
به دنیای داستان های کوتاه و رمان خوش اومدی! 🫂 منتظر پارت های بعدی باشین~ ناظر لطفا رد نکن زحمت کشیدم چیز بدی نداره🥺🙏🏻
امیدوارم لذت ببرید🙏🏻🤍
قلب کوچک :) ∘•داستان کوتاه~ من-....اونم مشکل قلبی داره-! درست-....درست مثل مامان.... لعنتی-!! گردنش رو رها میکنم و روی زمین به عقب تکون میخورم.. سعی میکرد هق هق کنه...ولی اون درد هر دفعه نفسش رو میبرید.. «م-....من-....» سینه اش رو محکم تر گرفت....اون فریاد خفه ای که تو درد کشید منو از همه دنیا کشید بیرون. وحشت کردم. رنگش پریده بود. سخت نفس میکشید... لعنتی!! یه برادر بزرگتر تو این موقعیت ها چیکار میکنه؟!؟ ....گمونم...یه برادر بزرگتر اصلا نمیذاره همچین موقعیتی پیش بیاد.... سریع رفتم کنارش «ه-هی-! ن-نفس بکش-! صدامو میشنوی؟!؟ فقط-» دستم رو بردم بالا که شونه اش رو لمس کنم. «ن-نه-!!...ن-نزن-!!! خواهش-...خواهش میکنم-!!!...نه-....درد میکنه-....نزن-....» خشکم زد. تازه فهمیدم این همه سال چه بلایی سرش اوردم... دستم رو سریع انداختم. به صورت وحشت زده اش نگاه میکنم...دست لرزان و کوچولوش رو گرفته جلوی صورتش که...مبادا من دوباره کتکش بزنم.. عجب احمقیم....از خودم متنفرم...دوباره... «من-...نمیزنمت-! قول میدم- من-...لعنتی-! نفس عمیق بکش-» وحشت کرده بودم... و وحشتم وقتی بیشتر شد که فهمیدم پلک های سنگینش اروم...اروم...بسته شدن.... فشارش روی قفسه سینه اش شل شد.... «نه....نه نه نه نه!!» سریع رفتم که نبضش رو بگیرم.. «خواهش میکنم-....بزن...تو میتونی....بخاطر-...بخاطر مامان-...» کم مونده گریه کنم... نمیتونم نفس بکشم.... انگار دنیا داره منو به داخل خودش میکشه- ..... خشکم زد. «...» نبضش نمیزنه!!!!
نبضش نمیزنه!!!! لعنتی!!! چیکار کنم؟!؟! اتاق رو زیر و رو میکنم برای پیدا کردن اون موبایل مسخره... پس کجاست؟!؟ انبوهی از لباس های روی تخت رو کنار میزنم. اینجاست!!! سریع برش میدارم، و سعی میکنم با انگشت های لرزان و چشم های پر از اشکم به امبولانس زنگ بزنم.... کل زندگیم از خودم و بقیه پرسیدم عذاب وجدان چیه؟؟....حالا...دارم جوابم رو میگیرم. ~~~پرش زمان، بیمارستان. نشستم روی صندلی انتظار...پام ناخداگاه تکون میخوره....دستم میلرزه....قلبم با احساس گناه سنگین شده... از خودم متنفرم... چرا فقط جای اینکه در جواب لبخند های کودکانه اش اخم کنم لبخند نزدم...؟ چرا جای اینکه تحقیرش کنم و همه چی رو بندازم گردن اون فقط اعتراف نکردم که دوسش دارم...؟ چرا فقط نگفتم بنظرم اینکه فکر میکنه اون عروسکش به عنوان یک اردک از اب میترسه با مزه اس جای اینکه هلش بدم اونور...؟ ....داشتم خودمو گول میزدم... مرگ مامان بخاطر اون نبود... مامان هم مشکل قلبی داشت.... سر ناتوانی قلبی بعد از زایمان مرد... بابا هم بخاطر اون مارو ول نکرد...اون فقط به فکر خودش بود... ولی- «جناب، شما....» دکتر با اومدنش منو از افکارم کشید بیرون. «...شما برادر همون دختر کوچولو هستین که-» «بله!!! بله خودمم!!! حالش- حالش خوبه؟!؟؟» «خب، باید اعتراف کنم انتظار سکته قلبی از یه بچه شش ساله نداشتم.» قلبم افتاد. سکته...قلبی....؟ «....گفتید-...سکته-...سکته قلبی؟؟...ولی اون فقط...شش سالشه...» «خودمم هم تعجب کردم، ولی خداروشکر خفیف بوده. به دلیل ترس و اضطراب زیاد و ناگهانی، این سکته رخ داده. ولی ممکن بود بخاطر نارسایی قلبی که داره این حمله هم خطرناک باشه.» ....من... ...یک هیولای واقعیم.... «....» سکوت بین من و دکتر کر کننده بود... «...میتونم-....میتونم ببینمش....؟» «البته. اتاق ۲۳. فقط مراقب باشین.» سرم رو تکون دادم و به سمت اتاقی که دکتر اشاره کرد رفتم. جلوی در که ایستادم، احساس کردم قلبم داره از سینه ام میزنه بیرون...با یک نفس عمیق در رو باز کردم... ...جثه کوچکش روی تخت بیمارستان، حتی کوچک تر بنظر میرسید.... رفتم روی صندلی کنار تخت نشستم... دست کوچک و لرزانش رو اروم گرفتم....ترسیدم بیشتر بهش صدمه بزنم.... تموم تلاشم رو کردم که جلوی اشک هام رو بگیرم...ولی یادتونه که...؟ ...اشک ها خبر نمیکنن... «..........د-......دا-......دا-ک-....» وایسا.... اون حرف زد؟!؟؟ «ه-هی....صدامو میشنوی؟؟» «.....دا-....دا-کی-.....» وایسا...داکی؟؟ داکی دیگه چی- اوه!! نکنه منظورش همون عروسک اردکه؟؟ «داکی؟؟...داکی رو میخوای؟ » حرفم رو با ناله های خفه و نرمش و فشردن ضعیف دستم تایید کرد... خوشبختانه، اون عروسک رو وقتی که امبولانس اومد از روی زمین برداشتم....خب...در واقع اون اردک بیشتر از من کنارش بوده... توی امبولانس، گذاشتمش کنارش، پس بنابر این باید درست....همینجا باشه! داکی رو از روی میز کنار تخت بر میدارم و میذارم بغلش.
«اینم از داکی. خیلی این عروسک رو دوست داری نه...؟ » از خودم خجالت کشیدم...خجالت کشیدم که خواهر کوچولوم به عروسکش بیشتر از من اعتماد داره.... خودم رو لعنت کردم... با انگشت شستم پشت دستش رو نوازش کردم....سرم رو انداختم پایین....شرمندگی رو به طور کامل حس کردم... «...ام....ببین، آنجلا....من-» حرفم با صدای نرم و معصومی که از خودش دراورد قطع شد... ....خوابیده بود....(پ.ن:🥲) ....نتونستم خودم رو کنترل کنم، ولی اعتراف میکنم برای یک لحظه تموم احساس گناه و استرس و اضطرابم ازبین رفت....لبخندی کوچولو زدم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه بی نظیر