشش و گفتم:هی لو لو .لو بهم نگاه کرد و گفت:بله چی شده؟.من:ببینم کی جشن شروع میشه من باید الان کجا باشم؟.لو:جشن که از همین الان شروع شده تو هم هوم همینجا ها باش دیگه قشنگ شدی.من:اها باش ممنون بعد منم وایسادمو و به تموم مهمونا نگاه کردم چقدر همجا زیبا بود دوباره به لو گفتم:رونیکا و پادشاه و ریو و شاهزاده کجان؟.لو:امم خب رونیکا همینجاهاست و ریو رو نمیدونم شاهزاده هم فکر کنم بیرون فصر باشه.من:بیرون قصر برای چی؟.لو:امم یکی باید مواظب اینجا باشه دیگه منظورم راهزناست دیگه.من:😐مگه تو جشن حضور ندارن؟.لو:نمیدونم ام اره فکر کنم دارن بازم نمبدونم.من:عه پس تو چی میدومی دندون خوناشامی.لو:عه باز منو اینجوری صدا کردی من که خوناشام نیستم😑فقط دندونام شبیهشون دیگه نگووو.من:خب حالا باشه.لو:یه لحظه باهام بیا.من:چی من کجا؟.لو:تو بیا خب.من:باشه بریم
بعد دنبال لو حرکت کردم رفتیم بیرون😐دیدم داریم میریم پشت قصر.من:امم نمیخوای بگی کجا میریم؟.لو:نگران نباش فقط بیا چیزی نمیشه.داشتیم میرفتم که فکر کنم...
داشتیم به بن بست میخوردیم من وایسادم و گفت:هی کجا میری؟.که اینه بیخیالا داشت همینجور جلو میرفت داشت یه راست میخورد به دیوار که بلند گفتم:مواظبببب باش😳.که رفت و داشت میخورد که من چشممو بستم دیگه هیچ صدایی نشنیدم چشمامو باز کردم دیدم دقیق دقیق رو به دیوار و تنها ۲سانتی متر با دیوار فاصله داشت وایساده و بعد روشو به من کرد که از کنارش یهو رونیکا ظاهر شد😳که بعد رونیکا اقای تاما 😳که بعد اقای تاما اقای هافمن😳(اوه چه خبره😐همه ظاهر دارن میشن که😐).گفتم:وا مگه اونجا بسته نبود؟.رونیکا:نه تاریکی جوری پوشوندتش که انگار بستست🙂.گفتم:اها حالا منو چرا اوردین اینجا؟.رونیکا :الان جشن اول که تو رو معرفی کنیم هست پس اماده باش از این در پشتی وارد قصر شو😉.من:کدوم؟.اقای هافمن :بیا اینجا.و رفتمکنار اقای هافمن وارد اون تاریکی شدم که یهو نوری دیدم دیدم یه در اونجاست بازش کردم به داخل قصر راه داشت چه جالب بود که دیدم اقای تاما یهو از اونور دیوار دو تا قابو اورد همون دوتا قابی که من کشیدم یکی واسه پادشاه و یکی واسه لونه پرنده😮.من:اینا رو واسه چی اوردین؟.اقای هافمن:برای اینکه به بقیه نشون بدیم استعدادت رو .منم چیزی نگفتم ولی این استعدا من نبود یعنی اینجا اومدم چه اتفاقی افتاد که به این خوبی میتونم نقاشی رو بکشم!.که صدای مردم ظاهرا داخل سالن خیلی زیاد شد فکر کنم وقتش بود برم داخل درو باز کردم رونیکا:خب حالا میتونی بری منم تایید کردم و وارد شدم یه چند تا پله رو به رو بود باید بالاش میرفتم و اون بالا بقیه منو میدیدن نفس عمیقی کشیدم و از پله ها بالا رفتم وقتی بالا رفتم تموم کیایی که داخل سالون بودن رو میتونستم ببینم وای استرس گرفتم😪همه ی مردم به من نگاه میکردن و پچ پچ میکردم که با صدای پادشاه رو بهش کردن و همینطور خودم پادشاه یه کمی انورتر که بالای پله ها بود و با صداس بلند گفت :امروز یه شخص بزرگ و هنرمند دیگه به ما اضافه شده شخصی که به خوبی و برتر از هر کسه دیگه میتونه نقاشی بکشه رجینا دختری که بهترین استعدا نقاشی رو از بقیه داره از این به بعد به ما میپیونده.و همه مردم دستی زدن منم لپام از خجالت قرمز شده بود و چیزی نگفتم که پادشاه بهم اشاره کرد فکر کنم منظورش این بود که یه چیزی بگم من بزور رو به مردم تعظیمی کردم و گفتم من رجینا هستم و برای این سرزمین هر کاری بتونم میکنم و بعد دورباره همه دست زدن صبر کن ببینم چرا همیچین حرفی زدم؟خدایا بعد تابلو ها رو هم اوردن و کنارم گذاشتنو و همه محوش شدن ____
