
یادمه وقتایی که با دریکو دعوا میکردیم بهش یاداوری میکردم که وقتایی که تو محفل پیش رگولوس بودم رگولوس بمن میگفت که از دریکو دور بشم و دریکو ادم مناسبی نیست. برای همین هم دریکو بدون اینکه تو عمرش رگولوس رو دیده باشه، ازش متنفر شد. حالا هم از وقتی کلاهش رو تو کوچه دیاگون زد پایین، تا الان که جلوی من وایساده و شوک بهم نگاه میکنه، نگاه های سنگین دریکو رو رومون حس میکنم. رگولوس میگه=تو...مرگخوار شدی؟) چیزی نمیگم. بلاتریکس میگه=رِگی لیارو میشناسی؟) رگولوس به بلاتریکس نگاه میکنه و میگه=البته...خیلی کمکم کرده همیشه ممنونشم) چند ثانیه بهم خیره میمونه و بعد وارد عمارت میشه. به همون زاویه ای که وارد شد خیره میمونم و حرکتی نمیکنم. دریکو کنارم وایساده. وارد عمارت میشم و پشت سرم میاد. ولدمورت امشب نیست. فعلا البته. دور میز مییشینیم برای شام و مردم با رگولوس حرف میزنن درمورد عملیاتی که به تازگی رفته بود. اما هیچی درست حسابی نمیفهمم. مغزم انقدری درگیره که حتی نمیتونم گوش کنم چی میگن. به علاوه فکر نمیکردم رگولوس انقدر مورد علاقه ی ولدمورت باشه که تو مهم ترین عملیات ها بفرستنش. بعد از شام بلاتریکس رگولوس رو که میخواد ببره و اتاقشو بهش نشون بده روبه مرگخوار ها میکنه و میگه=هنوز هم اتاق های خالی داریم اگر برای کسی سخته که بره و برگرده مدام، بهم بگه) لحن خوبی نداشت حرفش اما خیلی از مرگخوار ها پاشدن که بهش بگن. لوسیوس هم همینطور. یعنی لوسیوس مالفوی حاضره اینجا بمونه اما تو عمارت بزرگ شخصیش نه؟ که میفهمم به بلاتریکس گفته دریکو و نارسیسا رو میخواد برای مدتی اینجا بزاره اما اسمی از خودش نمیبره. به دلسینی نگاه میکنم که کنارم نشسته و اونم به مکالمه لوسیوس و بلاتریکس گوش میده. از صبح باهاش حرفی نزدم. متوجه نگاهم میشه و میگه=این مرد واقعا احمقه) میخندم. نمیتونستم نخندم جدی لحنی که گفت خنده دار بود. میگه=همیشه دلم برای نارسیسا میسوزه...و صد البته دریکو..) میگم=منم همینطور) میگه=عملیات چطور بود؟) نمیدونم باید بهش اعتماد کنم و قبول کنم مادرمه و براش مثل یک مادر دختر تعریف کنم و کنارش راحت باشم...یا فکر کنم دارم با یه مرگخوار وفادار ولدمورت حرف میزنم پس راحت هر حرفی که میخوام رو نزنم؟ میگم=بد نبود. لحظه شماری میکنم تموم شن) میگه=تازه اولیش بود) میخنده و میگه=شب بخیر اگر...چیزی نیاز داشتی اتاقم شماره ۱۵ عه) پامیشه و میره.
