
بعد از قرنی سلام دوباره! با پارت جدیدی از گردنبند آبی در خدمتتونم!🔷️
لبخندی زدم و با تشکر نگاهشون کردم و گفتم: خیلی ممنونم که تا الان بهمون کمک کردین، و اینکه ممنونم از برادرم نگه داری میکنید. اممم، رهام؟ رهام گفت: بله؟ گفتم: میخوای یک عکس متحرک از مامانت داشته باشی؟! رهام با تعجب گفت: ولی ازش فیلم دارم که...بعدش هم چجوری میخوای عکسش رو بدی؟ لبخندی زدم و گفتم: اینجوری! دستم رو روی گردنبندم گذاشتم و زیر لب عکس متحرک مامان رهام رو خواستم که توی زمین بودن. یک دفعه نور بزرگی از گردنبند زد بیرون و به صورت بیضی کل وجودم رو گرفت! بعد از چند ثانیه یک تابلو عکس بزرگ یک و نیم متر در یک متر تو دستم ظاهر شد که انقدر سنگین بود سریع گذاشتمش زمین! هم من و هم رهام زودی به تابلو نگاه کردیم که با دیدنش شگفت زده شدم. راستش فکر نمیکردم واقعا بتونم بسازم، ولی یه حسی بهم گفت که میتونم. عکس یک زن با شال فیروزه ای و چشمانی آبی و موهایی سیاه توی زمین بالای کوه دماوند ایستاده بود و لبخند میزد و باد شالش رو تو هوا میرقصوند. چه خوشگله! یک نگاهی به رهام کردم، اونم موهاش سیاه بود اما چشماش نقره ای بود. گفتم: خب دیگه اینم هدیه شما از طرف منِ زمینی! خب بهتره من برم، خداحافظظ! دستم رو به عنوان خداحافظی واسشون تکون دادم و در آخر...: به نام خداوند بخشنده ی مهربان...خدایی که به کوروش بزرگ هخامنشیان قدرت بخشید...خداوندا یاریم کن تا با این قدرت به جهان روبیان بروم! بعد دوباره یک حلقه آبی رنگ درخشان از گردنبندم اومد بیرون و توش سفید بود. یاد اون موقعی افتادم که با آترین میرفتیم داخل تونل ولی الان تنهام... بغضم رو قورت دادم، دیگه نباید گریه کنم. پام رو داخل تونل گذاشتم و دوباره روند انتقال به دنیای دیگری رو طی کردم.

آقا جونم براتون بگه که وقتی از آسمان پرت شدم روی یک زمین نرم سفید چپه شدم! اشتباه شد اشتباه شد! گویا از اتاق فرمان اطلاع میدن که زمین نبوده، ابر بوده! خلاصه بیخیال، کلهم رو گرفتم پایین دیدم یا ابوالفضل!! اینا دیگه کیَن؟ اصلا چیَن؟ یک عالمه آدم هایی که قیافه ای شبیه به روباه داشتن، یعنی گوش و دمی پشمالو شبیه روباه داشتن روی زمین بودن و داشتن خونه میساختن! منم دیگه مجبور شدم با قدرت آتشم پایین بیام. وایسادم اونجا که همه با تعجب نگاهم کردن، با تعجب گفتم: سلام. چیشده؟ چیزی روی لباسم ریخته؟ چرا اینجوری نگاه میکنین؟! پچ پچ ها شروع شد: این چرا سفیده؟ _ وا این دختره چرا شبیه ما گوشاش و دمش نارنجی نیست؟ _ این کیه؟ نکنه جاسوسه؟! با تعجب به خودم نگاه کردم که دیدم لباسام عوض شده! صدای چند نفر شنیده میشد که انگار جوان و مرد بودن: برین کنار، راه رو باز کنین. به مامورین دولت اجازه رد شدن بدین. طولی نکشید که اون مردای سرباز رو دیدم، قدشون کوتاه بود البته مثل بقیشون، حس میکردم قد خودمم آب رفته! لباس های سربازی سبز پوشیده بودن و همشون یک چوب نازک مثل ترکه و نیزه مانند تو دستشون داشتن که صاف روی زمین گذاشته بودن مثل عصا گرفتن! تا من رو دیدن تعجب کردن، جلوییشون که فکر کنم فرماندشون بود گفت: تو چرا شبیه بقیه روبی ها نیستی؟ چرا دم و گوشات سفیده؟! تا اینو گفت برق از سرم پرید! دستی به پشتم کشیدم که با لمس یک چیز پشمالو یک دفعه هینی کشیدم و دم رو کشیدم سمت خودم که کلا کله پا شدم!! (وجی: آخه یکی نیست بگه مگه مرض داری دمی که بهت وصله رو میکشی؟! من: مزاحم نشو، من باید گوشام رو هم پیدا کنم!) دستی به سرم کشیدم که متوجه دو تا گوش نرم و پشمالو و مثلثی شکل شدم!! موهام دوباره رنگ سفید بود، حیف! ولی چشمام هنوز خرمایی بود. خداییش هم، از گوشام و دم پشمالوم خیلی خوشم اومد!

