
در رو میبنده و گاری شروع به حرکت میکنه. خودم رو جمع کردم. نمیخوام کوچیک ترین تماسی با هرکی که هست داشته باشم. اینطوری فکر نکنین که من مقاومتی برای سوار گاری شدن نکردم بخاطر اینه که از مرگخوار بودن لذت میبرم نه اصلا اینطوری نیست. یک بخشی از وجودم همیشه دلش برای روزهایی که تو محفل بودیم تنگ میمونه. اما فعلا بیشتر از هرچیزی دلم برای دریکو تنگ شده. نمیدونم که اونم همین حسو داره یانه. گاری دوباره می ایسته. مرگخوار در رو باز میکنه پیاده میشه راننده عوض میشه و چیزی که میبینم چیزیه که میخواستم ببینم. دریکو و نارسیسا جلوی در گاری ان. میگه=لیی) اروم میگم=دریکو) (نارسیسا که اون پشت لبخند زدرو ایگنور کنین هیچوقت روم نشد باهاش حرف بزنم) نارسیسا میره و دریکو هنوز جلوی دره، با مرگخواری که تازه پیاده شد چیزایی میگن نمیفهمم چی. یعنی، انقدر حواسم پرته نمیتونم گوش کنم. مرگخوار دیگه ای منرو پیاده میکنه و سوار یک گاری دیگه میشم که پنجره داره و درست حسابی تره اما باز هم تسترال ها حرکتش میدن. با یک نگاه میفهمم که اینجا عمارت مالفوی هاست. از پشت پنجره به دریکو نگاه میکنم که با مرگخوارا حرف میزنه. قبلا ازشون میترسید اما حالا میدونم حداقل یکم جلوشون جرعت داره. تکیه میدم به صندلی منتظرم راننده ای بیاد چون میدونم قرار نیست تو عمارت لوسیوس مالفوی بمونیم. در گاری باز میشه و دریکو میاد داخل کنارم میشینه. فضای گاری زیاد نیست اما حداقل صندلی داره و اونیکی گاری نداشت. راننده همون لحظه میشینه و وفتی دریکو در رو میبنده تسترال ها پرواز میکنن. دریکو بمن نگاه میکنه چشماش برق کوتاهی میزنه و بعد جلوتر میاد..... بعد از چند ثانیه فاصله میگیره.دستمو از روی گردنش برمیدارم و میگم=مرگ خوارا ریختن تو عروسی بیل...واقعا نمیخواستم شبش رو خراب کنم) میگه=اگر امشب نمیریختن دیگه کلا پیدات نمیکردیم) میگم=از همون اولش نباید باهاشون میرفتم) میگه=برای عادی سازی بود) اروم حرف میزنیم تا راننده نشنوه. میگم=ولدمورت امشب جلسه گذاشته؟) میگه=نه) میگم=پس چرا داری میای؟) میگه=تحویل تو) میگم=مسخره میکنی؟) میگه=نه جدی قرار بود یکی تحویلت بده... نیم ساعت سر همین با اون مرگخوار داشتم چونه میزدم که بزاره من بیام)
میخندم و میگم=برمیگردی؟) میگه=نمیدونم...فعلا که اینجام....پیشت) بهش نگاه میکنم و جلوی خودم رو میگیرم ازینکه بگم چقدر دلم براش تنگ شده بود. میگه=پیرهنه برای عروسیه بیله؟) و به چیزی که پوشیدم نگاه میکنه. میگم=اره اما شنل روش برای علامت دستمه) شنلرو باز میکنم و میگم=هوا شدیدا گرم بود بزور پوشیدمش) میگه=اینجا دیگه لازم نیست مخفیش کنی) میگم=میدونم اما...یطوریه...میدونی) میگه=برای منم هنوز یطوریه...به علاوه لباسه خیلی بهت میاد) لبخند میزنم. میگه=اینجا دیوونه شدم. میدونم کلا سه روز شد اما...بیشتر از هرچیزی منتظرت بودم...لوسیوس....