
به دنیای داستان های کوتاه و رمان خوش اومدی! 🫂 منتظر پارت های بعدی باشین~
اولین داستانیه که نوشتم، اگه ایرادی داره بگین تکرار نکنم تو بعدی ها🙃
∘•قلب کوچک ∘داستان کوتاه.. ﹏ بارون. تنها چیزی که این روز ها ازش خوشم میاد. ولی عجیبه، دیگه کم کم از بارون هم بدم میاد، وقتی که به یاد میارم روز مرگ مامان هم بارون میومد. و....خب...روز تولد اون بچه احمق هم بارون میومد. خواهر کوچولومو میگم....مامان بعد از به دنیا اوردن اون مرد. رقت انگیزه. ازش متنفرم....بابا بخاطر اون ترکمون کرد...الان من موندم-یه پسر ۲۱ ساله تنها- و یدونه دختر بچه ۶ ساله. عالیه. صدای در زدن های اروم، منو از سیاه چاله افکارم کشید بیرون. «داداش~؟!؟! امروز کریسمسه، میشه خونه رو تزئی- «خدایا!!! بخاطر همون عیسی مسیح میشه برای یه بارم که شده خفه شی؟!؟؟» میتونم به وضوح ببینم که لبخند کودکانه و معصومش که موقع وارد شدن تو اتاق بهم زد کامل ازبین رفت. همونجا ایستاده بود، بدون حرکت، و ردی از ترس در چشم های گرد و قهوه ایش. اون عروسک مسخره اردک هم دستش گرفته بود، تا جایی که یادم میاد این عروسک باهاش بوده، از همون اول. کادوی مامان بود. «از اتاق من گمشو بیرون!! لعنتی، چرا نمیمیری؟!؟! » با شنیدن کلمه اخر خشکش زد...باشه، قبول میکنم که برای یه بچه شش ساله حرف جالبی نبود، به خصوص اینکه امروز تولدشه. بابا برای همین اسمش رو گذاشت آنجلا، به معنی فرشته. ولی نظر واقعیم همینه. لیاقت زندگی نداره. همش تقصیر اونه... «.....من-.....(جمع شدن اشک در چشم ها)...» عالیه. دوباره میخواد گریه کنه. رقت انگیزه. «تو چی؟!؟ دوباره دنبال راهی میگردی که از این بدبخت ترمون کنی؟!» سرشو انداخت پایین...با انگشت های کوچولوش ور میرفت...داشت تموم تلاششو میکرد که اشک های توی چشمش سرازیر نشن، ولی اشک ها خبر نمیکنن. چند قطره روی زمین ریخت. نمیدونم چرا احساس گناه میکنم، فقط یِکَم....ولی نادیده اش میگیرم. «.....ب-....ببخشید.....»
(متن هارو کوتاه مینویسم، بقیشو تو اسلاید بعدی که خسته نشید ^_^) ~~~ «.....ب-....ببخشید.....» این زمزمه اروم و کودکانه کافی بود که همه چی رو فراموش کنم، دوباره از خودم متنفر بشم ولی نه. عمرا. من هنوز ازش بدم میاد. راه نداره. بلند. میشم میرم سمتش، زانو میزنم و محکم گردنش رو میگیرم. «فکر کردی "ببخشید" تو همه چی رو درست میکنه؟!؟! اره؟!؟» میتونم وحشت رو تو چشمای قهوه ایش ببینم. اون عروسک اردک از دستش افتاد درحالی که داشت تقلا میکرد از دست های من رها بشه. نا امیدانه به دست های من چنگ های اروم میزد. ولی فکر میکنی من ولش میکنم؟؟ نه.
محکم به دیوار هلش دادم و کوبیدمش به دیوار. «انقدر احمق نباش! همه چی تقصیر توئه!! همه چی! بابا بخاطر تو مارو ول کرد!! مامان بخاطر تو مرد!! همش! همش تقصیر توئه!!! نمیبخمشت!!!» هق هق میکرد....نفسش به سختی بالا میومد... «....د-....داداش-....لطفا-!....م-....نزن-....!...د-درد میکنه-!....لطفا-....ب-....نه-!....» «حقته موجود رقت انگیز!!!!» «....داداش-.....!....ل-....لطف-!» قبل از اینکه بتونه جمله اش رو تموم کنه یهو به خودش پیچید....قفسه سینه اش رو محکم گرفت...وایسا..... قلبش!!!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه سریعتر بزاریییییش
عالیی
به پست های منم نگاه زیبات رو بنداز عزیزدلم
خوشحال میشم از حضورت گرمت! ☕✨
منتظر پارت های بعدی هستیییمم
وای خیلی عالی بودددد😭😭
واییی ادامهههه
هیچ ایرادی نمیتونم بگیرم عالی بود 😭