8 اسلاید صحیح/غلط توسط: لونا میبل انتشار: 4 سال پیش 15 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب اینم یه قسمت دیگه. از الان به بعد قراره داستان جالب بشه..😋 اگه داستانم زیاد خوب نیست لطفا ببخشید😘 حالا بریم سر داستان:
گفتم: جوابم آره هست. قبول می کنم. صدا گفت: مطمئنی؟ گفتم: آره. صدا گفت: باشه. بعد یه چیزی رو لباسم ظاهر شد؛ یه کارت که روش اسمم رو نوشته بود. صدا گفت: این چیزیه که نشون می ده تو تایید شدی، و فقط کسایی که مثل خودت هستن می تونن اینو ببینن. بعد ادامه داد: تو باید خودت رو تا سه روز دیگه به اینجا برسونی. و یه کاغذ تو دستم ظاهر شد. صدا گفت: دقیقا ۳ روز دیگه، تو این نقطه دروازه به لیکِرپیس باز می شه. تو باید حتما خودت رو به اونجا برسونی؛ خداحافظ. من گفتم: نه! صبر کن! وایسا!! ولی صدا قطع شد.
فصل پنج***بستن چمدان***چشام رو باز کردم. روی تختم دراز کشیده بودم و اون کاغذه تو دستم بود. سریع پا شدم و لباسم رو نگاه کردم. هنوز اون کارت رو لباسم بود. یه لحظه در رو باز کردم و ساعت رو نگاه کردم؛ ساعت ۱۲ شب بود. در رو بستم و کاغذ رو نگاه کردم. یه آدرس نوشته بود: قسمت شمال جنگل دیت وود. و یه عکس از یه تخت سنگ بزرگ (عکس این پارت) هم کنار آدرس بود. سریع در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون. خودم رو به در اتاق جکسون رسوندم. خواستم در بزنم که..... جُردَن! برگشتم و دیدم خدمتکار جکسون داره میاد. خیلی عصبانی بود. اون با صدای بلند گفت: هیچ کس حق نداره به اینجا بیاد! اونم این وقت شب! تو... من حرفش رو قطع کردم و گفتم: آقای جکسون گفت الان ببینمش. اون گفت: آقای جکسون؟ این وقت شب؟! گفتم: ام..... آره، اون اینو گفت. همون لحظه، در اتاق باز شد. جکسون، با لباس خواب دم در بود. خدمتکار گفت: آقای جکسون، شما به جُردَن گفتین که بیاد شما رو الان ببینه؟ جکسون گفت: چی؟ آ... منظورم اینه که آره. خوشبختانه جکسون سریع اشتباهش رو درست کرد. بعد من و اون رفتیم تو اتاق. جکسون گفت: خب چی شد؟ خوابو دیدی؟ من با هیجان گفتم: آره! و بهم گفت باید تا سه روز دیگه به جنگل دیت وود بریم تا.... اون حرفم رو کامل کرد: تا برسیم به دروازه لیکِرپیس. تو خواب منم اینو بهم گفت. گفتم: خب چجوری باید بریم اونجا؟ گفت: خیلی راحت. باید از اینجا فرار کنیم.
