
امکان نداره نه...خودم رو میزنم شاید که بیدار شم. سعی میکنم جیغ نزنم. سعی میکنم خودم رو به در و دیوار نزنم. و سعی میکنم قبول نکنم که این اتفاق واقعا افتاده. من مرگخوار شدم.خودم رو خشک میکنم. لباس رو به هرماینی میگم از بیرون بده و داخل دوش میپوشم چون علامتی که رو دستمه باعث میشه نیام بیرون و لباس بپوشم. یعنی باید به کسی بگم؟ به کی؟ اولین کسی که به ذهنم میاد، دریکو عه. شاید باهاش بهم زدم، شاید باهاش دعوا کردم اما نیاز دارم که اون بدونه. شاید اسنیپ هنوز نمیدونه وگرنه بمنم مثل دریکو یک اتاق جدا میداد. اما باید بهش بگم. به سمت دفتر اسنیپ میرم اینسری اما مرگخوارا کنار میرن تا وارد بشم. روی صندلیش نشسته و با وارد شدنم تا میخواد به به ای بگه جلوش رو میگیرم=من نمیتونم) میگه=چیو؟) به اطراف نگاه میکنم. اما حواسم نیست که زودتر از من مالفوی اومده بوده توی اتاق و حالا روی مبل نشسته و به ما نگاه میکنه. این موضوع رو نفهمیدم. استینمو بالا میزنم و با بغضی که سعی میکنم نترکه میگم=خودت که میدونی من عضو محفلم سوروس) سوروس چشماش گرد میشه. مطمعنم نمیدونسته. استینمو به حالت قبلی برمیگردونم و میگم=میدونی که من حتی نمیتونم یه همستر بکشم سوروس من نمیتونم) بغضم میترکه و میگه=لیا منکه انتخابت نکردم و اینو بهتر از هرکسی میدونی، وقتی که انتخاب بشی، دیگه راه برگشتی نیست.) میگم=بهش بگو بگو که من عضو محفلم بگو که دختر سیریوس بلکم بهش بگو!) میگه=کاریش نمیشه کرد لیا) با گریه نگاش میکنم و میگم=سوروس من هروقت احساس میکردم مشکلی دارم که توش نیاز به کمک دارم، با اینکه نمیدونستم تو خودت مرگخواری، میومدم پیش تو حتی تو تابستون نه پیش سیریوس. میدونم حرفامو قرار نیست درک کنی احساساتمو درک نمیکنی اما ازت خواهش میکنم. من نمیتونم مرگخوار باشم. میمیرم)
نگام میکنه و میگه=لیا، اینکه من مرگخوار بودم رو با اینکه بتو کمک میکردم هیچ ربطی نداره. ازین که این جمله رو بگم متنفرم اما من تورو مثل دختره...نداشتم میدیدم ولی الان اوضاع فرق داره. فقط باید قبولش کنی. همه قراره بمیرن. حالا یکی تو جبهه ولدمورت یکی تو محفل) صدامو میبرم بالاتر=نه سوروس. کسی قرار نیست از محفل بمیره!) میگه=تنها کاری که باید بکنی اینه که به هیچکس، تاکید میکنم هیچکس این موضوع رو نگی) از دفترش بیرون میزنم. کل مدت نفهمیدم مالفوی اونجا بوده پس همچنان فکر میکنم بهش بگم که چیشده؟ سر کلاس دوباره مثل دیروز میشینیم پاهام میلرزه. سعی میکنم به درس دادن اسنیپ گوش کنم اما نمیفهمم. دستام سرده. پاهام سریع تر میلرزه. استین دست چپمو میگیرم و سعی میکنم بالا نره. دستمو میگیره دریکو. نمیدونم فهمیده یانه. اما بهم نگاه هم نمیکنه و فقط دست چپمو با دست راستش میگیره و انگشتامون محکم همو فشار میدن. پام دیگه نمیلرزه. اروم میگه=استرس داری؟) میگم=باید امشب بهت یچیزی بگم) سر تکون میده. بعد رو کاغذ مینویسه بعد شام یکی میاد دنبالت باهاش برو. یکم بعدش میام. به برگه نگاه میکنم. سعی میکنم اعتماد کنم. تا اخر کلاس دستمو ول نمیکنه. کلاس که تموم میشه مجبور میشه دستشو از دستم جدا کنه. پامیشم میرم با هری و ناهار میخوریم. سانس بعدی کلاس ریاضی دارم که تو اینیکی کلاس تنهام. بعدش میریم برای شام و موقع خروج دوباره که صف میشیم یکی از مرگ خوارا منو بیرون میکشه. و میبرتم تو یکی از طبقات برج نجوم که مثل بالکنه و یادم میوفته اولین قرارم با دریکو اینجا بود. مرگخوار میمونه. نمیره. ساعتمو نگاه میکنم که دوازده میشه. صدای پایی میاد مرگخوار میره و مرگخوار دیگه ای میاد. ماسکشو میده پایین. دریکوعه. نگاش میکنم میگه=چیشده؟) نمیتونم حرف بزنم. میگم=نمیدونم درست باشه که اصلا گفتم همو ببینیم یانه..)