۱ساعت بعد از زبان رجینا:یک ساعت گذشته و من داخل جمعیت اینور و اونور میرم و به هر سمتی که میرم همه سلام میکنن منم جوابشونو میدم بقیه هم که اینور زیاد نمیومدن و مشغول پذیرایی بودن منم مزاحم نمیشدم نمدونم چرا هی اینور اونور میرم که خسته شدم و یکم از جمعیت دور شدم بدون اینکه کسی بفهمه خیلی اروم از پله های قصر بالا رفتمورفتم به راهرو ها رسیدم و همینطور اتاقا ردشون کردم و و به اخر راهرو رسیدم که یه درشیشه ای داشت و بازش کردم اونجا بالکن کوچیکی بود وارد بالکن که شدم همه جا باز بود و یه چند تا نرده دور دستمو رو نرده ها گذاشتمو به پایین قصر نگاه کردم که چراغونی بود بعضی از مهمون ها هم بیرون قصر درحال گفت و گو بودن لبخندی زدم و نفسی کشیدم و به دور دور ها نگاهی کردم هوا تاریک بود یه ۵دقیقه ای اونجا بودم که احساس کردم همه جا پر شده از سکوت به پایین نگاه کردم مردم بودن ولی دیگه به هم صحبت نمیکردن یه حس عجیبی بود انگار میخواد اتفاقی بیوفته که در همین لحظه😳احساس کردم زمین داره تکون میخوره اره داره تکون میخوره دقیقا مثل زمین لرزه بود همه جا لرزید و صدای داد های مردم فضا رو گرفت منم یه دادی زدم و افتادم چند لحظه ای همینجور میلرزید بدجور هول کرده بودم و همینطور ترسیده بودم که قطع شد همه همچنان در حال داد و هیاهو بودن صدای کی بود یه نفر با داد میگفت:زوددد باشید همگی زود از قصر خارج شید و به یه جا پناه ببرید 😳خیلی سریع بلند شدم و به پایین نگاه کردم اون شاهزاده ریکو بود که بالای یه ستونی وایساده بود و شمشیری تو دستش بود و شنلش هم بود، شبیه زُرو بود ولی لباساش سلطنتی تر و سفید بود😐👌🏻البته همیشه همین شکلی بود ولی چون الان شنل و شمشیر گرفت دیگه شبیه زُرو شد دوباره با صدای بلندی گفت زود باشید اینجا امن نیست برید برید و تموم مردم با داد و داشتن به سرعت از قصر خارج میشدن که لو هم داشت اون وسط بقیه رو به بیرون هدایت میکرد ترسیدم و منم زود تصمیم گرفتم که برم پایین چون میگفتن امن نیست!....
داشتم از راه رو رد میشدم همینجور که داشتم رد میشدم از شدت سرعت و هول کردن پام پییچ خورد و افتادم زمین اهی کشید و داشتم بلند میشدم که😳یک دستی مچ دستمو محکم گرفت سریع پشتمو نگاه گردم یک نفر بود که تموم لباساش مشکی و موشیده بودو ماسک و کلاه داشت و مثل نینجا ها بود یا دزدا خیلیییییی ترسیدم😨بلند گفتم:ت..تو کی هستی😨؟اون جوابمد نداد و محکم منو گرفت و سمت خودش کشید داشا بزور منو با خودش میبرد و منم هی داد میزدم و میگفتم یکی کمک کنه و مقاومت میکردم ولی انگار که نه انگار دوباره ته راهرو رسیدیم و یک پله اخر راهرو بود که به پشت بوم راه داشت چند تا محکم به دست اون شخص زدم ولی انگار که هیچی تسد و بزوررر داشت منو میبرد از پله اا منو برد بالا اونجا تاریک بود و من هی داد میزدم ولی فایده نداشت رسیدیم به پشت بوم تاریک بود و هوا باز بود و سقفی وجود نداشت سعی کردم برم به ته پشتبوم که از بالا درخواست کمک کنم ولی اون شخص منو محکم گرفت من:!تو کی هستی چی میخوییی ولمممم کنننن .که رو به من کرد و اخمه بزرگی کرد ترسیدم که که نه 😨.....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
هههووورا بالاخره این پارت اومد 🤩
بد جور منتظر بودما 😐
این پارت عالی بود ❤️🌹
لطفا پارت بعد رو زودتر بنویس 🙏🏻🌷
ببین دیگه سه هفته گذشته بزار 🙃😑
اهی چرا بعدی رو نمیزاری دارم میمیرم اگه ننویسی با خودم میبرمت
ج چ:رونیکا یا نه ریو یا روجینا اقا من این سه تا رو خیلی دوس دارم 💗💖
عالی بود 🤩🤩
😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
😐هنگم نمد چی بگم!🥴
پر دلشوره شدم واییییی😱از بس دلشوره دارم تب تندِ تابستون گرفتم🏜
عالی بود ناناصی☆❤☆ بعدی رو زود بذاریااا😐😑🔪🔫(🔫اوفففف اسلحه واقعی هم ندارم که🤦🏻♀️)
ج چالش: من رو ریو کراش دارم😐و از اون خوشم میاد🤤
بالاخره بعدی رو زود بذار دیگه(🙏🏻•_•⚘)!!!iii
😐🤣🤣
مرسی کیوتی
قول نمیدم زود بزارم😐💔
وای چه ج چالشی😂
بچه ها حتما حتما جواب چالشو بگید کدوم شخصیت داستان رو بیشتر دوست دارین؟لطفا بگید~~☆
بازم مثل همیشه عالی بود💚
ممنون😐☆
عالی بود ادامه بده
خیلی ممنون حتما^-^♡☆