من گفتم: چییی؟!! گفت: این تنها راهه. چند لحظه همه جا ساکت شد و جکسون گفت: ببین این تصمیم مهمه، چون راه برگشتی نداره. گفتم: من حاضرم. چون هر اتفاقی بیفته، قطعا از اینجا موندم بهتره. اون خندید و گفت: آدم ریسک پذیری هستی. لبخند زدم و یاد یه چیزی افتادم: راستی! جکسون، تو چرا قبول کردی؟ تو که زندگی خیلی خوبی داری! اون گفت: به خاطر اینکه، همیشه تو وجودم احساس می کنم به اینجا تعلق ندارم؛ ولی، الان می تونم به جایی که بهش تعلق دارم برم. من گفتم: آهان. و چند لحظه سکوت شد. بالاخره من سکوت رو شکستم. گفتم: خب حالا چجوری باید فرار کنیم؟ جکسون گفت: باید نقشه بکشیم. نقشه اینه: ۲ روز دیگه، شب که همه خوابن، تو آروم میای در اتاق من. بعد، می ریم اتاق شارلوت... حرفش رو قطع کردم و گفتم: چرا؟ گفت: خب چون اتاق شارلوت یه پنجره به بیرون داره. گفتم: آهان، ولی اگه بیدار شه چی؟ گفت: نترس. هر روز سه نفر با هم باید بیدارش کنن. قطعا بیدار نمیشه. گفتم: حالا بعدش چی؟ گفت: بعدش با طناب از اونجا بیرون می ریم. گفتم: طناب از کجا می خوای پیدا کنی؟ گفت: خیلی ساده. و یه طناب از تو کشو در آورد. گفت: از زمانی که خواب رو دیدم اینو برداشتم چون می دونستم به درد می خوره. گفتم: آدم با هوشی هستی ها! اون خندید و گفت: آره. بعد از عمارت بیرون می ریم و خودمون رو به ایستگاه اتوبوس می رسونیم. دو تا بلیت می خریم، سوار می شیم و می ریم به جنگل دیت وود، پایان. گفتم: احساس می کنم عمل کردن به این نقشه ده برابر از گفتنش سخت تره. جکسون گفت: می دونم.
چند لحظه همه جا ساکت شد. بعد من گفتم: ولی ما می تونیم. جکسون گفت: آره. بعد من بلند شدم و گفتم: من دیگه باید برم... جکسون گفت: یه لحظه صبر کن. و یه کیف بهم داد. گفت: هر چی که می خوای با خودت بیاری رو این تو بزار. گفتم: ممنون. و رفتم بیرون. خدمتکار پشت در ایستاده بود. من سریع از کنارش گذشتم و رفتم تو اتاقم. کیف رو یه گوشه گذاشتم و دراز کشیدم. هم خسته بودم و هم هیجان زده، باورم نمی شد که قراره سه روز دیگه برای همیشه اِلیس دِن رو ترک کنم.
فصل شش***عملیات فرار***روز بعد، وقتی کارم تو آشپزخونه تموم شد، دویدم و خودم رو به اتاقم رسوندم تا وسایلم رو جمع کنم. هرچی داشتم رو ریختم تو کیف و بعد سعی کردم بخوابم تا برای فردا آماده باشم. خیلی هیجان داشتم، چون قرار بود زندگیم برای همیشه تغییر کنه. ⭐شب بعد⭐ قلبم از هیجان داشت می یومد تو دهنم. سریع کیفم رو برداشتم و آروم خودم رو به دم در اتاق جکسون رسوندم. جکسون دم در ایستاده بود. گفت: اومدی؟🤩 گفتم: آره.😊 گفتم: خب، آماده ای؟ گفت: آره.😉 بعد رفتیم تو اتاق شارلوت. اتاقش خیلی خیلی بزرگ بود و همه جاش صورتی بود. دیوار ها، مبلمان، کمد ها و همه چی صورتی بود. جکسون گفت: خیلی زشته.🤢 بعد رفتیم سمت پنجره و من پنجره رو باز کردم، و یه نگاهی به شارلوت انداختم، حسابی خواب بود. جکسون گفت: من طناب رو به یه جا گره می زنم و می ریم بیرون. گفتم: باشه. بعد جکسون طناب رو نگاه زد و رفتیم پایین. هوا یکم سرد بود. بالاخره به زمین رسیدیم. گفتم: طناب رو چی کار کنیم؟ گفت: بزار همی جا بمونه. بعد به یه دروازه بزرگ اشاره کرد و گفت: اگه از اون رد شیم از الیس دن خارج می شیم. ولی تا خواستم چیزی بگم یه صدای جیغ از بالای سرمون اومد.... شارلوت بیدار شده بود.... جکسون داد زد: بدو!😰 جفتشون دویدیم سمت دروازه، و تو آخرین لحظه ازش خارج شدیم. وقتی اینقدر دور شدیم که دیگه امارات معلوم نبود، جفتمون دراز کشیدیم و شروع کردیم به نفس نفس زدن. من و جکسون:😨😨😨