میگه=مشکلی نیست) میگم=من...) سعی میکنم گریه نکنم. نمیدونم که میدونه مرگخوارم. میگم=من واقعا بدبخت ترین ادمی ام که میتونی ببینی) میاد نزدیکم و میگه=چرا؟) میگم=نمیخواستم اینطوری بشه) ببخشید دوستان از گریه هام خسته شدین اما جدی تحت فشارم. میزنم زیر گریه و میگم=دریکو من...مر..مر..) میگه=چی؟) استین دست چپمو میدم بالا. فقط نگام میکنه بعد بغلم میکنه. میگه=تو دفتر اسنیپ بودم. فکر کنم متوجه حضورم نشدی) میگم=چی؟ نه..نشدم) گریه میکنم و بیشتر تو بغلش فشارم میده. میگم=میدونی که من برای کشتن کسی ... هیچ توانایی ندارم) میگه=حدس من اینه که...تورو انتخاب کردن تا به مامانت برت گردونن) از بغلش میام بیرون و میگم=من نمیخوام ببینمش..) قیافم وحشت زدست. به سمت لبه برج میرم که با میله های کوتاهی پوشیده شده سریع میاد سمتم و میگه=از میله ها فاصله بگیر) گوش نمیدم میگه=همونطوری که اسنیپ گفت این یه انتخاب نیست. منو یادته؟ لیی من دیوونه شده بودم هیچ طوری نمیتونستم قبول کنم که مرگخوارم و بعدشم که باید دامبلدور رو بکشم. نمیتونستم لیی) میگم=دریکو تو خیلی بهتری نسبت به من تو این قضایا...تازشم تو دوستات احتمالا ازین موضوع حمایت میشه که مرگخواری، اما اگر دوستای من بفهمن، همشون ولم میکنن و دیگه تابستونی درکار نیست که بخوام پیش ویزلی ها باشم. چجوری تو گروهی باشم که باعث مرگ سیریوس و تسترا شده...) بمن نگاه میکنه بعد میگه=حمایت بشه پیش دوستام؟ میدونی من با همشون قطع ارتباط کردم دیگه؟) میگم=میدونی از دست دادم سیریوس رو؟ تسترا رو؟) میگه=میدونم) میگم=حالا بنظرت چه حسی میگیرن وقتی من توی این گروه باشم) میگه=مطمعن باش درکت میکنن) میگم=فکر نمیکنم) میگه=چوبدستیتو اوردم اما فعلا بهت نمیدم...به خودت صدمه میزنی) میگم=دریکو...همچین کاری نمیکنم...بهم بدش) میگه=نه) میگم=اخرین باری که ندادی تسترا رو از دست دادم)
میگه=مرگ اونو میخوای گردن من بندازی؟ اون به اندازه ی کافی ضعیف بود که نتونست در برابر اونا مقاومت کنه اگر تو چوبدستی داشتی باعث میشد بعدا هم تو به دردسر شدیدی بیوفتی هم اونی که بهت چوبدستی داده که یعنی من) میگم=داری میگی به دردسر...الان یه ادم مرده دریکو) میگه=اون ادمی که میگی دوست منم بوده لیا.نمیدونی چقد خودمو مقصر میدونم و چقد خودمو سرزنش کردم اما کاریش نمیتونم بکنم. بعضی وقتا باید با رفتن بعضیا کنار بیای حتی اگر خیلی زوده) میگم=اینارو بمن نگو دریکو با این حرفا فقط خودتو فانع میکنی. نمیخوام کسی براش اتفاقی بیوفته..با اینحال مگه من الان مرگخوار نیستم؟ چرا بمن لباس نمیدین؟) میگه=مگه من مسعول این کارام؟ وقتی که دوباره علامت مار ظاهر شه...جای زخمت میسوزه. دستت رو روی جای زخم میکشی و به اونجایی که باید تلپورت میشی که ولدموردت جلسه گذاشته. اونجا شاید بفهمیم برای چی تورو انتخاب کرده. اما هروقت که ظاهر شد سعی کن نزدیکم باشی که وقتی نیاز شد تلپورت کنیم باهم بکنیم) میگم=من واقعا میترسم) میگه=نمیزارم برات اتفاقی بیوفته...حداقلش الان جفتمون همو درک میکنیم) میگم=درکت میکنم که چرا ازم فرار میکردی.) بیرون رو نگاه میکنم. هنوز به لبه های کوتاه تکیه دادم. میگه=امشب برگرد سر جات. فردا شب شاید بهت اتاق دادن) ماسکشو میزنه و میبرتم. تقریبا همه خوابن. هرماینی و هری نگرانمن تا میام میشینن اما نمیتونن بلند شن اسنیپ گفته کسی از جاش بعد ۱۲ تکون نخوره. میرم سرجام منم و شب رو صبح میکنم. صبح گرممه اما نمیتونم لباس استین بلند مشکیم رو درارم تا علامت دستمو ببینه کسی. میریم برای صبحونه. بعدش که کلاس دفاع داریم کنار مالفویم. نیم ساعت بعد میگم=دستم میسوزه) میگه=مطمعنی؟) میگم=اره) میگه=اخه نه علامتی هست نه هیچی...