
اسنیپ ازونور میز مدت طولانی بهم خیره میمونه. ولدمورت بهم نگاه میکنه و میگه=به به دوشیزه بلک صفا اوردین...از اتاقتون راضی هستین؟) میگم=بله) نه معلومه که نه. بعد با هر ادم رندومی که گیر میاره حرف میزنه. نگینی، مار ولدمورت دور میز و افرادی که هستن میچرخه. ولدمورت میگه=بزودی قراره فرد جدیدی بما اضافه بشه، خیلی وقته که از وفادارن من بوده و هست اما بخاطر ماموریت هایی در جلسات ما حضور نداشت بی صبرانه منتظرم تا ببینیدش) کیو میگه یعنی؟ ذهنم سمت رگولوس میره. اما....رگولوس زیادی برای این حرفا بچست. اما وقتی به این فکر میکنم که وقتی ۱۵ سالم بود اون ۱۸ سالش بود یعنی الان که ۱۷ سالمه اون ۲۰ سالشه. جلسه تموم میشه. به یسریا ماموریت داد تا هریو تعقیب کنن. پامیشیم اما اکثر مرگخوار ها میمونن. میرم تو محوطه. کاش دریکو بیاد. یکم راه میرم و بعد دستی رو روی شونم حس میکنم برمیگردم=دریکو) میگه=خوبی؟ اذیتت که نکردن) میگم=نه اما...نمیدونم بتونم چقدر اینجا دووم بیارم مخصوصا با وجود دلسینی..) میگه=گردنبندت راستی پیشمه هنوز) و تو دستم میزارتش. اروم تشکر میکنم. میگه=چیزی نشده که بخوای بگی؟) میگم=نه فقط...هیچ جوره نمیشه فهمید هری کجاست و حالش خوبه؟) میگه=نه..متاسفم میدونم چقدر نگرانشونی اما همینکه نمیدونیم کجان یعنی دارن کارشونو خوب انجام میدن) میگم=کدوم کارشون) میگه=مخفی شدن از دست ولدمورت) میگم=اتاقم شماره ۲۴ عه اگر خواستی بیای... نمیدونم چجوری قراره این مدت اینجا باشم) لبخند کوچیکی میزنه و میگه=بهتره از موقعیت ارومی که فعلا وجود داره خوشحال باشی وضعیت قرار نیست اینطوری بمونه)
بلاتریکس به سمتمون میاد=دریکو!!! لیاا شما دوتا باهم دوستین مگه نه؟ اخ این چه سوالیه نارسیسا بهم گفته بود دوستای خوبی هستین) متعجب بهش نگاه میکنم. میگه=یه ریونکلایی با یه اسلیترینی واقعا دوستی خوبیه!) میخنده اما مطمعنم این جمله اش به حالت مسخره کردن بوده. دریکو میگه=چیزی شده بِلا؟) بلاتریکس میگه=باید باهات حرف بزنم دریکو) من میگم=من میرم پس...راحت باشین) تو چشمای دریکو ترس ازینکه بلاتریکس چی میخواد بگرو میبینم اما میرم. میخوام از پله ها بالا برم که ولدمورت صدام میکنه=خانم بلک) برمیگردم نگاش میکنم. میگه=تشریف بیارید) میرم جلوش وایمیستم اونم پامیشه جلوم وامیسته و میگه=به عنوان دست گرمی میخوام بهت یک عملیات بدم بعد تر میتونی با افرادی که میشناسی یا حتی دوستات مثل اقای مالفوی به عملیات ها بری اما امشب یک عملیات بهتر مد نظر دارم برات.) قلبم خیلی جدی ممکنه دربیاد. سعی میکنم لرزش پاهام به چشم نیاد میگم=بله...اون عملیات چیه؟) میگه=یکی از دوستان ما از عملیاتی طولانی قراره که برگردن...شما و چند مرگخوار دیگه ساعتی زودتر به اونجا میرین و محل رو تخلیه میکنین، تخلیه که میدونی یعنی چی؟) میگم=یعنی خارج کردن مردمی که اونجان؟) میخنده و میگه=نه لیا...یعنی از بین بردن هرکسی که اونجاست...عیبی نداره قلقش دستت میاد بقیش هم مرگخوار های دیگه انجام میدن...فقط ازشون دور نشو) سری تکون میدم و میرم تو اتاقم. من گفته باشم، امکان نداره بتونم کسیو بکشم. روی تختم میشینم. برای ناهار در اتاقم زده میشه میرم پایین بعد ناهار هوا روبه خاموشی میره که میرم توی محوطه. روی نیمکتی میشینم و خودم رو جمع میکنم.