بعد از چند لحظه، جکسون گفت: خیلی.... باحال.... بود! منم گفتم: واقعا!🤩 گفت: خب، الان باید چی کار کنیم؟ گفتم: بریم به ایستگاه اتوبوس و برسم جنگل دیت وود. بعد بلند شدیم و راه افتادیم. ⭐نیم ساعت بعد⭐ بالاخره خودمون رو به ایستگاه رسوندیم و دو تا بلیت خریدیم و تو اتوبوس نشستیم و راه افتادیم. من جکسون ته اتوبوس نشستیم. جکسون خوابش برد😴. منم خسته بودم و یواش یواش خوابم برد🥱........ من تو یه جای دیگه بودم. دور و اطرافم رو نگاه کردم و یه هیولای گنده دیدم که داشت میومد طرفم؛ شبیه خانم والاسری بود. اون داد زد: جردن!!! تو فرار کردی!!😡😡 بعد یهو جکسون که لباس سبز پوشیده بود سر رسید و گفت: بدو بریم تو اتاق شارلوت!! رفتیم اونجا، ولی همه چیز قرمز بود. گفتم: اینجا اتاق شارلوت نیست! همه چیزش قرمزه! جکسون داد زد: اینجا اتاق شارلوته! خودم دیدم!😠 بعد یه چاه زیر پام باز شد و افتادم توش و سقوط کردم....... لیزا! سریع از جام پریدم. جکسون جلوم بود. دستم رو کشید و گفت: زود باش! اتوبوس به جنگل رسید! گفتم: آهان... داشتم کابوس می دیدم😧 جکسون گفت: معلوم بود. داشتی داد می زدی. من خجالت کشیدم.😓 جکسون گفت: حالا زود باش بیا. و رفتیم پیش راننده. یه دروازه جلوی اتوبوس بود که بالاش نوشته بود: قسمت شمالی جنگل دیت وود. جکسون گفت: ما همینجا کنار اون دروازه پیاده می شیم. راننده گفت: کدوم دروازه؟🤨 جکسون گفت: همین دروازه که بالاش نوشته قسمت شمالی جنگل دیت وود! راننده گفت: ببین، من هیچی نمی بینم. داری سر به سرم می زاری؟🤨 من گفتم: نه.... ما همین جا پیاده می شیم. و پیاده شدیم. خورشید داشت طلوع می کرد. جکسون گفت: چرا اون دروازه رو ندید؟ گفتم: شاید فقط من و تو می تونیم ببینمش و جادویی هست. گفت: آهان. گفتم: خب حالا باید این سنگه رو پیدا کنیم. ⭐بعد از یک ساعت پیاده روی⭐ جکسون: لیزا، نمیشه یکم استراحت کنیم؟ خیلی خسته شدم! خیلی هم هوا گرمه!🥵 ای کاش یکم آب داشتیم! گفتم: باید خودمون رو به اون صخره ها برسونیم! نمیشه استراحت کنیم! جکسون: آخه الان یه ساعت داریم پیاده روی می کنیم و.... صبر کن! بعد به یه درخت خیلی بلند و قطور اشاره کرد و گفت: من این درخت رو یادمه! ما داریم دور خودمون می چرخیم! گفتم: وای، فقط همینو کم داشتیم!😑 بعد یه نگاهی به دور و اطراف کردم و گفتم: ای کاش یه نقشه ای چیزی از اینجا داشتیم! بعد گفتم: بیا از این ور بریم.👈 و راه افتادیم.... ⭐بعد از نیم ساعت پیاده روی⭐
