
امیدوارم لذت ببرید :)

اسمش لئو بود . چهره ای داشت که هرکس میدیدش امکان نداشت قلبش به تپش نیفتد . موهای سیاهی که روی صورتش میریختند و استخوان های برجسته ی صورتش . چال گونه داشت و فقط در صورتی که پوزخند میزد نمایان میشد . چشم های مشکی و صورت سفید ، دو مکمل که زیبایی را به صورت ظریف اما قوی لئو میبخشید . قد بلندش ویژگی بارزی بود که هرکسی نداشت ... در کمال قدرت ، ضعیف بود و در کمال ضعف ، عشق داشت . اما به راحتی به اینجا نرسیده بود ... سرگذشتی داشت که قلب های یخی را آب میکرد و سنگ را خرد میکرد ...

در کودکی والدینش را از دست داد ، روز به روز کار کرد . گدایی را ضعف میدید . هیچوقت گدایی نکرد . از روز اول روی پای خودش ایستاد . کم کم بزرگ شد ، وقتی به سن ۱۵ سالگی رسید چندین هزار دلار داشت . و وقتی به سن کنونی اش ، ۲۵ رسید ، یکی از تجار بود . هیچوقت عاشق و وابسته نشد . میدانست که نابود میشود . هیچوقت کامل نخندید ، یا پوزخند میزد ، یا صدای خفه ای در سینه اش شنیده میشد . تا روزی که ...

یکی از قربانیانش پول کافی پرداخت نکرد ، اسلحه را به سمت سرش نشانه گرفت که ناگهان دختری حدود ۱۹ ، ۲۰ ساله داد زد :《 صبر کن ! صبر کن برات پول اوردم ! 》 لئو ابرویی بالا انداخت نیشخند معروفش را زد :《 و شما کی هستید ؟ 》 دخترک نفس نفس زنان توضیح داد :《 من ... من دخترشم ... بیا ... بشمار ببین کافیه یا نه ... 》 لئو پول رو شمرد و گفت :《 حداقل یک چهارمش رو ندادی . 》 اشک توی چشم های دختر کوچولو حلقه زد :《 توروخدا ... توروخدا ... بهش رحم کن ... من رو ببر ... 》 لئو هم که از اشک و ضعف متنفر بود داد زد :《 جفتشون رو ببرید . 》 و پوزخند کوتاهی زد و بدون توجه به صداهای پشت سرش به راه افتاد ...

اُرین موهای خرمایی داشت . در نور آفتاب برق میزد . صورت گردش همیشه رنگ و لعاب داشت و وقتی میخندید صدای خنده هایش در آسمان میپیچید . قدش کوتاه نبود ، اما بلند هم نبود . چشم های عسلی داشت . باله میرقصید . ۲۰ سالش بود . هیچوقت پول نداشتنش را ضعف ندید ، اما مثل بقیه ی دختر ها برای عشق دعا نمیکرد . تا این که روزی ...

از پدرش شنید که با یکی به اسم لئو معامله کرده . میدونست پدرش مالش رو آتیش میزنه . اما ... این هم میدونست که پدرش پول کافی نداره . تا این که باباش یه روز غیب شد ... دوون دوون رسید بهش و وقتی پسر جوون رو دید اخم کوتاهی کرد اما گفت :《 صبر کن ! صبر کن برات پول اوردم ! 》 وقتی پسر خندید توی دلش فحشش داد ...

بعد از این که چشماش رو باز کرد پسری که انگار لئو بود با لبخند نگاهش کرد :《 خب خانوم فداکار ؟ چطوری میخوای جبرانش کنی ؟ 》 اُرین به تته پته افتاد :《 نمی-نمیدونم ... 》 لئو قهقهه ی خفه ای زد :《 خب پس خوب فکر کن ، چون دفعه ی بعدی بهت آسون نمیگیرم . 》 و بعد انگشت کشیده اش رو زیر چونه ی اُرین گذاشت :《 ولی چشمای قشنگی داری خانوم کوچولو ... 》 اُرین لبش رو گاز گرفت و سکوت کرد ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واو
خسته نباشی!!!
@Afra
چشممم ادامش تو صف انتشارههه
______
خب تا منتشر شه آب میشم
قول میدم زود منتشر شه😭
باور کن من شب خوابم نبرههه تو پی وی منتظر ادامشم😂🫠
از این سبک داستان دوست دارم
پی ویتو چک کنننن
ببین چی نوشتممممم
حتماااااا
ادامه دارهههه
به زودیییی منتشر میشهههه
این پارت ۱ بوددد
ادامه دارههه
به پست های منم نگاه زیبات رو بنداز عزیزدلم
خوشحال میشم از حضورت گرمت! ☕✨
آیا شما آدم فضولی هستید؟
این یکی ویژه نشد، به امید ویژه شدن بعدیها.
قشنگ بود
افرا من ادامه میخواممممم
چشممم
ادامش تو صف انتشارههه
میشه همین الان ادامشو بنویسی ادامه میخوام🫠
الان من امشب خوابم نمیبره اگه ندونم چی میشه ادامش
یعنی چی انقدر زود تموم شد