وقتی که گفت چیزی نیاز داشتی، لحنش از همیشه اروم تر بود. شایدم من اینطوری فکر میکنم. دلسینی که پامیشه، به دریکو میتونم نگاه کنم که با نگرانی به میز خیره شده بعدش لوسیوس میاد و چیزی در گوش دریکو و نارسیسا میگه و بعد خودش از عمارت خارج میشه. تغییر حالت چهره نارسیسا به وضوح مشخصه. دریکو هم حالا خشم رو از صورتش میشه دید. پامیشم و اروم به سمت پله ها میرم که به اتاقم برم. اصلا خوابم نمیاد. در اتاقم رو باز میکنم واردش میشم و بعد درو پشت سرم میبندم و قفلش میکنم. چراغ اتاق رو خاموش میزارم بمونه و روی تخت میشینم. پنجره اتاق باز بوده و اتاق الان کاملا سرده. حوصله ندارم پاشم و ببندمش. دنبال کاغذ میگردم و قلم. هرچیزی که بتونم روش بنویسم. همیشه عادت داشتم یا نامه بنویسم یا خاطره یا هرچی که فقط خالی بشم اما اینجا هیچی نیست. انگاری که باید همه چیو داخل خودم بریزم و به زبون اوردنش غیر ممکنه. از پنجره بیرون رو نگاه میکنم که البته حیاط بزرگیه و بعد از حیاط منظره ای که چون شبه چیزی جز تاریکی معلوم نیست. یکدفعه پسری رو میبینم که توی حیاط قدم میزنه. رگولوس. موهاش بیشتر از قبلا حالت دار شده و کمی به فر میزنه. هنوز تو همون اندازه ها موهاشو نگه داشته اما قدش بلند تر شده. یادم میاد وقتی ۱۶ سالم بود ۱۹ سالش بود پس الان که ۱۸ سالمه باید ۲۱ یا ۲۰ سالش باشه. با پاهاش چندتا برگ رو له میکنه و پاشو رو خطوط زمین میکشه. خیلی دوست دارم بدونم به چی فکر میکنه و عملیاتی که رفته بوده و انقدر مهم بوده چی بوده. همونطوری که از پنجره نگاهش میکنک یکدفعه نگاهمون بهم میخوره. لبخند کوچیکی میزنه و میگه=خوابت نبرد؟) میگم=نخوابیدم که خوابم ببره) میگه=میخوای بیای پایین) جوابی نمیدم و نگاش میکنم. اگر بگم هنوز ازش میترسم، دروغ نگفتم. میگه=بیا دیگه) میگم=میترسم کسی ببینتم) میگه=کاریت ندارن...بعدشم من هستم بیا) پنجره رو میبندم که برم. چوبدستیمو میزارم تو جیبم و از اتاق میرم بیرون همون لحظه به دریکو برخورد میکنم.
میگه=لیا...بیرون چیکار میکنی؟) مطمعنم اگر بگم میرم رگولوسو ببینم عصبی میشه. میگم=خودت بیرون چیکار میکنی؟) میگه=قرار شد مام اینجا بمونیم چون مثلکه...عمارتمون رو برای یسری عملیات نیازش دارن) وقتی اینو میگه ناراحتیو تو صداش حس میکنم. بعد میگه=داری کجا میری؟) میگم=حیاط) میگه=حیاط چرا؟) میگم=ر..یادته تو محفل رگولوس باهامون دوست شده بود و اینا...و خیلی چیزا درمورد مامانم بهم گفت..شاید بتونه کمکم کنه دارم میرم پیشش) هیچی نمیگه و فقط بد نگام میکنه. میگم=چرا اینطوری نگام میکنی) میگه=دلت براش تنگ شده بود. نه؟) میگم=خب دوستمه) میگه=دوستته؟) ابروهاشو به حالت مسخره میده بالا و میگه=تو حتی نمیدونی رگولوس چه عملیاتیو رفته که انجام بده نمیدونی چقدر خطرناکه چقد پر کینه و نفرته بعد میگی دوستته؟) میگم=چه عملیاتیو انجام داده تو میدونی؟) میگه=نه معلومه که منم نمیدونم) میگم=پس میرم بپرسم) مچ دستمو میگیره و میگه=دیوونه شدی؟ نباید ازش بپرسی انقدری چیز مهمی هست که نمیگه بهت اگر میشد بدونیم که میدونستیم) میگم=باشه..) مچ دستمو ول میکنه و میگه=خب پس هنوزم میخوای بری پیشش؟) میگم=دریکو کاریم نداره جدی) میگه=باشه برو) قبل اینکه بزاره چیزی بگم میره سمت اتاقش. جلوشو نمیگیرم چون اونوقت توقع داره من نرم پیش رگولوس. کلاه لباسمو میندازم و میرم به سمت حیاط و هر لحظه اماده ام که از چوبدستیم استفاده کنم. اونجایی که رگولوس رو از پشت پنجره دیدم وایمیستم اما خودش اونجا نیست. چوبدستیمو از زیر شنلم سفت میگیرم که میفهمم کنارم وایساده=لیا) برمیگردم و نگاش میکنم. قیافش خیلی تغییری نکرده فقط بزرگونه تر شده. چشماش تیره تر و پوستش سفید تر شده. میگه=فکر نمیکردم اینجا ببینمت) میگم=خودمم فکر نمیکردم پام به اینجا باز شه) میگه=اخرین چیز هایی که ازت یادمه الان ترجیح میدی خودتو بکشی تا اینکه یه مرگخوار تحت اراده ی لرد سیاه باشی مگه نه؟) و میخنده. لابد منم باید بخندم اما حالت صورتمو نگه میدارم و بهش نگاه میکنم و میگم=بله حاضرم هرجایی باشم جز اینجا) میگه=ولی اینجا خطری تهدیدت نمیکنه. اون ماییم که حمله میکنیم به مردم و افراد محفل و اونا همیشه نقش گروهی که فرار میکنه رو دارن)
میگم=اینجام تهدید میشیم. همینکه زیر یه سقف با اینهمه مرگخوار شب رو مجبورم صبح کنم خودش بزرگ ترین تهدیده) میگه=هنوزم ازشون میترسی؟ میدونی که دیگه خودت یکی از مایی) نگاش میکنم و میگم=تو میدونی سیریوس رو کی کشت؟ همینی که هرروز دارم ۳ وعده غذایی رو سر یک میز باهاش میخورم همینی که امشب باهاش اومدم تورو از دیاگون بیاریم) منظورم بلاتریکسه. که مطمعنا فهمید منظورمو. یه لحظه به زمین نگاه میکنه بعد دوباره بمن=برای...سیریوس مت..متاسفم جدی میگم..ام...ببخشید نتونستم نامه ای چیزی بفرستم...یعنی نمیشد خب اعضای محفل هم نمیزاشتن به دستت برسه و نمیخواستم ملاقات باهات مثل دفعه قبل بشه که اونقدر اسیب دیدی سرش) سر تکون میدم و میگم=به هرحال متاسف که نیستی. هیچکدومتون. همتون همینو میخواستین سیریوس بلکو از بازی حذف کنین. تبریک میگم) با لحن تندی و عصبی حرف میزنم. میگه=سیریوس از من بدش میومد و شاید حتی متنفر بود کلمه ی بهتریه اما من هیچوقت همچین حسی نسبت بهش نداشتم) میگم=دروغ گفتنو بس کن رگولوس اگر همچین حسی نسبت بهش نداشتی عاشقانه طرفدار ولدمورت نبودی) میگه=هیچ ربطی ندارن این دو موضوع. من طرفدار لرد سیاه بودم یا نبودم همیشه سیریوس الگوم بود به هرحال تو یک دوره ی طولانی من باهاش بزرگ شدم با اینکه فاصله سنیمون زیاد بود. بعدشم که مرگخوار شدم که بله طرفدار لرد سیاهم و این یک حقیقته بپذیری یا نه، باز هم باعث نشد سیریوس الگوم نباشه) میگم=اونوقت چی تو شبیه سیریوسه؟ سیریوس به خانوادش خیانت نکرد به گروهش خیانت نکرد) رگولوس میخنده و میگه=تو چی میدونی از سیریوس؟ اصلا حالا که وایسادی جلوی من و داری تا میتونی ازش دفاع میکنی، بگو ببینم دلسینی چرا ترکش کرد؟ میدونی اصلا اینارو؟ بخوای دو جمله درمورد سیریوس بگی چی میگی؟ نهایتا اینکه اره سیریوس بابامه و به دست بلاتریکس کشته شد. همین. اون هیچی بتو نگفت)