دوباره به همون درخت رسیدیم. گفتم: چی شد؟ چرا دوباره از اینجا سر درآوردیم؟ جکسون گفت: نمی دونم. این دفعه من جلو می رم. ⭐بعد از حدود ۲ ساعت پیاده روی⭐ برا بار پنجم به همون درخت رسیدیم. جکسون رو زمین افتاد و گفت: من دیگه نمی تونم!....باید.... یکم.... استراحت..کنیم!🥵 منم گفتم: موافقم. و جفتمون دراز کشیدیم. جکسون گفت: چرا از هر سمتی می ریم سر از اینجا در میاریم؟ گفتم: نمی دونم... یه جوریه انگار... وایسا! من اینو گفتم و از جا پریدم. گفت: چی شد؟🤨 گفتم: همینجا وایسا. و شروع کردم به دویدن. حدود یک ربع داشتم می دویدم تا اینکه... دوباره سر از اونجا و کنار اون درخته در آوردم. جکسون منو دید و گفت: چی شد؟🤨 همینطور که داشتم نفس نفس می زدم گفتم: من... می دونم... چی شده. و ادامه دادم: اینجا جادویی هستش. از هرجا و هر ور که می ریم؛ سر از اینجا در میاریم. بعد رفتم سمت درخته و گفتم: این باید یه چیزی باشه. جکسون گفت: آره ولی چه جوری.... وای! من داد زدم: چی شد؟ بعد رفتم دیدم کنار پای جکسون، یه چاله عمیقی هست. جکسون گفت: چیزی نمونده بود بیفتم توش!😟 شانس آوردم! گفتم: باید بریم توش. جکسون گفت: چی!😳 دیوونه شدی؟ گفتم: نچ. و پریدم تو چاله. جکسون گفت: وایسا! و اونم پرید توش. چاله خیلی عمیق بود. بعد جفتمون افتادیم ته چاله. گفتم: کمرم شکست! جکسون گفت: معلومه!😠 ایده تو بود که بپریم این تو!😤 گفتم: حالا یه لحظه جوش نیار. و دور و برم رو نگاه کردم و گفتم: اینجا شبیه یه غاره. گفت: آره.... نگاه کن! از اونجا داره یه نوری میاد! برگشتم و دیدم واقعا همینطوره. گفتم: بریم دنبالش. بعد راه افتادیم و رفتیم تا به نور رسیدیم. اونجا..... همون تخته سنگ هایی بودن که گفته بود راه رسیدن به لیکرپیس رو تشکیل می دن. حدود پنج شیش نفر هم اونجا بودن. یکی از اونا گفت: اونجا رو! چند نفر دیگه هم اومدن!😀 یه دختری که کنارش بود به من و جکسون گفت: شما هم مثل ما دنبال دروازه لیکرپیس می گردین، درسته؟ جکسون گفت: بله؛ همینجاست دیگه؟ دختره گفت: آره؛ ولی هنوز باز نشده. باید منتظر بمانید تا باز شه. من و جکسون گفتیم: باشه. ⭐حدود ۳ ساعت بعد⭐ تعداد کسایی که اومده بودن حدودا بیست و پنج نفر بود. یکی گفت: شاید دیگه الان دروازه باز شده باشه. و صدا همهمه بلند شد. همه داشتن حرف می زدن و نظر می دادن تا اینکه... یکی داد زد: نگاه کنین! اون دستش رو برد سمت سنگا، ولی دستش ناپدید شد. یکی گفت: این همون دروازه جادویی هستش!😃 باید بریم توش! و همه موافقت کردن. همه یکی یکی از توش رد می شدن تا اینکه فقط من موندم. یه نفس عمیقی کشیدم و چشم رو بستم و از توش رد شدم. یه حس عجیبی داشت. بعد چشام رو باز کردم و ذهنم از تعجب باز موند. گفتم: باورم نمیشه... اصلا نمی تونم باور کنم...🤯
خب این پارت هم تموم شد.
لطفا اون قلب سفید رو 🤍 قرمز کن ❤
فالوم کن.🤩🤩
چالش رو هم جواب بده.😘😘
چالش توی نتیجه اس.👈🏼👈🏼👈🏼
(و این هم عکسی از اتاق شارلوته) آنچه خواهید خواند:
به لیکرپیس خوش آمدید!... اگه بخوای، می تونم تو رو از اینجا ببرم بیرون.... این فقط یه افسانه قدیمیه.... احساساتم دارن نسبت بهش بیشتر می شن....
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
چرا نمیزاریی
عالی بود بعدیییییییییی💙💙💙💙💙
ممنون که نظر دادی😊😊
بعدی رو دارم می نویسم😘😘
💙💙💙