روانیم میکنه واقعا حاضرم تو عمارت بلاتریکس بمونم اما پیش لوسیوس نه) مویش که روی صورتش اومده رو کنار میدم و برای لحظه ای دستم رو روی گونه اش میکشم بعد میگم=منم همینطور دریکو. هری سعی کرد منو با خودشون ببره اما دید که من هیچ تلاشی برای اومدن نکردم. بعد از ۶ سال دوستی، حالا معلوم نیست چه فکرایی درمورد من میکنن. اگر میتونستم باهاشون میرفتم. اما ترسیدم اگر برم بدتر وقتی ولدمورت بخواد منو پیدا کنه به اونا صدمه ای بزنه) میگه=بلخره یروز میفهمن که واقعا قصدی نداشتی. یروز میفهمن مجبور شدی) نگام میکنه. چشمای طوسیش امشب بی وقفه برق میزنن. میگه=نارسیسا واقعا اذیت میشه. لوسیوس به روانی به تمام معناست) میگم=چیکارش میکنه؟) دست چپشو با دست راستم میگیرم ازونجایی که کنار هم اما رودرو نشستیم. به دستامون نگاه میکنه و میگه=نارسیسا میخواد کمکش کنه. اما لوسیوس...حتی به خودش زحمت نمیده بخواد به حرفای نارسیسا گوش کنه. شب تا صبح با صدای داد و بیداد هاش خوابم نبرد. نارسیسا اما سکوت میکنه. میدونه جر و بحث با لوسیوس بی فایدست..منم وقتی از اتاقم بیرون میام که لوسیوس رو نبینم. دیشب سر همین موضوع هم باهام کل کل کرد. که به چه حقی اینطوری رفتار میکنم و اینکه من تورو اینطوری تربیت نکردم دریکو....لوسیوس تو اصلا کوچیک ترین اثری تو بزرگ کردن من نداری...همش نارسیسا بوده) دستشو فشار میدم. میگم=من مطمعنم نارسیسا زن قوی ایه. که با تمام این شرایط باز هم موند و لوسیوس رو ترک نکرد...) میپره وسط حرفم=میخواست هم نمیتونست. فکر کردی لوسیوس میزاشت؟ انقدر اذیتش میکرد که..) نگاهش میکنم. میگه=ببخشید قرار نبود اینطوری بشه...تو دلم مونده بود...) دوباره نگاهشو از چشمام برمیداره و میگه=میدونم توام چقدر داری اذیت میشی..من فقط ...یه دردسر رو بقیشون) میگم=میفهمی چیمیگی؟ دیوونه شدی واقعا) اروم میخندم. میگم=من دیوونه میشدم اگر تو اینجا نبودی امشب) نگام میکنه طولانی. بعد میگه=من هیچوقت از مشکلاتم حرف نمیزدم. پیش هیچکس. تو این دوسال تو تنها کسی بودی که وقتی...احساس میکردم دارم میمیرم حرفامو بهش میزدم) این دریکو رو، مطمعنم هیشکی ندیده. حتی نارسیسا. شاید زیادی قوی نباشه اما اونقدرام ترسو نیست. شاید میونه خوبی با همه نداشته باشه اما دلیل نمیشه نتونه عشق بورزه. میگم=میریم کجا؟) میگه=عمارت بلاتریکس) میگم=و...ولومورت هم اونجاست؟) میگه=نمیدونم. اما مرگ خوار تا دلت بخواد هست)
میگم=مرحله سخت گذروندن شب تو اونجاست پس) مبگه=نارسیسا...من و تورو میدونه) میدونستم. اما لبخند کوچیکی میزنم. میگم=لوسیوس...چی؟) میگه=یه چیزایی فهمیده اما نه کامل..) میرسیم به عمارت. راه طولانی رو باید پیاده روی کنیم. دوباره شنل رو میپوشم و تنها چیزی که با خودم اوردم گردنبند دور گردنم و شنله که گردنبند رو درمیارم چون نمیخوام دلسی فکر کنه که اهمیت خاصی بهش میدم که خب نمیدم. به دریکو میگم=میشه گردنبندم دستت باشه؟ جیب و کیف ندارم به علاوه نمیخوام دلسی ببینه) سر تکون میده و بهش میدم و توی جیب کتش میزاره. وارد عمارت میشیم. سرد و تاریک. طبق چیزی که انتظارش رو داشتم. بلاتریکس با لبخند ترسناکش سمتم میاد=به به ببین کی اینجاست! دلسیییی بیاا) وای بابا ولم کن. دلیسینی از بالای پله ها میاد. وقتی دقیق نگاهش میکنم، قیافه ای بیشتر شبیهشم تا سیریوس اما سیرویس هیچوقت اینو بمن نگفت. نمیدونم به بدی بلاتریکسه یا به خوبی نارسیسا. اصلا نمیشناسمش. میاد سمتم و بزور بغلم میکنه. بزور که نه یعنی من وایمیستم و اون بغلم میکنه. میگه=لرد سیاه امشب اینجا نیست پس...