
قسمت هشتم فصل دوم...
مرد نگاه کوتاهی به چشمان او قبل از داخل شدن انداخت و راهش را به سمت طبقه بالا از سر گرفت. پس از بستن در با فاصله پشت سر او روانه شد. در کنار در اتاقش به دیوار تکیه داد به کار کردن او چشم دوخت. می دید که چگونه در شکسته را بررسی می کند. مرد جوان کلاهش را دوباره کمی جا به جا کرد و گفت: _خب خانوم خود در آسیبی ندیده فقط محل اتصالش آسیب دیده که براتون تعویضش می کنم. به نشانه متوجه شدن لب پایینش کمی فشار داد و سری تکان داد. _چقدر طول میکشه؟. _زیاد نیست، می تونید تا قبل اینکه کارم تموم کنم برید و به کارهاتون برسید، اینجا ایستادن خودتون رو اذیت می کنه. با دیدن حق به جانب بودن او برای پخت ناهار به طبقه پائین برگشت. مرد جوان جعبه ابزارش را باز کرد و مشغول به کار شد. در جدود نیم ساعت بعد مرد جوان درحالی که جعبه ابزار در دست داشت به طبقه پائین رفت. نگاهی خلاصه به خانه انداخت و با صدای رسایی اتمام کارش اعلام کرد. _خانوم موریس! من کارم تموم شده در اتاقتون دیگه درست شده.
با شنیدن صدای او با عجله لیوان لیمونادی برای او آورد و سمت او گرفت. _بفرمائید! ممنونم بابت تعمیر در. مرد جوان ابتدا از قبول آن امتناع کرد اما با دیدن اصرار در چهره دختر لیوان را از دست او گرفت. حین گرفتن لیوان دستش تماس ریزی با پوست لطیف و ابریشمی او برقرار کرد. با لبخندی کوتاه کمی از نوشیدنی را میل کرد. _خیلی ممنونم خانوم موریس. لیوان را به او برگرداند و کمی با دست سبیلش را تمیز کرد. قبل از اینکه به سمت در اصلی حرکت کند خداحافظی کرد. _خداحافظ خانوم موریس. _خداحافظ آقای لیه، بذارید تا در بدرقه اتون کنم. مرد جلوتر حرکت کرد و دختر پشت سرش راه افتاد. پس از باز شدن در مرد جوان قبل از خروج مکث کرد. گویا که چیزی را یادش رفته بود. یهویی تلفنش را از توی جیب خارج کرد و با خنده ای کوتاه، خجالت زده درخواستش بیان کرد. _میشه باهم یک عکس بگیریم؟ حقیقتش از طرفدارهای پر و پا قرص شمام. با لبخند درخواست او را پذیرفت. _البته، بفرمائید!. کمی نزدیک او ایستاد و پس از آماده شدن دوربین مرد جوان کمی بیشتر خود را به او نزدیک کرد تا ژست صمیمانه تر شود. زود چند سلفی گرفت و دوباره فاصله برقرار کرد.
_ازتون ممنونم، روز خوبی داشته باشید. با لبخند متقابلاً روز خوشی را برای او آرزو کرد و رفتن مرد جوان را تا هنگام خروج از حیاط تماشا کرد. دوباره به داخل برگشت و در را بست. پس از میل کردن ناهار و شستن ظروف به سمت اتاقش رفت. قبل از داخل شدن در را چک کرد و کمی با باز و بسته کردن آن را امتحان کرد. درست مانند روز اول شده بود. اتفاقی چشمش به جعبه ای کارتنی و شاخه گلی بر روی آن افتاد که بر روی تخت قرار گرفته بود. با دیدن شاخه گل خوب می دانست که کار کیست!. اما چگونه آن را داخل اتاق قراره بود بدون آنکه تعمیرکار متوجه شود؟. اوه بله! او همیشه مانند شبح پدیدار و ناپدید می شد. به سمت تخت رفت و پس از کنار گذاشتن گل جعبه کارتنی را برداشت و باز کرد. درون آن یک لباس قرمز شرابی بود. حتما آن مرد می خواست که برای امشب این را بر تن کند. لباس را به آرامی خارج کرد تا به مدل آن نگاهی بیاندازد.
یک لباس کوتاه و چسبان از جنس مخمل بود که در یک طرف آن چاک کوچکی بود با بالاتنه ای پوشیده و آستینی تا مچ دست. لباس زیبایی بود و کاملا با سلیقه او جور در می آمد. نیشخندی کوچک گوشه لبش نشست و زیر لب با خود زمزمه کرد. _نمی دانستم که این مرد عجیب چنین خوش سلیقه هست!. نگاهی به داخل جعبه کرد و با یک کارت کوچک به رنگ گندمی ته آن مواجه شد. کارت را به آرامی برداشت و برگرداند. یک دست نوشته درون آن نوشته شده بود. زیر لب آن را با خود خواند. _شب ساعت ۲۱ جلوی خانه باایست. اینکه تنها باید در آن ساعت جلوی خانه اش منتظر او بماند این خبر را در بر داشت که باید تنهایی همراه او به هرجایی که ممکن است باشد برود. این کار او را کمی مضطرب می کرد؛ اما چاره ای نداشت. نمی دانست کیل و استیسی را مورد ناسزا قرار دهد یا خودش را. حالا باید برای حل یکمشکل به مشکل دیگری روی می کرد که سرانجام او در آن نامعلوم بود. این فقط یک شب قرار بود باشد اما از الان طول آن را به اندازه ابدیت احساس می کرد.
لباس را درون جعبه برگرداند. آیا باید این گونه بی گدار به این رودخانه مرموز می زد یا اینکه کاری برای نجات خود از خطر احتمالی پیش رویش انجام می داد؟!. دو دل بود که با پلیس این موظوع را در میان بگذارد و از آنان برای تامین امنیتش درخواست کند یا اینکه کورکورانه به این ناشناس اعتماد کند؟. درست بود که او تا کنون دو بار توسط او نجات یافته بود اما همچنان اضطراب در گوشه ای از قلبش نشسته بود. گیج و سردرگم بر روی تخت نشست و به اعماق افکارش نفوذ کرد تا یک فکری برای خود بکند. نگاهی به ساعت دیجیتال انداخت. ساعت ۱۴ بود و این یعنی تنها ۸ ساعت زمان داشت تا هر اقدامی که لازم است انجام دهد. اکنون مانند یک پروانه که در تار عنکبوتی گیر افتاده باشد از تصمیم گیری ناتوان بود. کلافه پاهایش را تکان می داد و دستش را لای موهایش قفل کرده بود. اینکه از پلیس کمک بخواهد ریسک بالایی بود که ممکن بود به ازای آسیب دیدن یکی دیگر از عزیزانش باشد. مدام تهدید مرد در ذهنش تکرار می شد. عاجز و ناتوان آهی کشید و به ناچار تسلیم این انتخاب شد که با اکراه به او اعتماد کند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت✨
عالییی💖✨
عالی بود🎀🎀