نمیدونم عملیاتی که ازش حرف زد ساعت چنده اما منتظر میمونم. با استرس مطلق. دریکو رو میبینم که کمی دورتر با لوسیوس قدم میزنه و حرف میزنه سعی میکنم با نگاهم مزاحمشون نشم اما دریکو به محظ اینکه منو میبینه، یکم بعد اینکه لوسیوس میره به سمتم میاد و میشینه کنارم میگه=چیزی شده؟) میگم=بهم عملیات داد) میگه=بمنم داد) میگم=چی؟) میگه=گفت باید برم یجارو تخلیه کنم چون یکی قراره بیاد) میگم=بمنم همینو گفت...اینکه قبلش گفت تو این عملیات دوستام نیستن) میگه=شاید منظورش عملیات دوسه نفره بوده) میگم=من نمیتونم کسیو بکشما) میگه=فکر کردی من میتونم؟ یادت نمیاد دامبلدور رو؟ فقط تونستم خلع صلاحش کنم) چیزی نمیگم. میگه=ترسیدی؟) میگم=نه) اونورو نگاه میکنم و میگه=منو نگاه کن) بعد چند ثانیه نگاش میکنم. میگه=ترسیدی) میگم=معلومه که ترسیدم دریکو) اروم حرف میزنم. میگه=عملیات سوممه.. اولیه...همون دامبلدور بود اما دومی...یکم اسون تر بود...البته شاید چون بیشترشو بلاتریکس انجام داد اما..نگران نباش مطمعنم از پسش برمیای) چیزی نمیگم. یکم کنارم میشینه. هوا دیگه کامل تاریک شده. میگم=اگر میتونستم، فرار میکردم) با تعجب و کمی ترس نگام میکنه=ولی قرار نیست اینکارو بکنی، مگه نه؟) میگم=گفتم که...اگر میتونستم) پامیشم مچ دستمو میگیره و اونم وایمیسته جلوم میگه=اخرین باری که یکی از مرگخوارا سعی کرد فرار کنه انقدری شکنجش داد که ترجیح میدی همینجا بمونی اما اون کارارو روت نکنه) میگم=اون مرگخوار احمق بوده نتونسته فرار کنه) میگه=در که باز نیسن لیا هروقت خواستی بری بیای میدونی چنتا مرگخوار جلوی درن و چنتا و ورد اینجاست؟ در این حد محافظت شدست) میگم=وسط عملیات چی؟ اونجا میتونم فرار کنم) میگه=امکان نداره انقدر مرگخوار ها حواسشون بهت هست...لیا خواهش میکنم.. ممکنه اسیب ببینی) نگاش میکنم و میگم=حداقلش بهتر از اینجا موندنه)
میگه=هرکاری کنی نمیتونی از اینجا فرار کنی...تهش حتی شده بعد از شکنجه هم میارنت اینجا لیا من نمیخوام اتفاقی برات بیوفته) یه قدم میاد جلوتر. میگه=حداقلش تنها کسی که بمن یاد اوری میکنه که احساسات دارم تویی...بدون تو اینجا برای من هیچ حسی نداره. همش سیاه و خاکستریه) نگاهش میکنم. بلاتریکس مثل ظهر میاد پیشمون و اروم میگه=اماده بشین. جلوی در میبینمتون) به دریکو نگاه میکنم و اروم بهم میگه=لیا فکر فرارم نکن که بدتر پشیمون میشی) از هم جدا میشیم و میرم سمت اتاقم. در کمد رو باز میکنم و شنل و نقاب رو برمیدارم چوبدستیم هم از قبل پیشم بود. از پله ها میام پایین و به سمت در ورودی میرم که تعدادی مرگخوار جلوش وایسادن و منتظر تلپورت شدنن یه مرگخوار دیگه مونده که بیاد چون از دور میبینمش که با سرعت به سمتمون میاد. نمیتونم تشخیص بدم کدوم بلاتریکسه کدوم دریکو. تلپورت میشیم و حالا تو یکی از کوچه های دیاگون ایم. نزدیک دریکو میمونم با اینکه نقاب زدیم. وارد یه مغازه میشیم و فردی اونجاست. دریکو طلسم بیهوشی روش میزنه و بمن میگه=امکان نداشت بتونم بکشمش) سری تکون میدم و میریم تو کوچه بعدی پشت سرش حرکت میکنم یکدفعه چیزی سیاه از وسط دوتا پام رد میشه نزدیک بود جیغ بزنم اما میفهمم گربست. دریکو بهم نگاه میکنه و بعد به راهش ادامه میده یکدفعه وایمیسته میرم پشتش و میگم=چیشد..) کوچه تنگه دلا میشم چیزی که دیده رو ببینم اما سرشو برمیگردونه و میگه=برگرد..)