میتونم اتاقت رو بهت نشون بدم) این زن واقعا زیباست. هنوز مثل اون عکسی که باهاش دارم جوون مونده. به دریکو نگاه میکنم. میگه=فکر کنم من دیگه... باید برم) با چشمام خواهش میکنم که بمونه اما، نمیتونه مطمعنا لوسیوس همین الانشم ا دستش عصبیه. سری تکون میدم و میگم=مرسی که تا اینجا اومدی...دریکو) اگر دلسی تو روحمون زل نزده بود، خدافظی بهتری میکردیم. اما حالا باید به همین راضی باشیم. دریکو که میره من و دلسی به سمت اتاق میریم. میگه=مطمعنم که چقدر از من بدت میاد و چقدر دلت میخواد الان اینجا نباشی) بهش نگاه میکنم و میگم=نه اینطور نیست) خب نمیتونم بهش بگم که چقدر ازش و از مرگخوارا بدم میاد و چقدر دلم برای محفل تنگ شده. میگه=چرا...همینه. تو عضو محفلی که ... بابات هم توش بود و مرگخوارا کسین که اونو به قتل رسوندن. تو به هیچ عنوان نمیخوای نزدیک اونا و یا حتی عضوی از اونا باشی) اروم میگم=اره خب. حاضرم من بمیرم اما اون...زنده بمونه. اما ... نمیدونم) میگه=تو قرار نیست هیچوقت منو درک کنی اینو خوب میدونم) تو چشام زل میزنه و وایمیسته جلوم. میگه=اما هیچوقت قرار نیست سیریوس واقعی رو بشناسی. اون نمیخواسته و نمیخواد)
میگم=درموردش اینطوری حرف نزن حداقل اون کسی بود که وقتی معلوم نبود مامانم برای چی ترکمون کرده به عنوان یه خانواده هوامو داشت) میخنده و میگه=لابد از تو ازکابان؟) مثل بلاتریکس خشن نیست. اما اگر باهاش کل کل کنی عواقب خوبی نداره. میگم=اره حتی از تو ازکابان هم هوامو داشت) خنده ای به حالت مسخره کردن میکنه. میگه=یسری داستان برات درست کرده و گفته توام همونارو قبول کردی و تنفر ساختگیشو نسبن بمن گرفتی لیا...اصلا میدونی اسمت چرا لیا شد؟) میگم=چون اسم...مامان سیریوس بود) یادمه یدور که پرسیدم سیریوس گفت که اسممو از روی یه شخصی گذاشته که براش خیلی عزیز بوده. اما هیچوقت نفهمیدم کی. چندباری هم پرسیدم و چندبار کتاب خاندان بلک رو گشتم تا کسی به اسم لیا رو پیدا کنم اما نکردم. گرچه همیشه چند جای کتاب سوخته بود که وقتی از سیریوس پرسیدم این به چه معناست بهم گفت که افرادی که لیاقت و سزاوار بودن تو این کتاب رو نداشتن رو مادرم سوزوند. همیشه همینقدر مختصر و مبهم توضیح میداد. دلسینی میگه=سیریوس واقعا دروغگو حرفه ای بود پس...اسم مادرش هم الیسیا بود اگر که نمیدونستی) میخنده. خب اگر سیریوس دروغگو ماهریه خودت بهم میگفتی. میرسیم به اتاقی که بهم دادن. میگم=نمیخوای بگی چرا اسمم لیا شد؟) میگه=توکه قرار نیست حرف منو باور کنی به هرحال) میره. فکر نمیکردم انقدر بتونه خودشو کنترل کنه یه تصوری مثل بلاتریکس ازش داشتم. وارد اتاق نسبتا بزرگ میشم. روی تخت دراز میکشم. لباسمو عوض نکردم هیچیو چک نکردم فقط دراز کشیدم و به پنجره کنار اتاق خیره شدم که هوای سرد و پر باد بیرون رو نشون میده. به دریکو فکر میکنم باز قراره باهم حرف بزنیم؟ اینجا اصلا میشه؟ به رگولوس فکر میکنم که یکسال داره میشه که ندیدمش. روبه پشت دراز میکشم و به سقف خاکستری زل میزنم. طبق چیزی که انتظارش رو داشتم. بی روح. بدون رنگ. به پتو چنگی میزنم که زیاد راحت بنظر نمیاد. ناگهان قیافه هری به ذهنم میاد. اون لحظه که سعی داشت کمکم کنه اما من تکون نخوردم. کار درستی کردم وگرنه به هری اسیب میرسید. عادت دارم با هر گردنبندی که میندازم ور برم. دستمو میبرم سمت گردنم اما گردنبندی نیست. دادمش به دریکو تا دلسینی نبینه گردنبندشو انداختم.