تازه دست من هم نمیسوزه) بهش نگاه میکنم دستمو میگیره و میگه=چنتا نفس عمیق بکش) به حرفش گوش میدم اما دستم هنوز میسوزه. اجازه میگیرم که برم دستشویی و میرم. قرار نیست دستم رو روی علامت بکشم بدون دریکو تلپورت نمیکنم. صورتمو اب میزنم و به خودم، گودی زیر چشمم و صورت رنگ پریده ام نگاه میکنم. به کلاس برنمیگردم. به هرماینی میگم که فکر کنم مریض شدم و به هری هم اینو بگه. میرم دفتر اسنیپ. میشینم. خودش نیست. خب چون سر کلاسه.
اما مرگخوارا ازونجایی که میدونن منم مرگخوارم رام میدن. اسنیپ که میاد میگه=چرا ادامه ی کلاسو رفتی؟) میگم=دستم خیلی میسوخت...دریکو گفت این یعنی ولدمورت میخواد ببینتمون اما برای دریکو نمیسوخت پس گفتم شاید اشتباهی شده) چشماش گرد میشه=لیا لرد این رو میزاره به حساب اینکه بلد نبودی چیکار کنی. اما این یعنی میخواسته تورو تنها ببینه) میترسم میگم=من نمیتونم...تنها ببینمش سوروس من واقعا میترسم) سوروس میگه=لیا باید با این موضوع کنار بیای که دیگه اوضاع مثل قبل نیست) چیزی نمیگم. میگه=چیز دیگه ای نیست که بخوای بگی؟) میگم=میدونی که من از دریکو...) میگه=میدونم) میگم=لازم نیست منم یه ماسکی...چوبدستی....اتاقی...داشته باشم؟) میگه=چرا اتفاقا. اما بعد از ملاقاتت با ولدمورت. اما قبلش به زندگی عادیت ادامه بده) بعد میگه=دستم...داره میسوزه. مال تو که نه؟) میگم=نه) میگه=پس من میرم) و تلپورت میشه و همون لحظه دریکو میاد داخل و بمن نگاه میکنه میگه=تو خوبی؟) نگران میاد سمتم میگم=گفت ولدمورت کارم داشته اما الان خودش رفت) میگه=خودت خوبی؟) میگم=اره) میگه=دروغ میگی) میگم=نه) میگه=بهت اتاق میده؟) میگم=باید بهم خب...خبر بده دستم داره میسوزه) میگه=منم همینطور) میگم=وقتشه؟) میگه=ببین با ارامش دستتو روش بکش...خب؟ بیا نزدیکم. وقتی هم رفتی اونجا، خودتو قوی نشون بده همونطوری که واقعا هستی) همینکارو میکنم و جلوی عمارت باهم تلپورت میشیم. شروع میکنیم و وارد عمارت میشیم. لباسم زیادی لباس خوابه اما خب چیکار کنم. وارد میشیم و یک میز درازه که ولدمورت سرش نشسته نگاهش که به نگاهم میوفته، قلبم داغ میشه از ترس. لبخندی میزنه و میگه=به به چه سعادتی خانم لیا بلک چرا اونجا میشینی؟ کنار مادرت برات جا نگه داشتم) همینو کم داشتیم. عالی شد. به دریکو نگاه میکنم. اونم مثل من ترسیده. پامیشم و میرم سمت میز خالی. حتی نمیدونم مامانم چه شکلیه از اخرین باری که عکسش که من تو بغلشمو دیدم. اما الان هم نگاش نمیکنم فقط صدام میکنه=لیا...خیلی منتظرت بودم) سعی میکنم جمله ی _اما من نه_ رو استفاده نکنم. ولدمورت میگه=میدونم که گیج شدی، حق هم داری. خب تو عضو محفلی و زیر سن قانونی. اما من صلاح دونستم که تو فرد مناسبی هستی برای اینجا همونطوری که مادرت هست.) ولدمورت واقعا از چیزی که تصور میکردم و تو روزنامه ها دیده بودم بد قیافه تره. زنی که بهش میگن _مامانت_ که نمیخوام باور کنم واقعا مادرمه، زن سیریوس، کنارم خنده ای از روی رضایت میکنه. ولدمورت میگه=لازم نیست کسی بفهمه که مرگ خوار شدی. میتونی بهشون بگی مریض شدی و نیاز داری اتاق جدا داشته باشی...یا هر دلیل دیگه ای که خودت میخوای. ) خودش رو خوب جلوه میده. حداقل تو دیدار اول. بعد اضافه میکنه=چوب دستیتم میگم بهت برگردونن اما تو مواقع ای که ماسک زدی ازش استفاده کن) و بقیه جلسه مربوط به من نیست. فهمیدم اسم مامانم دلسینی عه و دلسی صداش میکنن. علاوه بر این با بلاتریکس شدیدا صمیمیه.