میگم=چیدیدی؟) میگه=مهم نیست) اما میبینم. بچه ای روی زمین بی جون افتاده. میگه=نگاه نکن لی...برگرد) تو چشماش نگاه میکنم. ترسیدم. میگم=با بچه چیکار داشتن...کی کرده اینکارو...) میگه=احتمالا یکی از همین...مرگخوارا...ولدمورت گفت تخلیه کنین..) میگم=این بچه چه گناهی کرده بود) میگه=تروخدا ارومتر حرف بزن لی... نمیخوای که کسی پیدامون کنه مجبور شیم بکشیمش؟) میگم=نباید با بچه ها کاری داشته باشن...مطمعنم کار بلاتریکسه صبر ...صبر کن...من این بچرو میشناسم...این...خواهر بیل ویترز عه...پسره که تو گریفیندور باهاش دوست بودم..) میگه=اینجا چیکار میکنه...نکنه بیل هم...) میگم=فکر نکنم...وای بنده خدا خیلی خواهرشو دوست داشت..) میگه=لیا میدونم چقدر ناراحتی...اما باید حرکت کنیم) میگم=نکنه خودشم اینجا باشه) میگه=نمیدونم...لی حرکت کن) گوش میکنم اما عمیقا ناراحتم. تصویر بچه از ذهنم کنار نمیره. یکم بعد ادمی این اطراف نیست نمیدونم چند نفرو کشتن. کنار میدون وایمیستیم. من و دریک و و دوتا مرگخوار دیگه. بقیه اونطرف میدون. منتظر میمونیم و یکدفعه از یکی از خونه های قدیمی این کوچه مردی شنل پوش که صورتش زیر کلاهش مخفی شده از خونه بیرون میاد. مرگخوار ها چوبدستیشونو اماده میکنن اما همون لحظه مرد شنل پوش استین دست چپشو بالا میده و علامت مرگخوار معلوم میشه و میفهمیم همونیه که براش اومدیم اینجا. همونیه که براش کلی ادم کشتن تا تخلیه شه اینجا. همونیه که بچه ی بی گناه بخاطرش جون داده. به سمت ما حرکت میکنه. مرگخوار ها دورش رو میگیرن. من و دریکو هم به سمتش میریم. بلاتریکس کلاهش رو درمیاره و میگه=کلاهتو بده کنار پسر...) پسر میخنده و میگه=بِلا نکنه میخوای بگی مطمعن نیستی من کیم) صداش. قلبم تیر میکشه. من این صدارو میشناسم. کلاهو میده کنار احساس میکنم اون لحظه اروم ترین حالت ممکن برام اتفاق میوفته. اون ثانیه انگار ساعت ها کش میاد بلاتریکس با لبخند میگه=رگولوس پس بلخره برگشتی) رگولوس به اطراف نگاه میکنه. تعدادی مرگخوار که همه با نقابیم بجز بلاتریکس. میگه=دیر شد. اما برگشتم و بهتر از همه هنوز اون مکگوناگال پیر نتونسته بکشتم...ببینم...کیو با خودت اوردی...اینهمه ادم چخبره؟) بلاتریکس میگه=ولدمورت برای بعضی عضو های جدیدش میخواست این ماموریت اولشون باشه و بقیه هم به عنوان کمکی) رگولوس میگه=واقعا نیازی نبود. خودم میومدم) اره واقعا نیازی نبود بخاطر رگولوس اونهمه ادم رو بکشین. اون بچه رو.
بلاتریکس میگه=به هرحال باید پروتکل ها رعایت میشدن رِگی الانم نمیتونیم تلپورت کنیم..دیاگون محافظت شدست...باید دو گروه بشیم) دو دسته مون میکنه به رگولوس میگه=با یک گروه برو نقاب هاتونم در نیارین) رگولوس با اونیکی گروه میره. وقتی میرسیم به بیرون دیاگون تلپورت میشیم به عمارت. ولدمورت نیست. دیر وقته و احتمالا فردا جلسه ای بزاره. وقتی وارد عمارت میشیم نقاب هامون رو درمیاریم. اما با رگولوس چند قدمی فاصله دارم پس هنوز متوجه من نشده. جلوی در که میرسیم در بستس منتظر میشیم یکی باز کنه که رگولوس برمیگرده میگه=کسی نمیخواد این درو باز کنه؟) نگاهمون بهم گره میخوره. ساکت میشه. بطور کامل به سمتم برمیگرده و میگه=لی...لیا...خودتی؟)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بودد
بد جایی تمومش کردی نامرد😂
نه دیگه ببین😂☝🏻
خیلی خوب بوددددد، ممنون که وقت میزاری 🪿🎀
مرسییی
خواهش میکنم مرسی که وقت میزاری میخونی😭💞
عالییییییی مثل همیشه❤❤
مرسیی💞💞
فرصت؟
؟