هیچوقت داستان واقعی گردنبندرو نفهمیدم. میرم زیر پتو چوبدستیم رو هم کنارم میزارم و امیدوارم تا صبح نشکنه. امیدوارم هری و هرماینی و رون هرجایی که هستن حالشون خوب باشه و نگران من نباشن. و نفهمین که من مرگخوارم. فکر کنم یکروزی بفهمن و اونروز واقعا از خودم متنفر میشم. فکر و خیال نمیزاره بخوابم اما به هرحال خوابم میبره و با کلاغی که به پنجره نوک میزنه بیدار میشم. پنجره ی دیگه ی اتاق بازه و سرمارو وارد میکنه. پامیشم و خودمو تو آیینه نگاه میکنم پوستم سفید تر از همیشه و بدنم لاغر تر از همیشه بنظر میاد. پنجره رو میبندم و بهش تکیه میدم. الان باید چیکار کنم؟ میرم در کمد رو باز میکنم که نهایتا دو یا سه تا لباس مشکی توشه. کشو هارو میگردم که خالین. روی تخت میشینم و منتظر میشم. هیچ صدایی نمیاد. ازینکه این اتاق ساعتی نداره روی دیوارش دیوونه میشم. بیرون پنجره رو نگاه میکنم. انقدری نگاه میکنم تا لوسیوس مالفوی و نارسیسا جلوی محوطه ظاهر میشن. دریکو پشت سرشون و بلاتریکس کنار دریکو. امیدوارم منو از پشت این پنجره گرد و خاک گرفته ببینه اما بالارو نگاه نمیکنه و بیشتر سرشو تو محوطه حیات میچرخونه. کت شلوار همیشه گیش رو پوشیده. چندین مرگ خوار بعد از اینها میان. با صدای در اتاق از جا میپرم در باز میشه. دلسینی عه. ازینگه انقدر، خوشگل شده، باورم نمیشه. سعی میکنم گرد شدن چشمام رو متوجه نشه. میگه=صبح بخیر) نگاهش میکنم و چیزی نمیگم. شاید نتونم بفهمم چه شباهت های اخلافی داریم اما ظاهری میتونم بگم چشمامون و فرم صورت و لب هامون کاملا شبیه. حتی دماغ هامون هم نزدیک بهم شبیه احساس میکنم خودم رو دارم میبینم. با اینکه چیزی ازش نمیدونم. میگم=ساعت چنده اینجا...ساعت نداره) میگه=چون نیازی به ساعت نداریم. الان فقط باید بدونی وقتشه اماده بشی تا لرد سیاه یکم دیگه همرو تو سالن میخواد) میگم=اماده بشم؟ باچی) میاد تو درو میبنده و میگه=هرچیزی جز اون پیرهن عروسی که تنته)
میگم=شاید اگر باعث نمیشدین عروسیشون خراب شه-) بد نگام میکنه و میگه=سیریوس هم انقدر احساسات وارد هر کاریش میکرد. دیدی که تهش چیشد) کمد لباس رو باز میکنه و لباسی بهم میده که بالاش استین بلند مشکی جذبه و پایینش دامن مشکی بلنده که یکم چین داره. میگه=وقتی همسن تو بودم موهام تا اینجا بود) و به گوشاش اشاره میکنه. میگم=الان موهات واقعا بلنده..) به موهاش که تا کمرش اومدن نگاه میکنم. میگه=شاید باز هم زدم) میخنده و میره بیرون. لباس رو میپوشم و به موهام نگاه میکنم که تا بازو هام اومده. اخیرا خیلی بلند شده. لا شونه روی میز شونشون میکنم و به خودم تو ایینه نگاه میکنم. یعنی تسترا خود ۱۷ ساله اش رو توی من دیده؟ علامت مرگخواریم که میسوزه از در خارج میشم و از پله ها پایین میرم. هنوز میز پر نشده و هنور ولدمورت هم نیومده. به سمت میز که میرم چشمم به دریکو میخوره اما نه لبخندی میزنم نه هیچی و سریع نگاهمو ازش میگیرم. میشینم کنار دلسینی همونجایی که همیشه میشستم و دوباره به دریکو نگاه میکنم که با نگرانی نگام میکنه. من خوبم. فعلا. کاش میتونستم اینو بهش بگم. ولدمورت میاد و همه براش پامیشن.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت فوق العاده اس 🥰🥰🥰🥰
عالییی بودد
مرسیییی
اول؟؟