ساکت میشم. فقط نگاش میکنم. بعد میگم=شاید چون...من هیچوقت نپرسیدم) میگه=تو نپرسیدی؟ لیا من یادمه وقتی که من تازه اومدم تو چند سری اومدی بامن حرف زدی درمورد زندگی سیریوس و وقتی سیریوس فهمید عصبی ترین حالت خودش میشد) میگم=من نیومدم برای جر و بحث و به اندازه کافی دغدغه و نگرانی دارم) میگه=منم نگفتم بیای تا باهات بحث کنم. فقط...دلم برات تنگ شده بود) میگم=چرا تو بهم نمیگی از گذشته سیریوس) میگه=از من میخوای بشنوی بهترین ادمی که میتونه بهت بگه دلسینی عه. نزدیک ترین بود بهش و بعد از اون ندیدم کسی بتونه با سیریوس درست حسابی حتی حرف بزنه.) میگم=لوپین) میگه=اونم نتونست) میگم=بهتره برم...ام..خدافظ) فقط چون میخوام زودتر شب صبح شه و ببینم میتونم با دلسینی حرف بزنم یانه. به سمت اتاقم میرم و میبینم در یه اتاقی بازه. جلوی خودمو میگیرم که فالگوش واینستم اما موفق نمیشم و وایمیستم. =ولی بِلا اون فقط یه بچست) صدای دیگه ای که به بلاتریکس،شبیهه میگه=میدونم میدونم دلسی...اما اون بچه نیاز داره که بزرگ بشه. نیاز داره یاد بگیره زندگی واقعا چطوریه و همیشه قرار نیست چندتا مربی بالا سرش باشن همیشه زندگی مثل تحصیل تو هاگوارتز نیست که خطا کنی و فقط از گروهت امتیاز کم کنن و برگردی به روز عادیت. اون باید یاد بگیره بعضی خطا هایی که میکنه نابخشودنی ان. اون باید یاد بگیره وقتی که عملیات بزرگ رسید بجای اینکه با خودش و احساساتش مبارزه کنه با حریف بجنگه) صدای دیگه پاسخ نمیده. اما من دریکو رو از گوشه ی در میبسنم که اونجا وایساده و با وسایل اتاق ور میره که یکدفعه نگاهش میوفته بمن. یک قدم میرم عقب. با نگاهش بهم میفهمونه که باید برم. گوش میدم و سریع به اتاقم میرم. نکنه باز درمورد دریکوعه؟ لابد درمورد دریکوعه دیگه. ولی صدای نارسیسارو نشنیدم شاید بدون اون داشتن تصمیم میگرفتن.
کمی بعد در اتاقم زده میشه تقریبا از جا میپرم میرم و بازش میکنم اولش فکر کردم دلسینی عه اما دریکو بود سریع میاد تو و درو میبنده و میگه=چی شنیدی؟) میگم=چیمیگی؟) میگه=وایساده بودی و گوش میکردی...چی شنیدی؟) میگم=چه فرقی داره؟ همونایی که تو شنیدی) میگه=چرت نگو لیا) میگم=چرا اینطوری شدی؟ خوبی؟) میگه=من خوبم اما تو مثلکه خوب نیستی) میگم=من عالیم) میرم سمت پنجره و میگه=اها پارت دوی حیاط رفتنت مونده؟) برمیگردم نگاش میکنم و میگم=چیمیگی دریکو خودت میفهمی؟) میاد سمتم و میگه=رفتی پیشش؟) میگم=اره) میگه=خب؟) میگم=خب که خب) میگه=بیا نیومده باعث شد دیوونه بشی) میگم=اونی که اینجا دیوونه شده تویی نه من. چرا انقدر نگرانی من چی شنیدم؟ از کی تاحالا مخفی میکنی چیزایی که بهم مربوطه رو..شایدم بتو مربوط بود نمیدونم اما به هرحال فکر کردم همه چیو بهم میگیم) میگه=کامل نشنیدی پس) میگم=نه دریکو) نگام میکنه میرم جلوتر و میگم=مربوط به کیه؟) چیزی نمیگه. میگم=جوابمو بده) میگه=اگر قرار بود بدونی بهت میگفتن) میگم=باورم نمیشه داری اینطوری میکنی میدونی چقدر تحت فشارم و باز هم اینطوری میکنی...مرسی واقعا) میگه=تحت فشار چی اونوقت؟ نکنه چون من امشب موندم؟) میگم=چی؟! چه ربطی داشت) میره سمت پنجره میگه=هنوزم که تو حیاطه) میرم کنارش میبینم رگولوسو میگه. نزدیک بهش وایمیستم و اروم میگم=ازم حالمو پرسید و منم درمورد سیریوس و اینکه...حاضرم هرجا باشم جز اینجا بهش گفتم. عمیقا به ولدمورت وفاداره...چیز دیگه ایم نگفتیم نزاشتم بگه اومدم بالا. اگر انقدر مهم بود که چی گفتیم) چیزی نمیگه و نگاهش رو از رو رگولوس برنمیدارهپ بعد میگه=درمورد من چیزی گفت؟) میگم=نه) میگه=درمورد عملیاتش چی؟) میگم=نه دارم میگم خیلی کوتاه حرف زدیم...به هرحال که تو باور نمیکنی منو) اروم حرف میزنه=باورت میکنم...فقط وقتی یادم میوفته درمورد من...چیا بهت گفت...میخوام چوبدستیمو...) میگم=ولش کن) دستشو میگیرم همونطوری که کنارش روبه پنجره وایسادم. میگم=چیزی که...بلاتریکس میگفت مربوط به من یا توعه؟) چیزی نمیگه. اما بعد چند ثانیه سر تکون میده و بعد میگه=مربوط به...جفتمونه یجورایی) میگم=پس چرا تو اونجا بودی اما من نمیدونم داستان چیه) میگه=فکر میکنن امادگی شنیدنش رو نداری) میگم=تو...چرا بهم نمیگی؟) میگه=منم همین فکرو میکنم) نگاش میکنم و دستمو از دستش میکشم بیرون. میگه=لی...قبول کن اماده نیستی برا خیلی چیزا) میگم=اره معلومه که اماده نیستم...وقتی که کسی بودم که چندسال با خانواده ویزلی و هری و هرماینی بزرگ شد و توی محفل بود...کسی بودم که بزرگ شد تا علیه ولدمورت باشه نه طرفش...و یکدفعه یه شبه زیر این سقف با بلاتریکس لسترنج و مادرش که تو زندگیش جز وقتی چند ماهه بودتش ندیده بودش...معلومه اماده نیستم نمیدونم برای چی اما میدونم نیستم و این موضوع رو هیچکس درک نمیکنه) میاد جلوم و بغلم میکنه. اروم. دستامو دورش حلقه نمیکنم. فقط میگه=من وقتی تازه مرگخوار شدم رو یادت بیار. من درک میکنم)و با دستاش با موهام ور میره.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تاکس کوجاییی💔
پارت بعد بررسیه
با نام و یاد خدای مهربان😂
تشکر🤝🏻✨
پارت ۵۲ کووووووووو؟
بررسی
تاکسسسسسس!کوشیییییییی
هستممم
پارتو امشب گذاشتم رفت بررسی
تاکسس
بلههه
چرا پارت نمیدی گلممم
گذاشتم رفته بررسی
چیه انقدر از دلشی دفاع میکنن مگه چیزی بجز یه خائن بود؟
دلسینی؟
ارهههه دقیقا
تاکس محو بشی خودمو موکوشوم🤭💔
نه نه هستم😭
پارت بده دیگههه😩😩
گذاشتم رفت بررسی الان
مثل همیشه
❤❤
مرسی💞،
داستانت واقعا حرف نداره
مرسییی