(عکس آناوان، وزیر ملکه) مرده با نیزه اش بالا سرم وایساده بود، همه قدشون هم اندازه هم بود و میشه گفت فقط من قدم ازشون بلندتر بود! یک چیزی تو ذهنم برق زد، گفت روبی؟ یعنی این ها همشون مثل روباهن اما انسانن! ووووییی!! چه باحالل!! (وجی: بیخود نبود اسم دنیاشون روبیان بوده! من: هووم، بالخره یک چیز درست و حسابی گفتی وجی!) با نیش باز گفتم: سلام و عرض ادب خدمت اهالی روبیان، بنده یک کار کوچولویی با فرمانده یا، اوومم، چمیدونم رهبرتون داشتم! با خودم گفتم الان میاد میگه برو بابا الان میندازیمت سیاهچال که دیدم در کمال تعجب ابرو هاش رو داد بالا و رو به باقی سرباز ها گفت: دستش رو ببندید، برای دیدن ملکه به قصر میریم. خلاصه داخل قصر رفتیم. با دیدن یک ملکه داخل حیاط قصر که قدش اندازه من بود دهنم وا موند، این چقدر شبیه کره ای ها توی زمینه! ای خدا چه آفریدی؟ چقدر خوشگله آخههه! برخلاف خوشگلیش زبونش خیلی تند و تیز و طعنه دار بود، چقدر از این آدما...ببخشید ببخشید روبی ها بدم میاد. با دیدن من ابرویی بالا انداخت: تو کی هستی؟ تو دنیای روبیان چیکار میکنی؟ داشتم فکر میکردم که چرا این انقدر بی ادبه مگه ملکه نیست... که ملکه عه گفت: هوووییی؟! با توام. به خودم اومدم و گفتم: ببخشید ملکه من آتریا دختری از دنیای زمینی هستم، سوالی داشتم. ملکه گفت: آووه...من ملکه نیستم! من وزیر ملکه هستم. دهنم وا موند: پس ملکه کیه؟ فرمانده گفت: ملکه تشریف فرما میشوند.

(عکس ملکه) اوه اوه! چه تیپی، چه رویی، چه ملکه ی قشنگی! خداییش این دو تا کپی هم بودن غیر از رنگ دم و گوششون و چشمای ملکه با وزیرش. چشماش خاکستری بود ولی وزیرش سیاه بود. گمونم خواهر بودن. فقط خداکنه اخلاقشون شبیه هم نباشه که من مُردم. ملکه حرف زد: سلام بانوی گرامی، شما که هستید که قدم بر قصر ما گذاشته اید؟! گویا از این دنیا نیستید. جلوی دهنم که اصرار زیادی داشت که بچسبه کف زمین رو گرفتم و سعی کردم با نهایت احترام برخورد کنم، گفتم: سلام ملکه، من آتریا هستم، دختری از دنیای زمین. میخواستم باهاتون درباره نیرو های تاریکی صحبت کنم. صورتشون رنگ علامت تعجب گرفت، خیلی زود رفتم سر اصل مطلب نه؟ ملکه عه گفت: بفرمایید داخل که با هم صحبت کنیم. وزیر آناوان؟ لطفا شما در حیاط قصر بمانید. وقتی رفتم نشستم روی صندلی قصر ملکه هم نشست رو صندلیش و با صدای مخملیش و آرومش گفت: من خیلی وقت است از دست نیرو های تاریکی منتظر فردی برای نجاتمان بودم. چند ماهی است که نیرو های تاریکی به اینجا هم مانند خیلی از دنیا های دیگر آسیب زده اند. آنها همه ی مردم دنیای روبیان را قد کوتاه کردند، چون من و خواهرم نیرو داشتیم نتوانستند به ما آسیب زیادی بزنند. هاج و واج گفت: وات؟! یعنی قد همه ی شما بلنده؟ چقدر؟ (وجی: بی تر ادب! این چه طرز صحبت با ملکست؟ من: ای وای، یادم رفت ملکست! خداکنه پرتم نکنه بیرون!)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت؟
خیلی قشنگ بود خسته نباشیی😭💓
مرسییی😍💞💞