نگاه دیگه ای که به میز انداختم_که دنبال رگولوس بودم_ پیداش نکردم. که این موضوع برام نگران کنندست. از طرفی هم یاد این میوفتم که نباید دریکو بفهمه که تابستون چه اتفاق هایی افتاد. جلسه اش که تموم میشه من و اسنیپ و دریکو باهم تلپورت میکنیم و برمیگردیم. ساعت حدود ۸ شبه. بهم میگه که اتاق داده و هرچی که لازم دارم توش هست. ساعت ۱۲ دوباره با دریکو قرار میزاریم رو برج نجوم. امشب زودتر دریکو رسید که تو لباس مرگخواریشه میگم=دریکو؟) ماسکشو درمیاره. میگه=چوبدستیتو اوردم) میاد نزدیک و بهم میدتش. میگم=کاش میشد برمیگشتم به وقتی که تسترا بود و من بجاش میمردم) میگه=اینطوری نگو...) میاد جلوتر. میگم=اما امشب حالم بهتره نمیدونم چرا) بیرون رو نگاه میکنم. میگم=یادته اولین قرارمونو؟ وقتی که گفتی ستاره ی زئوس مال توعه چون تو شب تولدت بیشتر از همیشه درخشیده و بعد بهم نشونش دادی؟) خنده ی کوتاهی میکنه و میگه=یچیزی که بهت نگفتم اینه که اونشب انقد درخشید که از بین رفت. ما هنوز نورشو میبینیم خب چون انقدری دور هست که فعلا از بین رفتنش رو نبینیم بخاطر سال نوری...اما اونشب با تولد من از بین رفت) میگم=چرا بهم نگفتی؟) میگه=نمیدونم عجیب بنظر میومد...مامانم خیلی دوست داره. خیلی روز ها تو تابستون که دوتایی میشدیم درموردت حرف میزدم پیشش...وقتی که مرگخوار شدم....وقتی بهم گفت ارتباطم رو باهات باید کمتر و کم کم قطع کنم، مردم) میگم=میدونه باهمیم؟) میگه=مگه بهم نزدی؟) ساکت میشم. میخنده و میاد جلو میگه=شوخی کردم) میگم=یادم نبود) میگه=نه...من هیچوقت موافقت نکردم با بهم زدن تو یچیزی سرهم کردی. دیوونه شده بودی) میگم=نه من ...یادم نبود. راست میگی ما بهم زدیم) میگه=ولم کن لیا) سرشو میاره جلو و ......بعد ازینکه جدا میشه میگه=مگه زندگی چندروزه که بخوایم به این فکر کنیم که بهم بزنیم یانه...تازشم...حالا که بیشتر از قبل قراره همو ببینیم... _اونشب منو به اتاقش برد_ _به اتاق خودم نرفتم و شب رو پیشش موندم_ صبحش برام لباس مرگخواری رو از اتاقی که اسنیپ برام داده بود اورد و جفتمون پوشیدیم. میگم=واقعا ازینکه اینو میپوشم متنفرم) از دیشب چیزی نگفته...از بعد اتفاقی که افتاد...باهام حرفی نزده... میگم=دریکو...خوبی؟) میگه=ببخشید اگر کاری کردم که...نمیخواستی) میگم=کاری نکردی که نمیخواستم دیوونه) میخندم و بعد میگم=خیالت راحت..فقط چوبدستیمو بدی ممنون میشم) چوبدستیمو از توی کشوی میزش درمیاره و ازش میگیرم و تشکر میکنم=بلخره) میریم سرسرا.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت فوق العاده اس 🥰🥰🥰🥰
مرسیییی💞
عالیی!!
مرسیی
فرصت؟؟
؟؟